رؤیای صادقه شهید مفقودی که پیکرش برنگشت
از برادرم هیچ اثری نبود و مدتی مفقود بود. یک شب به مجلس روضه رفتم و با امام حسین(علیه السلام) عهد بستم که شب خوابی ببینم تا مطمئن شوم که برادرم شهید شده است. شب در عالم رؤیا دیدم که لباس بسیجی پوشیده و به جبهه رفتهام. از برادر رزمندهام سراغ حسین را گرفتم. او گفت: «سنگری که بسیار نورانی است، متعلق به برادرت است.»
به سنگری رسیدم که نورانیت خاصی از آن هویدا بود. وارد شدم و حسین را بین چند رزمنده دیدم که با هم خوش و بش میکردند. حسین مرا صدا زد و یکدیگر را در آغوش کشیدیم. به او گفتم: «چرا به خانه نمیآیی؟» او گفت: «من جای خوبی دارم و به خانواده بگو که من دیگر بر نمیگردم، منتظرم نباشید!»
برادر شهید حسین پورمحیآبادی
شهدای گمنام زنده اند...
پسرم ده سال مفقودالاثر بود و بعد از گذشت سالها قسمتی از پیکرش را آوردند.
قبل از آنکه به ما اطلاع بدهند، عمهاش به من گفت: «محسن را در عالم خواب دیدم و به او گفتم: عمهجان چرا به نزد ما نمیآیی؟» پسرم با لبخند به او میگوید: «من زنده هستم و پنجشنبه به نزد شما میآیم!»
خواب ایشان هفته بعد تحقق پیدا کرد و پیکر مطهرش را آوردند.
مادر شهید محسن برهانی
رؤیای صادقه مادر شهید محمد علی سلاجقه
محمد علی همیشه به من میگفت: «مادر جان! دعا کن که همیشه من شهیدِ گمنام باشم، شهیدی پیش خدا قرب دارد که گمنام باشد.» دعای او مستجاب شد. محمدعلی دوازده سال مفقودالاثر بود و بعد از گذشت دوازده سال مقداری استخوان و پلاک برای ما آوردند. وقتی به معراج رفتیم، استخوانها در یک پارچة سفیدی پیچیده شده بود و حقیقتاً من شک داشتم که این استخوانها مربوط به پسر من باشد! همان شب در عالم خواب دیدم پیکر مطهر محمدعلی را برایمان آوردند که در پارچه سبزی پیچیده شده بود. از خواب که بیدار شدم، یقین حاصل کردم این پیکر فرزندم بوده است.
مادر شهید محمدعلی سلاجقه