آخرین باری که به کربلا رفته بود مصادف با اربعین بود، هرچی اصرار کردیم بیا حرم حضرت ابوالفضل العباس(ع) نیامد. چون احساس خجالت میکرد که وقتی حرم بیبی در محاصره است به زیارت حضرت عباس علیه السلام بیاید ، ۱۰ روز بعد به سوریه رفت و به شهادت رسید
بهراستی چه مرگی با افتخارتر از آن است که خونت در جوار بانوی صبر و استقامت حضرت زینب(س) و در راه خدا ریخته شود. حکایت شهدای مدافع حرم، حکایت غریبی است که ریشه در واقعه کربلا دارد. و عشقی که با آوردن نام حسین(ع)، در دلهای آنها جاری شده است. شهید اکبر شهریاری یکی از جوانانی بود که برای دفاع از حرمین تا پای جان مبارزه کرد.
تولد اکبر
شهید اکبر شهریاری در سال ۱۳۶۳ در محله کیانشهر تهران به دنیا آمد. او از همان دوران نوجوانی با توجه به علاقهای که به بسیج داشت فعالیت خود را در پایگاه مقاومت شروع کرد. تمام دعاهایش ختم به آرزوی شهادت میشد. اکبر قاری و مداح هیئت پایگاه بود و صوت زیبای قرآنش آغازگر محافل بسیجیان بود. در آن مدت ۲ بار توفیق زیارت عتبات و عالیات نصیبش شد. اکبر از لحاظ مادی هیچ مشکلی در زندگیاش نداشت، پدرش یکی از بازاریها و تاجران بزرگ کشور بود و اگر میخواست در تهران پیش پدرش بماند میتوانست غرق در امکانات و رفاه باشد. اما دفاع از حرم عمه سادات را انتخاب کرد و در اول بهمن ۱۳۹۲ در حوالی حرم حضرت زینب(س) به درجه رفیع شهادت نایل آمد و پیکر مطهرش در قطعه ۲۶ بهشت زهرا آرام گرفت.
دلسوخته حضرت زینب (س)
آخرین باری که به کربلا رفته بود مصادف با اربعین بود، هرچی اصرار کردیم بیا حرم حضرت ابوالفضل العباس(ع) نیامد. چون احساس خجالت میکرد که وقتی حرم بیبی در محاصره است به زیارت حضرت عباس علیه السلام بیاید ، ۱۰ روز بعد به سوریه رفت و به شهادت رسید.
اولینبار که با هم به کربلا رفتیم زمان برگشت، گفت: اگر خدا بخواهد هر موقع اردوی کربلا راه بیاندازید من هم میآیم. قرار بود ۲ ماه بعد از شهادتش هم برویم، خودش، همسر و مادرش را ثبت نام کرد و گفت: «محمود رضای بیضایی هم امسال میآید». اکبر و محمودرضا بیضایی در سال ۸۴ هم دوره بودند ولی قسمت نشد همسفر این دو شهید شویم. بار اول که کربلا رفته بودیم مصادف با ایام فاطمیه بود، در مسیر حرم مرا روی تل زینبیه برد و زیر لب زمزمه می کرد: «دامن کشان رفتی ، دلم زیر و رو شد...» آمد روی تل زینبیه ایستاد و گفت: « فاصله اینجا تا گودی قتلگاه را ببین ». خیلی دلسوخته حضرت زینب سلاماللهعلیها بود.
خوشا آن روزی که نوبت بر من آید
در محله ما دو تا شهید گمنام دفن هستند. ما سر مزار این شهدا مجلس میگرفتیم و در هفته دفاع مقدس نمایشگاه میزدیم. چند چادر برای برپایی نمایشگاه احتیاج داشتیم، اکبر هم از سر کارش چند تا چادر آورد. چون خط خوبی داشت، روی چفیهها و با خط خوب برای بچهها یادگاری مینوشت.
روی چادرها هم نوشت: «رفیقان میروند نوبت به نوبت / خوشا روزی که نوبت بر من آید » وقتی حاج اسماعیل حیدری شهید شد خیلی بیتاب شده بود. میگفت: استاد ما رفته و ما جا مانده ایم ...
محمد باقر دو ماهه
یکبار به همسرش گفته بود دعا کن شهید شوم. همسرش گفته بود: محمدباقر فقط ۲ ماهه است. اکبر در پاسخ گفت: تمام اجرش برای شماست. شما باید صبر کنید . ۲، ۳روز مانده به آخرین اعزام با خانواده به منزلشان رفتیم. محمدباقر دو ماهه بود. اکبر روی تربیت فرزندش حساس بود. با آمدن محمدباقر هرجایی به این راحتیها نمیرفت و هر لقمهای را به محمدباقر نمیداد. این بچه فقط بغل پدر آروم میشد. گویا محمدباقر دو ماهه هم دریافته بود که پدرش شوق پریدن دارد ....
عروسی امام زمان(عج) پسند
مراسم جشن عروسی اکبر به نوع خودش خیلی خاص بود. چون بعضی اطرافیان انتظار داشتند او هم مثل بقیه بچههای فامیل عروسی بگیرد، اما اکبر برایش فقط این مهم بود که عروسیش مورد نظر عنایت امام زمان(عج) باشد. یک عروسی بدون گناه! که البته به همه هم خیلی خوش گذشت. هنگام نماز هم خودش مثل بقیه کت دامادیش را روی دوشش انداخت و وضو گرفت و برای نماز جماعت به نمازخانه رفت.
دعای خیر مادر
اکبر و مادرش بسیار به هم وابسته بودند. در ماموریتها بچهها اکثراً هفتهای یکی، دوبار با خانواده تماس میگرفتند ولی اکبر هر روز با مادرش تماس میگرفت. همین توجهات و خدمات اکبر به مادرش بود که دعای خیر مادرش را برایش بهدنبال داشت. او دقیقاً مصداق آن آیه است که میفرماید: «و باالوالدین احسانا »
بینالحرمین
قبل از آخرین سفرمان به کربلا یک اتفاقاتی افتاده بود که نیاز بود نیروهای بیشتری اعزام شوند. به من گفت: خوش به حالت تو دستت خوب میشود و دوباره به منطقه برمیگردی. اما اسم من در لیست نیست. من با فرمانده صحبت کردم و با آمدن اکبر موافقت کردند. اکبر به من پیامک داد و بابت هماهنگی تشکر کرده بود. من گفتم: «من وسیله بودم آمدن رزق خودت بود ».
در بینالحرمین نشسته بودیم که از اکبر خواستم زیارت اربعین و بعد روضه را برایم بخواند. بعد از زیارت شروع کرد به گریهکردن و صدای هقهقاش بلند شد. در تمام این سالها صدای گریه اکبر را نشنیده بودم. همیشه آرام گریه میکرد. واقعاً از این حالتهایش دلم لرزید.
اولین اعزام
اکبر برای اولین بار سال ۹۲ اعزام شد. هنوز فرزندش به دنیا نیامده بود. در اولین حضور اکبر در جبهه ۲ اتفاق مهم افتاد. یکی شهادت امیر کاظم زاده از خدمههای تانک بود که تکههای پیکرش بین مواضع خودی و دشمن مانده بود، که اکبر پیکر شهدا را برگرداند. و اتفاق دیگر شهادت همرزم عراقیاش که در عملیات، کنارش به شهادت رسید. در مورد شهادت دوست عراقیاش میگفت: «یک لحظه دیدم بر اثر اصابت گلوله تانک به دیوار کناریمان خاک روی سر ما میریزد. من به فکر این افتادم که اگر شهید شوم، بچه چه میشود؟ در همین فکرها بودم که دیدم تیر به سر رفیقم اصابت کرد و به شهادت رسید. به خاطر این ۲ اتفاق خیلی بهم ریخته بود. میگفت: «هرشب خواب عملیات و .... می بینم». خیلی حسرت آن لحظه را میخورد. وقتی خبر شهادت بچهها را میآوردند حالش بدتر میشد و به حال شهدا و رفقای مجروح غبطه می خورد.
تعبیر خواب
اکبر یکی از همرزمانش که در سوریه مجروح شده بود را به بیمارستان برد. همان جا از شهادت محمودرضا بیضایی مطلع شد. بیتاب میشود و شروع میکند به گریهکردن. دوست مجروحش وقتی متوجه میشود به اکبر می گوید: «محمودرضا یک خوابی دیده بود که چون تعبیرش را نمیدانست به تو نگفت ولی من الان به تو می گویم، محمود خواب دیده بود که در یک باغ سبز با تو راه میرود و میخندید. » یک روز بعد از شهادت محمودرضا، اکبر هم به شهادت رسید.
حاجت روایی
وقتی بعد از اربعین از کربلا برگشتیم، به مناسبت ۲۸ صفر سه شب مراسم داشتیم. اکبر هر شب آخر هیئت یک شعر را با دلسوخته میخواند. شب آخر وسط شعرش گفت: «ما که امسال حاجتمان را گرفتیم . فکر کردم منظورش زیارت اربعین است. توی دلم گفتم: «خب! من هم الحمدلله کربلا رفتم. ۲۸ صفر این حرف را زد و ۲۰ روز بعد به شهادت رسید».
شهادت با لباس دوست شهید
وقتی خبر شهادت محمودرضا بیضایی به اکبر رسید خودش را بالای سر محمود رساند و گفت: «باید برش گردانم ». آن روز خیلی بیتاب شده بود. صبح فردای شهادت محمودرضا بیضایی، به فرمانده گفت: «اگر اجازه بدهید من لباسهای رزم بیضایی را بپوشم. فرمانده گفت: «اگر لباس شهید را بپوشی تو هم شهید میشوی؟ گفت: هر چه خدا بخواهد همان میشود».
بعد از صبحانه زد به خط. وقتی یک مقدار از مقر فاصله گرفت یک خمپاره ۶۰ او را مورد اصابت قرار داد و پهلویش را شکافد. همرزمان بالای سرش که رسیدند نفسهای آخرش بود. ساعت ۱۰ صبح شهید شد و همان روز به ایران برگشت.
خبر شهادت
شب ولادت حضرت رسول(ص) بود که خبرشهادت محمود رضا را دادند. فردای آن روز برای تشیع جنازه شهید بیضایی رفتیم ما فردایش رفتیم وقتی از مراسم تشییع برگشتیم خیلی دلم برای اکبر شور میزد. ظهر همان روز بود که یکی از رفقا زنگ زد و گفت: «همه بچههای هیئت را یک جا جمع کن. فقط مواظب باش خانواده اکبر چیزی نفهمند. یک لحظه خشکم زد. گفتم: «اکبر؟ » گفت: «بله. اکبر پر کشید. » اصلاً نمیتوانستیم رفتنش را باور کنیم. زانوهایم سست شد و به زمین خوردم.
لحظه آخر
یکبار بعد از شهادتش خواب دیدم در هیئت هستیم و صحبت میکنیم. از اکبر پرسیدم: «چی آن طرف به درد می خوره؟ » گفت: «قرآن خیلی این طرف بهدرد میخوره» اکبر خودش قاری قرآن بود و هر چه به شهادتش نزدیکتر میشد انسش با قرآن بیشتر میشد. شبهای آخر هر وقت بیکار بودیم، اکبر به سراغ قرآن جیبیاش میرفت. پرسیدم: «آن لحظه آخر که شهید شدی چی شد؟ » گفت: آن لحظه آخر شیطان میخواست من را نسبت به بهشت ناامید کند.
تدفین
درست اول بهمن در روز شهادتش پیکر مطهرش به میهن اسلامی بازگشت. بچههای هیئت، محل، مسجد و... همه آمده بودند، غوغایی بود. محمدباقر دو ماهه را برای وداع روی تابوت پدر گذاشتند. روز قبل محمودرضا، رفیق صمیمی روزهای جهادش تشییع شد و امروز اکبر به دیدار محمودرضا رفت. گویا یک روز هم طاقت دوری نداشتند. پاتوق هفتگیاش بهشت زهرا بود. همیشه میگفت: «ای کاش کنار شهدای گمنام شهید بشوم و حالا بین ۲ شهید گمنام دفن شده است»
دستنوشته شهید
باسمهتعالی
الهی و ربی من لی غیرک
خدایا خودت میدانی که غیر از تو کسی را ندارم و کسی نیست بجز تو که از درون و برون من آگاه باشد، لذا فقط از تو میخواهم که مرا هدایت کنی و همچنین یاریم کنی و در نهایت به سعادت واقعی برسانی که همان شهادت میباشد. اکبر شهریاری
یکشنبه ۸۳/۱/۲۳
اربعین حسینی