همیشه فرزند سبک و کوچک است و پدر، بزرگ و قوی و تنومند و اکنون من و برادران کوچکترم و خواهرم چه راحت و بدون سختی وجود پدر را به آغوش میکشیدیم.
این کفن، استخوانهای شکسته شهید است که پس از هشت سال بازگشته است. در راه عشق، او همین را هم نمیخواست که از وجودش باقی بماند.
سال ۷۳ و پایان ترم دوم دانشگاهم بود، بعد از غروب آفتاب در خوابگاه با چند نفر از همکلاسیهایم نشسته بودم، احساس کردم کسی پشت شیشة درب اتاق ایستاده ولی در نمیزند. در اتاق را باز کردم با تعجب دیدم محمدرضا پسرعمهام است. حضورش در آنجا اصلاً طبیعی نبود. پس از احوالپرسی هر چه اصرار کردم داخل اتاق نیامد و به من گفت با دوستم آمدهام که او پایین خوابگاه منتظر است و من به قصد دعوت او به اتاق با محمدرضا به پایین رفتم. دوستش را از قبل میشناختم؛ او با من آنقدر صمیمی نبود که بخواهد به دیدن من بیاید؛ در حال تعارفات بودم که آنها گفتند: خبر داری که چند روز پیش پانصد شهید را در تهران تشییع کردهاند و ادامه آن کلمات برای دادن خبر بازگشت پدرم در میان آن شهدا. کلمات گفته میشد ولی این بندبند وجود من بود که از هم باز میشد، یک لحظه به خودم آمدم که دیدم همه وجودم اشک و لرزش است و در میان حلقه دوستان هماتاقیام و دلداری و همدردی آنان مشغول جمع کردن وسایلم هستم. به هر شکل با محمدرضا و دوستش با موتورسیکلت به خانه عمهام رفتیم، وجودم بیحس شده بود و اشکهایم با شتاب سرعت موتور از گوشههای چشمم به بیرون پرتاب میشد. آن شب باید در خانه عمهام در تهران میماندم و چه سخت بود ولی چون عمهام پیشم بود اندکی برایم آرامش داشت. فردا صبح بعد از اذان صبح برای رفتن به بروجرد به ترمینال جنوب رفتم و سوار اتوبوس شدم. این مسیر شش ساعته اصلاً قصد تمام شدن نداشت و دلهره من برای برخورد با مادرم و نگرانیام از او چون میدانستم سختیهایی که مادرم در این هشت سال گمنامی پدرم کشیده است چقدر زیاد بوده و اکنون میترسیدم که مبادا صبرش تمام شود. به خانه رسیدم تصمیم گرفتم حتی یک قطره اشک هم نریزم تا مبادا مادر و خواهر و برادرانم که حالا من باید سنگ صبورشان باشم در وجودم ضعف ببینند. لحظه دیدار با مادرم سعی میکردم خودم را جدی و محکم نگه دارم ولی خدا میداند چه بر من گذشت.
خدایا سپاسگزارم که پس از هشت سال فراغ بر ما منت گذاشتی و پدرم را به ما بازگرداندی هر چند که همه اطرافیان دلشان به حال ما میسوخت و فکر میکردند که گریههای ما فقط از روی غم فراق است ولی شوق دیدار را در وجود ما نمیدانستند. لحظه اولی که باید پدرم را ملاقات میکردم نزدیک میشد. تا آن لحظه از او یک بدن کامل را تجسم میکردم که تصمیم داشتم خودم را در آغوشش رها کنم و وجود تشنهام را سیراب کنم. بعد از مادرم نوبت من شد. زنان فامیل او را با حالتی غمبار بیرون میآوردند. نمیدانم چگونه بنویسم آن لحظه را و آیا اصلاً باید نوشت و میتوان نوشت. چه میدیدم پارچه سفید به شکل کفن ولی اندازه بلندی آن شاید بیشتر از ۸۰ سانتیمتر نبود و بلندی و حجم آن شاید ۱۰ سانت نبود. یعنی این پدرم است که اکنون... بیاختیار نشستم و پارچه را کنار زدم باورم نمیشد. امید آغوشش حالا به رؤیا تبدیل شده بود. چند تکه استخوان شکسته. همیشه فرزند سبک و کوچک است و پدر، بزرگ و قوی و تنومند و اکنون من و برادران کوچکترم و خواهرم چه راحت و بدون سختی وجود پدر را به آغوش میکشیدیم. پدرم در راه معبودش عاشقانه همه وجودش را داده بود و اکنون فقط چند تکه استخوان شکسته و بهجا مانده او را پذیرایی میکردیم. آن شب چه احساس عجیبی داشتم تمام وجودم در یک آرامش از اینکه پدرم اکنون در نزدیکی ماست و غم اینکه وجود رشید پدرم را در چند تکه استخوان خلاصه دیده بودم.
من و مادر و برادران و خواهرم با چه لذتی این چند تکه استخوان را در آغوش میکشیم و میبوییم و میبوسیم. مادرم به ما میگفت: اینم باباتون که هر روز و شب منتظرش بودید و ما با تمام وجود پس از هشت سال لذت پدر داشتن را احساس میکردیم.
و صبح روز بعد، نمیدانم که چه بر ما گذشت زیرا به زمان یک فراق که دیگر امیدی به دیدار در آن نبود نزدیک میشدیم. سعی کردم در نزدیکترین وضعیت به پدرم در میان جمعیت باشم. وقت خاکسپاری دیگر نتوانستم به کسی اجازه همراهی با پدرم در این آخرین لحظات را بدهم با تمام وجود وارد قبر شدم و کفن پدرم را در میان قبر گذاشتم هر چند که همه وجودم در حال از هم شکستن بود و گریه امانم را بریده بود ولی وقتی متوجه ورود شخص دیگری به داخل قبر شدم گریهام را خوردم چون قرار بود من سنگ صبور او باشم. حسین برادر کوچکترم که آن موقع هفده ساله بود با چهرهای بسیار معصوم؛ آری او به کمک من آمده بود و اراده وداع آخر کرده بود. این منظره مرا بیتابتر کرد ولی دیگر من نقش همان سنگ صبور را باید ایفا میکردم. آری من و حسین به کمک هم زیباترین لاله زندگیمان را در گلستان کاشتیم و اکنون پس از سالها لذت و عطر آن گل در دستانمان موج میزند. و این هم تصویر آخرین دیدار من و حسین برادرم در میان قبر و چقدر جای مادر و محمد و علی برادرانم و تنها خواهرم خالی بود در این لحظه کوتاه ولی زیبا که تمام وجودمان را با خاک از ما پنهان میکردند، بر حسب تکلیف من باید وصیتنامه پدر میخواندم، هر چند برایم بسیار دشوار بود. مرا در بالای قبر قرار دادن و باید میخواندم آری ساعاتی قبل چند بار وصیتنامه پدرم را مرور کرده بودم ولی آن لحظه بسیار برایم نوشتهها ناخوانا میآمدند یک جمله میخواندم و به پایین نگاه میکردم که خاکها را بر روی عزیزترینم میریختند و هر خاکی روی پدرم ریخته میشد، با تمام وجود احساس میکردم که بر چشمان من ریخته میشود و بر وجود من مینشیند، با تمام وجود چشمانم را باز کرده بودم و تمام هوشیاری خود را جمع میکردم. گریه امانم را بریده بود و صدای گریه اطرافیان نیز و من باید از میان اشکها، نوشتهها را میدیدم پاهایم سست شده بود و به شدت میلرزید ولی باید ممنون مرتضی باشم که پاهایم را محکم گرفته بود، شاید میخواست دوستیاش را با تمام وجود به من ثابت کند و کمکم کند تا کار را به پایان برسانم. آخرین کلمات را میخواندم در حالی دیگر گوشهایم نمیشنید وقتی آخرین کلمه را خواندم دیگر چشمانم هیچ ندید و از هوش رفتم.
در این حال عمویم که حالا وجودش بیشتر به من آرامش میداد، با مهربانی مرا به خانه خودشان برد تا شاید وضعیت روحیام بهتر شود.
از عمویم خواهش کردم که آن شب در اتاق شهید حامد پسر عمویم که در همان سال 65 پس از مفقودالاثری پدرم در عملیات کربلای5 به شهادت رسیده بود، تنها باشم. این اتاق برایم دنیایی خاطره بود چه در زمان حیاتش که من خیلی این اتاق را دوست داشتم و چه بعد از او که من آرزویم رفتن به آن اتاق بود و دیدن عکسهای او و نجواکردن با او.
برگرفته از امتداد