خانه / نمایش جزییات خبر

باکری‌های دهه هفتادی چه شکلی هستند؟/ پول تو جیبی‌هایی که حسین را عاقبت به خیر کرد+عکس

باکری‌های دهه هفتادی چه شکلی هستند؟/ پول تو جیبی‌هایی که حسین را عاقبت به خیر کرد+عکس
مادر شهید اجاقی می‌گوید: تازه حضرت سیدالشهدا(ع) را به مادرش حضرت فاطمه(س) قسم داده بودم که فرزندانم را عاقبت به خیر کند، آن لحظه وقتی خبر شهادت حسین را شنیدم، گفتم: آقا جان چقدر زود صدایم را شنیدید و حاجت دلم را برآورده کردید.

به گزارش سایت تفحص شهدا  شهید حسین اجاقی جوان دهه هفتادی اهل تبریز بود که وقتی غبار فتنه و اغتشاش، یکبار دیگر فضای کشور را فرا گرفت، آماده شد تا در مقابل دشمنان اسلام و کشورش سینه سپر کند و نشان دهد اگر این سال‌ها دم از ولایت مداری و عشق به امام حسین(ع) می‌زده، لاف نبوده و حالا به میدان می‌آید و با ارزشمندترین دارایی‌اش یعنی خون خود، پای همه اعتقاد و حق بودن لقمه حلالی که درآورده بوده است، را امضا می‌کند. 

حسین ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ توسط اغتشاشگران به ضرب چاقو شهید شد. با فاطمه اجاقی مادر این شهید عزیز برای لحظاتی به گفت‌وگو نشستیم تا از این شهید امنیت بیشتر برایمان بگوید. 

پول تو جیبی‌هایی که حسین را عاقبت به خیر کرد

حسین اولین فرزندم بود که به تاریخ ۵ مهر ۱۳۷۱ در تبریز به دنیا آمد. کودکی حسین گره خورده بود با تحصیل و سینه زنی برای امام حسین(ع). به قدری به مراسمات مذهبی علاقه داشت که هیأت کوچکی در کوچه‌مان بنا کرد، مخصوص نوجوانان هم سن و سال خودش. در این هیأت بچه‌ها برای محرم جمع می‌شدند و سینه زنی می‌کردند و طبل می‌زدند. حسین هم با پول تو جیبی‌های خودش مثلاً کیکی می‌خرید و به عنوان نذری پخش می‌کرد. 

رابطه من و حسین شبیه مادر و فرزندهای قدیمی بود

رابطه من و حسین خیلی در چارچوب بود. شاید بتوان گفت: شبیه مادر و فرزندهای قدیمی. حسین هیچ‌گاه صورت آرایش شده مرا ندیده بود. حجابم را در لباس پوشیدن خیلی رعایت می‌کردم با اینکه محرمم بود، هر طوری که دلم می‌خواست در خانه نمی‌گشتم. حواسم بود حائل‌ها رعایت شود. حسین هم بچه سنگینی بود و چون مکه رفته بودم گاهی مرا حاج خانم صدا می‌زد. 

حسین واقعا درست زندگی می‌کرد

پسرم درسش را در رشته حسابداری تا مقطع کارشناسی ارشد ادامه داد و در شرکت غله تبریز که من و پدرش هم همانجا کار می‌کردیم به عنوان نیروی شرکتی مشغول به کار شد. من آنجا کارشناس مالی بودم. شاید فکر کنید چون من مادرش هستم این حرف را می‌زنم ولی حسین واقعاً درست زندگی می‌کرد و برای همین خیلی‌ها در محل کار سعی می‌کردند به اصلاح زیرآبش را بزنند. پسرم با اینکه فوق لیسانس داشت در این شرکت تی می‌کشید و نیروی خدماتی بود. گاهی به او می‌گفتند باید بروی راه آهن گندم خالی کنی، یا بروی بار خالی کنی. بار هم در این شرکت مثلاً یعنی فضولات حیوانات.

حلال بودن نانش برایش مهم‌تر از هر چیزی بود

برای حسین شغل و جایگاه معنی نداشت. او واقعاً یک روحیه بسیجی داشت و حلال بودن نانش برایش مهم‌تر از هر چیزی بود. یکبار در یکی از روزهای ماه رمضان من داشتم از اتاقم در شرکت می‌رفتم به ساختمان کناری اداره. حیاط شرکت بسیار بزرگ بود. از دور دیدم جوانی چفیه‌ای خیس کرده بود تا موقع کار گرد و غبار داخل دهانش نرود و داشت جارو می‌زد. با اینکه چهره‌اش پیدا نبود اما من پسرم را شناختم. خواستم بروم جلو بگویم این چه کاریست تو می‌کنی؟ اما حسین تا متوجه حضور من شد، سریع غیبش زد.

من از بس ناراحت شدم برگشتم داخل اتاق و شروع کردم به گریه کردن. آبدارچی اداره مرا دید که اشک می‌ریزم اما علتش را نمی‌دانست. فوراً رفته بود پیش حسین و گفته بود نمی‌دانم چرا حاج خانم گریه می‌کند. چند دقیقه بعد دیدم پسرم آمد و پرسید: حاج خانم باز چی شده؟ گفتم: الهی مادر قربانت برود، تو درس خواندی که بیایی اینجا جارو بزنی؟ گفت: مامان من دوست دارم پول حلال دربیاورم، این حرف‌ها دیگر چیست؟ امروز اداره لازم دارد کسی جارو بزند من می‌زنم. یک روز دیگر می‌خواهد تی بکشم، می‌کشم و فضولات خالی می‌کنم. برای من این حرف‌ها معنی ندارد.

پرچم امام حسین(ع) را وکیل خودم کردم

‌به خاطر روحیه‌ای که حسین داشت، برخی به او حسادت می‌کردند و در محیط کار اذیتش می‌کردند. حتی به او گفته بودند هر وقت مادرت بازنشسته شود تو را هم می‌فرستیم بروی، به خاطر مادرت تو را نگه داشتیم. یعنی تازه من بودم این رفتار را با او می‌کردند. 

من تازه بازنشسته شده بودم. حدود پنج روز مانده بود به عزاداری امام حسین(ع). پسرم زنگ زد و با حالت بغض آلود گفت: مامان میشه زنگ بزنی به فلانی ببینی چرا مرا در کار می‌پیچانند؟ اول گفتم: حسین من دیگر بازنشسته شدم و دیگر کاری از من بر نمی‌آید، اما اصرار کرد. من هم زنگ زدم به شخصی که حسین گفته بود، گفتم: آقای فلانی خواهش می‌کنم اینقدر پسر مرا اذیت نکنید. گفت: حاج خانم ما صلاح حسین را می‌خواهیم، پشتش خیلی حرف‌ها می‌زنند. نزدیک اذان ظهر بود. رو به روی مسجد شیخ شفیع بودم و مقابلم پرچم سیاه امام حسین(ع) بود. گفتم: آقای فلانی اگر واقعا صلاح پسر مرا می‌خواهی، همین پرچم عوض خیرش را به تو بدهد اما اگر تحت تاثیر حرف دیگران پسر مرا اذیت می‌کنی، همین پرچم جوابت را بدهد. گفت: حاج خانم مرا تهدید می‌کنی؟ گفتم: تهدید نبود حرف دلم را زدم. 

خیلی جالب است که روز شهادت پسرم همان آدم‌ها آمدند خانه ما. به یکی از آن‌ها گفتم شما نبودی که یکبار آمدی اتاق من و گفتی «حسین ال و بل است و می‌اندازمش بیرون؟» شما اینطور با پسر من معامله کردید حالا بعد از شهادت آمدید خانه‌ام؟ خیلی دلم آتش گرفته بود.  

انگار بنیاد شهید خیلی به شما می‌رسد!

در مراسم تشییع پسرم ما بسته‌هایی را برای پذیرایی آماده کرده بودیم که مانند پذیرایی‌های مراسم‌های دیگر بود. یعنی چیز خاصی تهیه نکرده بودیم. جالب است یکی از همشهری‌ها برگشت به من گفت انگار بنیاد شهید خیلی به شما می‌رسد! واقعاً آدم خنده‌اش می‌گیرد از این حرف‌ها. یکی دیگر هم با دیدن این بسته‌ها آهی کشید و گفت: به به خوشبحالتون، یعنی چقدر به شما رسیدگی کردند. متأسفم که هر کاری کنیم مردم یک چیزی می‌گویند.

گزینه زندگی پسرم شهادت بود

یکبار رفته بودم مشهد و مقابل ایوان طلا نشسته بودم. به ضریح نگاه می‌کردم و در دلم با امام رضا(ع) صحبت می‌کردم. خانمی نشست کنارم و ازم پرسید: از آقا چه می‌خواهی که اینطور نگاه می‌کنی. گفتم: تو را به خدا برای پسرهای من دعا کنید. من دو پسر دارم به نام حسین و مهدی. دعا کن برای حسین یک دختر مناسب پیدا شود و پسرم را سر و سامان دهم. آن خانم گفت: برو یک چادر بگیر ببر به ضریح متبرک کن و بخواه دفعه بعد با عروست بیایی. 

خلاصه من هم رفتم چادر خریدم و آمدم داخل ضریح متبرک کردم و گفتم: یا امام رضا(ع) قسم‌ات می‌دهم به آبروی مادرت زهرا(س)، هر طور که خودتان صلاح می‌دانید حاجت مرا برآورده کنید. من نمی‌گویم چطور باشد. هیچ وقت برای خدا تعیین تکلیف نمی‌کردم و اگر حاجتی داشتم می‌گفتم هر طور که خیر است برآورده شود. 

اتفاقاً بعد از شهادت حسین، خادمان حرم امام رضا(ع) تماس گرفتند و خواستند پرچم متبرک حرم آقا را بیاورند خانه ما تا سر سلامتی بگویند. گفتم: الهی قربان این امام مهربان بروم که می‌خواهد دل مرا آرام کند. همه خادم‌ها گریه می‌کردند. در کربلا هم عاقبت بخیری برایش خواستم. اما گویا گزینه زندگی پسرم شهادت بود. 

حسین امشب خانه نمی‌آید

پسرم در بسیج جزو نیروهای تأمین امنیت شهر بود و هفته‌ای سه شب در بسیج پاس داشتند  و موارد مشکوک را بررسی می‌کردند. با شروع اغتشاشات هم شب‌ها می‌رفت و ساعت ۳ نیمه شب برمی‌گشت. حسین عاشق بسیج بود. روز شهادتش وقتی ناهار خورد از خانه رفت بیرون که به بسیج برود. اخبار شلوغی و اغتشاش کمی نگرانمان کرده بود برای همین بعد از ظهر که شد همسرم گفت: با حسین تماس بگیر ببین کجاست و کی می‌آید خانه؟ اما هر چه زنگ زدم گوشی را جواب نداد.

برادرش مهدی که او هم جزو یگان ویژه نیروی انتظامی است، سر کار بود. یکی از دوستانش به من زنگ زد و گفت حاج خانم مهدی خیلی مضطرب است چون از حسین خبری نیست و می‌خواهد بیاید خانه اما چون خیابان‌های اطراف شلوغ است ما اجازه نمی‌دهیم اما به حرف ما گوش نمی‌دهد خودتان راضی‌اش کنید. 

تا گوشی را گرفتم فوراً بعد از احوالپرسی، پرسیدم از حسین چه خبر؟ مهدی که از شهادت برادرش خبر داشت و فهمید من بی‌اطلاعم گفت خبر خاصی نیست اما او امشب خانه نمی‌آید. کمی خیالم راحت شد. به پدرشان هم گفتم چیزی نیست مهدی می‌گوید حسین خوب است و امشب هم خانه نمی‌آید. 

نیم ساعت بعد تلفن خانه زنگ خورد و آقایی که من نشناختمش سراغ همسرم را گرفت. حاج آقا که پای تلفن رفت دیدم فقط بله و نه می‌گوید. وقتی قطع کرد فورا آماده شد تا به بیمارستان برود. 

وقتی رفت به ساعت نکشید که همسرم با چند نفر آمد خانه‌مان، یکی از آنها شروع کرد به صحبت و به من گفت: حاج خانم شهادت پسرت را تبریک می‌گویم. چون تازه از پیاده روی اربعین آمده بودم و آنجا حضرت سیدالشهدا(ع) را به مادرش حضرت فاطمه زهرا(س) قسم داده بودم که فرزندانم را عاقبت به خیر کند، آن لحظه وقتی این خبر را شنیدم، گفتم: آقا جان چقدر زود صدایم را شنیدید و حاجت دلم را برآورده کردید.

چاقوی اغتشاش‌‌گران بر قلب پسرم نشست

دوستانش شهادت حسین را این‌گونه برایم تعریف کردند: آن شب در چهار راه نزدیک خانه می‌بیند اغتشاش‌گران برای دو خانم محجبه مزاحمت ایجاد می‌کنند و چادر از سرشان می‌کشند. حسین می‌رود سمتشان و سعی می‌کند جو را آرام کند و موفق هم می‌شود. بعد می‌آید به سمت مصلی تبریز و می‌بیند آنجا هم اغتشاش است. می‌رود جلو که دوره‌اش می‌کنند و چاقو را در قلبش فرو می‌کنند. تا دوستانش بیایند کمک، خون زیادی از بدنش رفته بوده و شهید می‌شود.

حسین در مسیری می‌رفت که اعتقاد داشت 

من دوست ندارم موقع صحبت پیاز داغش را زیاد کنم، حسین هم مثل من بود. شب‌هایی که می‌رفت مأموریت، می‌گفتم: حسین جان من مادرم دیگر، نگران می‌شوم، بهم خبر بده کجایی. او هم برای اینکه نگران نشوم می‌گفت با دوستانم رفتیم بگردیم. یا می‌گفتم: پسرم ساعت ۱ شب است من نمی‌توانم بخوابم کجایی؟ می‌گفت بخواب در محله خودمان هستم. حسین در مسیری می‌رفت که اعتقاد داشت. 

 لحظه آخری یک حرفی به مامانم زدم که عصبانی نشود

مدتی قبل از شهادت حسین عازم کربلا بودم. همانطور که گفتم: بین من و حسین خیلی چارچوب بود. دیدم آمد دم اتوبوس آرام در گوشم گفت: مامان ایشالا برگشتی برای من آستین بالا بزن. خندیدم، گفتم: باشه پسرم برگردم وقتی لباس عزای امام حسین(ع) را از تنمان درآوردیم اولین کار این است که دختری برایت پیدا می‌کنم. بعد رفته بود به مادرم با خنده گفته بود: مامان جون لحظه آخری یک حرفی به مامانم زدم که عصبانی نشود. حالا نمی‌دانم حرف دلش بود یا شوخی می‌کرد.

دختری که می‌خواهد بیاید خانه من باید آرامش داشته باشد

هر وقت صحبت ازدواجش پیش می‌آمد می‌گفت: باید اول کار کنم خانه و ماشین داشته باشم و می‌خواست دکترا هم بخواند. می‌گفت دختری که می‌خواهد بیاید خانه من باید آرامش داشته باشد. 

سورپرایز حسین بعد از ۳۰ سال کار

حسین بچه با محبتی بود. وقتی من بازنشسته شدم بدون اینکه به من بگوید رستورانی را رزرو کرده بود و کیک سفارش داده بود. موقع رفتن، دیدم کت و شلوار پوشیده و شیک آمده است. گفت مامان ۳۰ سال خدمت صادقانه کردی، مبارکت باشد.

عکس‌هایی که پسرم در اتاقش چسبانده بود

در کمد اتاق حسین تماماً پوشیده شده بود از عکس شهدا است به خصوص سردار حاج قاسم سلیمانی. حسین هر کاری خیری می‌کرد نمی‌گذاشت کسی بفهمد. مداحی هم می‌کرد. ۱۷ سالگی وقتی با هم رفتیم کربلا. مدیر کاروان که می‌دانست پسرم مداحی می‌کند گفت: حسین بیا چند خط نوحه بخوان. در باب قبله بودیم. وقتی تمام شد پرسید: مامان خوب خواندم؟ گفتم: حسین ببین چه کار خیری کردی که در این سن، صدای روضه خوانی‌ات در باب قبله امام حسین(ع) پیچید. باید حواست به خودت باشد.  

 

 

ما دهه هفتادی‌ها به اعتقادی که داریم پای‌بندیم

پسرم خیلی ولایت مدار بود و علاقه زیادی به آقای خامنه‌ای داشت. او می‌خواست با شهادتش به آقا این پیام را برساند: آقا جان شما تنها نیستی، ما دهه هفتادی‌ها اگرچه انقلاب و هشت سال دفاع مقدس را ندیدیم ولی در مکتب حضرت سیدالشهدا(ع) آموختیم تا زنده‌ایم باید به اعتقادی که داریم پای‌بند باشیم.

پایان پیام/

۲۳ مهر ۱۴۰۱
خبرگزاری فارس |
تاریخ انتشار: ۲۳ مهر ۱۴۰۱
نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید