میان سینه زنان، رضا به شدت گریه میکند و خوابش میبرد. در خواب خانمی را میبیند که به او میگوید بلند شو!
حاج حسن تصمیم گرفت دستهای به نام دسته ویژه روحالله تشکیل دهد که عمدتاً آرپیجیزن بودند. این دسته شامل چهار نفر از بهترین آرپی چیزنها و دو تن از بهترین تیربارچیهای گروهانها بود. آنها پیشمرگ گردان بودند و مشکلترین ماموريتها به این دسته واگذار میشد.
فرمانده این دسته برادر، رضا ارومیان بود. پسر نماینده مردم زنجان در مجلس شورای اسلامی و مجلس خبرگان و امام جمعهی میانه. پسری که در عین خشن بودن، خیلی با بچه ها و دوستان مهربان برخورد میکرد.
شفایافته ی حضرت فاطمه زهرا(س) بود. در سالهایی که در کردستان درگیریها خیلی شدید بود رضا توانسته بود در یکی از گروههای ضدانقلاب نفوذ کند. حدود شش ماه در ستاد حزب بود و جاسوسی میکند تا اینکه رؤسا به او ظنین میشوند و جلسه تشکیل میدهند تا نقشهای برایش بکشند.
رضا متوجه ماجرا میشود و با جسارتی عجیب وارد جلسه شده و همه را به رگبار میبندد. چند نفر از سرکردهها را میکشد و پا به فرار میگذارد. او را تعقیب میکنند. رضا که دیگر خسته شده بود و گلولهای هم به پایش داشت از بالای تپهای میافتد و در میان برفها محو میشود.
تعقیبکنندگان از کنارش میگذرند ولی متوجه نمیشوند. شب هنگام رضا خود را از میان برف بیرون میکشد و کشانکشان به مقرهای خودی میرساند. او را به بیمارستان میرسانند ولی متاسفانه از دو پا فلج میشود.
رضا در ارومیه زندگی جدید خود را آغاز میکند. ماه محرم که میرسد روز عاشورا در حسینیه ارومیه رضا را با برانکارد به مجلس میآورند. میان سینه زنان، رضا به شدت گریه میکند و خوابش میبرد. در خواب خانمی را میبیند که به او میگوید بلند شو!
رضا می گوید پاهایم فلج است، نمی توانم. خانم دستمال سیاهی روی پای رضا میگذارد و میگوید بلندشو! رضا از خواب میپرد. حاضران همچنان گرم سینه زنی بودند که رضا همان دستمال سیاه را روی پایش مشاهده میکند. آن را برمیدارد و بلند میشود.
ناگهان جمعیت متوجه میشوند و میریزند روی سرش و لباسهایش را پاره پاره میکند.
رضا دوباره به جبهه برگشت و در روز دوم عملیات والفجر8 خبر شهادت او را هم آوردند. چه قسمتی داشت. هم شفایش را از خانم زهرا گرفت و هم شیرینی شهادتش را.
به پدر رضا، آیتالله ارومیان، پدر سه شهید و یک جانباز
شهید رضا ارومیان
منبع: کتاب نونی صف/ سید حسن شکری