مادر شهید در خواب دیده بود که حسن شهید شده و میدانست بالاخره یک روز خبر شهادت جوان رعنایش را خواهند آورد. آنها سالها منتظر ماندند تا اینکه در سال ۱۳۷۷ پیکر شهید تفحص شد و به زادگاهش بازگشت
شهید حسن عبدالرحیمی در ۲۱ بهمن ۱۳۶۴ در جریان عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید. او از شاهرود راهی جبهه شده بود و به عنوان آرپیجیزن فعالیت میکرد. هنگام شهادت ۲۴ سال بیشتر نداشت و با وجود سن کم کولهباری از تجربه در زمینه جهاد و جنگ داشت. به عشق امام خمینی (ع) و دفاع از دین و وطن چندین بار در جبهه حضور پیدا کرده و جانباز هم شده بود. آخرین باری که در یکی از روزهای سرد بهمن پا به جبهه گذاشت، خمپاره بعثیها او را به شهادت رساند. پیکرش سالها در جزیره بوارین ماند تا اینکه در سال ۱۳۷۷ تفحص شد و به خانه بازگشت. سالها انتظار خانواده شهید با دیدن پیکر شهید تمام شده بود.
شهید عبدالرحیمی قبل از شهادت چهار بار دیگر به جبهه اعزام شده بود. شغلش شیشهبری بود که کار و بارش را رها کرد و همراه جمعی از دوستانش راهی جبهه شد. در گروهان ابوالفضل (ع) از گردان کربلای سپاه شاهرود حضور یافت و با کمترین امکانات به جنگ دشمن رفت. گاهی نیروها در گروههای ۱۰ نفری فقط با سه اسلحه به دل عراقیها میزدند بدون درگیری بازمیگشتند و مهمات میآوردند و این اوج شجاعت رزمندگان را نشان میداد. با سختیهای زیادی روبهرو بودند، ولی دلشان مملو از عشق و اعتقاد بود و همین عاملی جهت موفقیتشان میشد.
شهید متأهل بود و سه فرزند چهارساله، سهساله و چهارماهه داشت. وقتی خانوادهاش از او خواستند به خاطر فرزندانش به جبهه نرود در جواب میگفت من اگر با بچههایم بیرون بروم فرزند یک شهید ببیند که دست بچههایم در دستم است و اینها بابا دارند و او ندارد آهش گریبانمان را میگیرد. اخلاق نیکو و مهربانی داشت و همین خوشاخلاقیاش باعث شده بود بچهها او را دوست داشته باشند. خودش نیز دلش برای بچهها میرفت و هر کاری که از دستش برمیآمد برای خوشحالیشان انجام میداد.
یکبار در جریان عملیاتی، روی مین میرود و بدنش پر از ترکشهای ریز میشود. خانواده شهید تعریف میکنند که شهید از مادرش میخواست با موچین ترکشهایی که روتر هستند را بیرون بکشد و حدود ۶۰ ترکش را از بدنش بیرون آوردند. یک روز این ترکشها آنقدر اذیتش کردند که از حال رفت و خانواده مجبور شدند او را به بیمارستان برسانند.
شهید عبدالرحیمی ترس و وحشتی از نبرد با دشمن بعثی نداشت. با تمام وجود در عملیاتها شرکت میکرد و تا جایی که میتوانست به دل دشمن میزد. شهادت آرزوی بزرگی بود که دوست داشت روزی نصیبش شود. عاشق کربلا و امام حسین (ع) بود و میخواست مثل امام حسین (ع) بدون سر شهید شود. در وصیتنامهاش نوشته بود خدایا مرا شبیه امام حسین (ع) به فیض شهادت برسان.
از همان زمانی که عملیات والفجر ۸ شروع شد و درگیریها اوج گرفت شهید حضوری فعال در جریان عملیات داشت. شهید عبدالرحیمی آرپیجی یکی از رزمندگان را میخواهد و وقتی رزمنده میگوید آرپیجیمن گلآلود و کثیف است و شاید عمل نکند، شهید میگوید عیبی ندارد، آن را میشویم. شهید همانجا در نهر خین آرپیجی را میشوید و از پل عبور میکند. کمی بعدتر در جریان عملیات خمپارهای از سمت دشمن میآید و حسن را به شهادت میرساند. شهید عبدالرحیمی در لحظه به شهادت و آرزویش میرسد. پیکرش ۱۳ سال در منطقه میماند و پس از سالها تفحص میشود.
با اینکه به دل خانواده شهید افتاده بود که عزیزشان در جبهه شهید شده، ولی ۱۳ سال بیخبری، خیلی آزارشان میداد. مادر شهید در خواب دیده بود که حسن شهید شده و میدانست بالاخره یک روز خبر شهادت جوان رعنایش را خواهند آورد. آنها سالها منتظر ماندند تا اینکه در سال ۱۳۷۷ پیکر شهید تفحص شد و به زادگاهش بازگشت. سالها چشمانتظاری خانواده و همسر و فرزندان شهید به اتمام رسید و آنها میتوانستند پیکر عزیزشان را ببینند. خانواده شهید میخواستند مهر کربلا بر روی چشمانش بگذارند که میبینند پیکر شهید سر ندارد. پیکر حسن پس از ۱۳ سال بدون سر بازگشت. او همانطور که همیشه آرزو داشت به شهادت رسیده بود.