پدر شهید بامدی میگوید: درست لحظهای که با پیکر فرزندم روبرو شدم، داییاش تماس گرفت و گفت برای 26 آبان تالار خالی پیدا کردیم، روز 26 آبان روز مراسم چهلم رضا بود.
یک سال پیش در چنین روزی، جوان شیعه کردستانی در اغتشاشات تجزیهطلبانه سنندج، به دست گروهک تروریستی کومله به شهادت رسید.
غلامرضا بامدی از نیروهای لشکر ۲۲ بیتالمقدس سپاه کردستان و دانشجوی ترم اول کارشناسی ارشد رشته حقوق، شنبه ۱۶ مهرماه ۱۴۰۱، در محوطه بازارچه تاناکورای سنندج از اموال مردم در مقابل اغتشاشگران محافظت میکرد که تیری به پیشانیاش شلیک شد و به شهادت رسید.
یکی از شاهدان عینی تعریف میکرد: نیروهای حافظ امنیت تنها به باتون مجهز بودند و سعی داشتند آشوبگرانی را که قصد آتش زدن مغازهها را داشتند، متفرق کنند. اما در یک لحظه به سمت شهید بامدی و همرزمانش شلیک شد. در این تیراندازی یک پاسدار دیگر نیز زخمی شد.
برای فقرا ارزاق میخریم
در این رابطه پای خاطرات ابراهیم بامدی، پدر شهید غلامرضا بامدی نشستیم و در ادامه چند ورق از این خاطرات تقدیم میشود.
از کارهایی که برای مردم انجام میداد، صحبت نمیکرد. شاید ۷۰ درصد کارهای او را بعد از شهادتش از زبان دیگران شنیدیم. بقیه را هم اتفاقی متوجه میشدیم. برای مثال روزی خواستم سوار ماشینم شوم که متوجه شدم بستهای حاوی مقداری برنج، روغن و... در ماشین است. از رضا که درباره آنها پرسیدم، اول گفت: «اینا برای یکی از دوستامه. باباش گذاشته تو ماشین گفته میام میبرم.» گفتم: «خوب اگه اتفاقی برای اینا بیوفته چی؟ بگو بیان ببرن.»
اما با دوستش تماس نمیگرفت. این پا و اون پا میکرد. وقتی دید مرغ من یک پا دارد دهان باز کرد و گفت: «با بچههای پایگاه پول جمع کردیم اینارو گرفتیم برای یه خونواده فقیر. هر چند وقت یک بار از این کارها میکنیم و مواد غذایی میبریم برای فقیرای محلهها یا پارکها.»
اینها رنگهستند نه خون
شبی دیگر ساعت حدودا ۱۲ و نیم بود که با دستها و لباس قرمز به خانه برگشت. ترسیده بودم. بهش گفتم: «بابا نگفتم انقدر با اون دوستات بیرون نرو؟ نگفتم شبا با اینا نگرد؟ چی شده؟ ببین چه کار کردی با خودت؟ از کجات خون اومده؟»
اوضاع من را که این طور دید، خندید و گفت: «بابا! اینا خون نیست، رنگه»
مات و مبهوت ماندم. پرسیدم: «مگه چیکار میکردی؟ شب کی رنگ میکنه؟»
جواب نداد. باز هم سؤالپیچش کردم، اما به روی خودش نمیآورد. وقتی دید عصبانی شدهام، دهان باز کرد و گفت: «قبرهای شهدا زمستونها توی برف، سرما و ... رنگاشون رفته. روزها نمیتونیم بریم اونجا. چند نفریم، عصرها یا شبها میریم ترمیمشون میکنیم.» خیالم راحت شد.
به مامان چیزی نگو
چند وقتی بود برای عروسی رضا دنبال تالار میگشتیم. اما ماه صفر در حال تمام شدن بود و همه تالارها از قبل رزرو شده بودند. خانه مشترک رضا و نیلوفر آماده بود و جهیزیه را هم چیده بودند. شوهرخاله و دایی رضا دنبال کارهای عروسی او بودند. ۱۶ مهر بود و همسرم برای شام قرمهسبزی بار گذاشته بود. نیلوفر همسر رضا، هم به خانه ما آمده و منتظر رضا بودیم تا از پایگاه برگردد و شام بخوریم. نیلوفر مدام با او در تماس بود. در یکی از تماسهایش به همسرش گفته بود: «داریم میریم شهر، شلوغ شده، به مامان چیزی نگو.»
مستقیم به سمت سردخانه رفتم
نیلوفر هم تا چند ساعت بعد که با او تماس گرفتند و گفتند به پای رضا شلیک شده، چیزی به ما نگفت. وقتی تلفنش زنگ خورد و چهره برافروخته او را دیدم، به من الهام شد که تیری که میگویند به پای رضا خورده، در واقع به پیشانیاش اصابت کرده. برای همین وقتی به بیمارستان رسیدیم، بر خلاف بقیه که در آیسییو، بخش یا اورژانس به دنبال رضا میگشتند، من مستقیم به سمت سردخانه رفتم و پیکر پاک و محاسن با خون خضاب شده او را آن جا یافتم.
روز عروسی رضا، مراسم چهلم او را گرفتیم
۳ ـ ۲ ساعت بعد دایی و شوهرخالهاش به من زنگ زدند و گفتند: «یه تالار پیدا کردیم برای ۲۶ آبان سالن خالی داره. قیمتها رو برات میفرستم، زودتر با رضا صحبت کن تا قرارداد رو ببندیم.» اما رضا رفته بود و ۲۶ آبان مراسم چهلم او بود.
سنگ قبرش را به شکل پرچم کشورش در آوردیم
دوست نداشتم برای او سنگ قبر بگذارم. میخواستم قبرش مثل خودش ساده باشد، آخر پسر من اهل تجملات نبود. اما همسرش از پرچم ایران کوچکی که همیشه در جیب رضا بود صحبت میکرد. از عشقی که رضا به پرچم جمهوری اسلامی ایران داشت میگفت. ما را راضی کرد سنگ قبرش را شبیه پرچم کشورِ پسرم، ایران، سفارش دهیم. حالا روی پیکر رضا را ۳ رنگ پرچم ایرانی پوشانده که برای امنیت مردمش به دست گروهک تروریستی تجزیهطلب کومله، به شهادت رسید.»