الان یک سال است که برایم گل نگرفته. شاید اطرافیان گل آورده باشند اما این کجا و آن کجا. یک سال است نه صدایش را شنیدم و نه خودش را دیدهام. دعا میکنم آدمهایی که خیلی خوب هستند، شهید شوند ولی خیلی دیر.
سردار شهید سید حمیدرضا هاشمی متولد 1357 از شهر کرمان بود. او با نام عملیاتی سید علی موسوی، فرمانده اطلاعات استان سیستان و بلوچستان بود که هشتم مهرماه 1401 در اغتشاش و درگیریهای زاهدان مورد اصابت گلوله تروریستها قرار گرفته و به شهادت میرسد. او هشت سال در واحدهای عملیات و اطلاعات سپاه سلمان استان سیستان و بلوچستان فعالیت داشت. پیش از این در معاونت عملیات نیروی زمینی خدمت میکرد و بعد هم با توجه به اینکه مأموریت جنوب شرق کشور به نیروی زمینی سپاه واگذار شد؛ برای امنیت پایدار جنوب سیستان و بلوچستان راهی این منطقه شد. عملیاتهای بسیاری در جهت مبارزه با تروریستها انجام شد و شهید هاشمی بارها در راس عملیاتها شخصا حضور داشت.
همسر او بعد از 25 سال زندگی مشترک با شهید، امروز حرفهای ناگفته زیادی دارد. او از زندگی عاشقانه با یک سردار نظامی صحبت میکند که قلب رئوفش در خانه برای همسر و در بیرون از خانه برای مردمی میتپد که در جغرافیای مناطق محروم زاهدان برای امنیت شهرشان به او و امثال او تکیه میکنند. همسر شهید هاشمی از صلابت مردی سخن میگوید که در گمنامی اگرچه یکی از حساسترین سمتهای اطلاعاتی کشور را عهدهدار بود اما شجاعانه جلوتر از زیر دستهایش در قلب تمام عملیاتها شخصا حضور داشت و به مدیریت پشت میزنشینی عادت نداشت.
همسر شهید سید حمیدرضا هاشمی پس از گذشت یک سال از شهادت مرد امنیت زاهدان، در نخستین گفتگوی رسانهای خود تلاش دارد بخشی از خصوصیات این شهید امنیت را بازگو کند.
-خانم هاشمی از آشنایی و ازدواج با همسرتان بگویید؟
آقا سید من را قبلا دیده و پسندیده بود و ماجرا را به مادرش گفته بود. مادرش خواستگاریام آمد. آن روز که برای اولین بار به خواستگاریام آمدند، میلاد حضرت زهرا(س) بود و نیمه شعبان هم تاریخ عروسیمان بود. یعنی تمام مراحل ازدواج از خواستگاری تا عروسی کمتر از یک ماه و نیم طول کشید. سال 1376 در کرمان ازدواج کردیم حالا هم چون آقا سید در کرمان دفن شده است، من هم در کرمان هستم. به خاطر او هرجایی نمیتوانم بمانم. باید به او نزدیک باشم.
-شهید هاشمی را با چه خصوصیاتی برای دیگران معرفی میکنید؟
خیلی آدم خوب و ولایت مداری بود. نماز اول وقتش ترک نمیشد و دائم الوضو بود. آنقدر مرد خوبی بود که توصیفش سخت است. در تمام مدتی که با هم زندگی کردیم، پیش نیامد که یک روز کامل بگذرد اما او به من ابراز علاقه نکند. پیش نیامده بود مسافرت برود. حتی یک سفر یک روزه و چیزی برای من به عنوان سوغاتی نخرد. بعضی اوقات غافلگیرم میکرد. گاهی در را که باز میکردم، میدیدم یک دست گل زیبا جلویم گرفته است. میدانست من عاشق گل نرگسم. گاهی یک دسته گل بزرگ نرگس میگرفت.
ولی الان یک سال است که برایم گل نگرفته. شاید اطرافیان گل آورده باشند اما این کجا و آن کجا. یک سال است نه صدایش را شنیدم و نه خودش را دیدهام. دعا میکنم آدمهایی که خیلی خوب هستند، شهید شوند ولی خیلی دیر. همسر من خیلی زود رفت. برای من واقعا سخت است. خندهها، حرف زدنها و رفتارهایش از خاطرم نمیرود.
در تمام مدتی که با هم زندگی کردیم، پیش نیامد که یک روز کامل بگذرد اما او به من ابراز علاقه نکند. آنقدر عاشقانه همدیگر را دوست داشتیم که من از این مسئله میترسیدم.
-گاهی بنظر میرسد کسانی که در ردههای مسئولیتهای نظامی هستند افراد خشک و درون گرا و بسیار جدی هستند. ابراز علاقههای شهید هاشمی که باعث عمیق شدن روابط عاطفی بین شما میشد و نشان از زلالی عشق و علاقه طرفین داشت با شغل و موقعیت اجتماعی همسرتان که یک مرد نظامی با مسئولیت اطلاعاتی بود مغایرت نداشت؟
نه بخاطر اینکه جزو کسانی بود که وقتی از سر کار به منزل میآمد کارهای اداره را پشت در میگذاشت و وارد خانه میشد و نگرانیها و خستگیهایش را با خود نمیآورد. خندهرو و بشاش وارد منزل میشد. آنقدر عاشقانه همدیگر را دوست داشتیم که من از این مسئله میترسیدم. میترسیدم اگر آقا سید را زیاد دوست داشته باشم او را از دست بدهم که این اتفاق هم افتاد. زندگی خیلی خوبی داشتیم.
ما 25 سال بود که ازدواج کرده بودیم ولی بچهدار نشدیم. اما هیچ وقت فکر نمیکردیم باید برویم دنبال بچه یا به خاطر بچه باید دکتر برویم و بفهمیم که چرا بچهدار نشدیم. اصلا راجع به آن فکر هم نمیکردیم چون آنقدر همدیگر را کامل میکردیم که فکر نمیکردیم نیازی به بچه داشته باشیم. گاهی آدم فکرش را میکند، میبیند چقدر از آدمها به خاطر بچه نداشتن گریه میکنند. نذر و نیاز و تلاش میکنند. ولی ما اصلا این کارها را نکردیم. واقعا آنقدر من از زندگیام راضی بودم که نداشتن بچه را کمبود زندگی نمیدانستم. با وجود اینکه هردوی ما بچهها را دوست داشتیم اما از اینکه من یا ایشان بچهای را بغل کرده و به او محبت کند ناراحت نمیشدیم.
-شده بود از شهادت حرفی بزند؟
او زیاد از شهادت صحبت میکرد. این آخریها به من میگفت: «اگر من شهید بشوم چه میکنی؟» گفتم: «به یک شرط راضی به شهادتت هستم و آن اینکه بلافاصله بعد از 40 روز قول بدهی بیایم پیش تو.» او هم میگفت: «بله قول میدهم.» اما به این قولش عمل نکرد. در 40 روز اول بعد از شهادتش من خوشحال بودم که بعد از 40 روز میروم پیش آقا سید ولی الان یک سال گذشته و من نرفتم. گاهی در خواب هم او را میبینم. اوایل خیلی از دستش عصبانی بودم به خاطر اینکه زود رفت. واقعا حضورش را لازم داشتم.
-از خطرات شغلش آگاه بودید؟
از خطرات شغلش باخبر بودم و میدانستم با موضوعات خطرناکی دست و پنجه نرم میکند. اما من با صدقه دادن و دعاهایی که میکردم و رد کردنش از زیر حلقه یاسین تلاش میکردم خطر و بلا را از او دور کنم. میدانستم که یک روز شهید میشود ولی فکر نمیکردم به این زودی باشد. روزی که میخواست به شهادت برسد، اصلا باورم نمیشد که چنین اتفاقی برایش بیفتد جالب اینجاست که آن روز جزو روزهایی بود که اصلا فرصت نشد دعایی بخوانم و بدرقهاش کنم و هیچ کاری برایش نکردم.
-آن روز چه اتفاقی افتاد؟
آن روز من و آقا سید با هم بودیم وقتی با همسرم تماس گرفتند و از شلوغی منطقه مطلع شد گفت باید برود سر کار و به حضورش نیاز است. من را به خانه رساند و خودش راهی شد و آخرین باری بود که از در بیرون رفت و دیگر به خانه برنگشت. مدت زمانی گذشت و دیدم تماس نگرفت. با او تماس گرفتم که جواب نداد. پیام داد: «سلام عزیزدلم الان جلسه ام.» نیم ساعت دیگر با من تماس گرفت. پرسیدم: «خوبید؟ بچههایتان(نیروهایتان) چطورند؟» گفت: «همه خوبند هیچ مشکلی برای کسی پیش نیامده است. خیالت راحت باشد» بعد از آن مکالمه تلفنی به نیم ساعت نکشید که خبر دادند همسرم تیر خورده است. بعد از آن هم براثر اصابت همین گلوله به شهادت رسید.
" متاسفانه همسرم را از قبل شناسایی کرده بودند و در این غائله زیر نظرش داشتند. یکی از بچههایش که در صحنه درگیریها تیر خورده بود، اوضاع خوبی نداشت که آقا سید میرود تا او را در آمبولانس بگذارد و همانجا به او تیراندازی میشود. در این معرکه آقا سید به نیروهایش گفته بود کسی به سمت مسجد تیراندازی نکند. مسجد حرمت دارد و به شدت هوای بچههایش را داشت. همین کسی که در غائله تیر خورده بود و توسط همسرم راهی آمبولانس شده بود بعد از دو سه ماه حالش خوب بود به من زنگ زد و گفت کاش من آن روز رفته بودم اما برای آقا سید اتفاقی نیفتاده بود. "
-یک سال از آن روزها گذشته. امروز خواسته و دغدغهتان در رابطه با آن اتفاق تلخ چیست؟
تنها چیزی که میخواهم این است که کسانی که این کار را کردند و همسرم را به شهادت رساندند دستگیر شوند. تنها آرزویم این است که نه تنها کسی که تیراندازی کرد بلکه مسببان این جنایت به سزای عملشان برسند.
-نیروهای آقا سید و همکارانش از ایشان چه خصوصیات و ویژگیهای بخصوصی را نام میبرند؟
آقا سید یک مسئول مقاوم و ثابت قدم بود. در امور مختلف هم اینطور نبود که خودش عقب بایستد یا پشت میز بنشیند و به نیروهای زیردستش دستور بدهد. همیشه خودش جلو میرفت و بچهها را با خود میبرد حتی وقتی در خانه بود و مثلا میخواستیم کارهای خانه مثل خرید را انجام بدهیم دو نفری میرفتیم و خرید میکردیم. از آن دست مسئولینی نبود که چهار نفر را دنبال خودش راه بیندازد که یکی خرید کند، یکی از او محافظت کند و یا امور شخصیاش را انجام دهد. خودش به تنهایی در همه امور پیشقدم بود.
" آقا سید یک مسئول مقاوم و ثابت قدم بود. در امور مختلف هم اینطور نبود که خودش عقب بایستد یا پشت میز بنشیند و به نیروهای زیردستش دستور بدهد. همیشه خودش جلو میرفت
صلابت و اقتدار از تمام رفتارش هویدا بود. ما هفت یا هشت سال زاهدان بودیم. آقا سید تمام این مدت جزو کسانی بود که خودش را به دل خطر میزد و هیچ وقت به دنبال دوری از خطر نبود. مردم محلی زاهدان هم با او خیلی خوب بودند و دوستش داشتند. آقا سید پسرعمهای داشت که خیلی بزرگتر از او بود و او را دوست داشت و به شهادت رسیده بود. اسمش سیدعلی موسوی بود. به همین دلیل ایشان هم همین نام را به عنوان نام عملیاتی خود انتخاب کرد و در زاهدان به سیدعلی موسوی معروف بود " .
میتوانست در تهران خدمت کند و یا مناطق کم خطرتری را انتخاب کند. آنقدر به او مسئولیتهای مختلف در تهران و دیگر جاها پیشنهاد شده بود که خدا میداند. اما او خدمت در زاهدان را انتخاب کرده بود. یک بار به او گفتم من دیگر خسته شدهام و اینجا نمیمانم. حتی یک شب سر این موضوع با هم بحثمان شده بود که من میگفتم خسته شدم من مال اینجا نیستم و دیگر نمیتوانم بمانم اما بعدش از بحثمان ناراحت شدم. فردای آن روز وقتی سر کار بود برایش پیام دادم: «آقا ناراحت نباش! شما هر کجا هستید من هم پشت شما هستم. اصلا نیازی نیست که جای دیگری بروید. هرکجا باشید من هم هستم.» در جوابم پیام خیلی قشنگی فرستاد. میگفت: «از انتخابی که کردم خیلی خوشحالم و از اینکه تو در کنارم هستی دلگرم...» البته همیشه از این حرفها میزد.
صلابت و اقتدار از تمام رفتارش هویدا بود. ما هفت یا هشت سال زاهدان بودیم. آقا سید تمام این مدت جزو کسانی بود که خودش را به دل خطر میزد و هیچ وقت به دنبال دوری از خطر نبود.
-برخورد مردم با شما بعد از شهادت همسرتان چگونه بوده است؟
برخورد مردم بعد از شهادتش هم با من خیلی خوب بوده است. به من محبت داشتند. مردم خیلی احترام میگذارند. هیچ واکنش منفی از جانب مردم درباره شهادت همسرم ندیدم. همه میگفتند حیف شد که دیگر آقاسید را نداریم و او شهید شده است چون واقعا مرد میدان بود. حتی بعضیها به من میگفتند وقتی آقا سید شهید شد امنیت هم از آن منطقه رفت.
من همسایههای خیلی خوبی دارم. یک سری جانماز برای آقاسید دوختم که خیلی زیبا هستند و به دلیل سیادت ایشان تصمیم گرفتم جانمازها را به عنوان عیدی در روز عید غدیر هدیه بدهم. بیش از 300 جانماز دوختم و بین مردم پخش کردم. همه اطرافیان از این کار حمایت کردند. از زمانی که آقا سید شهید شد با کمک همین مردم روضه خانگی دارم مثل کاری که پدر و پدربزرگم انجام دادند. هر پنج شنبه در خانهام روضه میگیرم و درباره حکمتهای نهج البلاغه صحبت میکنم.