آقا مهدی نیری پناه آمده . از کربلای چهار. بغض دختر میترکد....
شاید وقتی گهواره تکان میخورد و بچه گریه میکرد بازهم منتظر بود آقا مهدی سر برسد و مرضیه ی کوچک را بغل کند و بگوید: خانمم !حالا شما کمی خستگی در بکن من آمدم..
اما سی سال است یک قبر خالی ،یک سنگ قبر ، مونس درد دلهای مرضیه است که حالا خودش یک دختر دارد. شبهای جمعه با یاد پدر و جای خالی پدر..و شبهای احیایی که کنار مزار همرزمان پدرش مینشیند و احیای رمضانی که گذشت پدر را طلب میکند.خود خود پدر را...
تیم حامل خبر است. راه بازکنید مردم، اتومبیل ها، چراغهای قرمز ، سبز شوید. یک ثانیه انتظار خودش ساعتها تلخی دارد بگذارید زودتر پایان بدهیم به این چشم انتظاری. حالا که دیگر نه پدری هست و نه مادری. شاید دل همسر و دختر و برادران شهید آرام بگیرد.
سردار حرف میزند. دختر و همسر و مابقی به دهان او چشم دوخته اند. خبر خوش!! آقا مهدی نیری پناه آمده . از کربلای چهار. بغض دختر میترکد. زن مبهوت زمین را نگاه میکند و یاد سالهای تنهاییش می افتد. برادران شانه هایشان تکان میخورد. قصه آنها اشک ها را از چشمها ریزان کرده...غواص دست بسته برگشته است ...