آقا مهدی در حیاط حرم حضرت زینب (س) داشت با تلفن صحبت میکرد که همسرش او را با انگشت نشان داد و شرطهایی برای عمه سادات گذاشت که به یک هفته نرسید، شرطها اجابت شد.
به خانواده، بستگان و حتی دوستانش میگفت در سوریه یک راننده بیش نیستم، اما آنها خبر نداشتند سوریها او را به عنوان «بلدیه حماه» یا همان شهردار شهرشان ميشناسند. در عید قربان سال ۹۳ قسمتش شد که در غبارروبی حرم حضرت ابوالفضل عباس (ع) شرکت کند. خیلی خوشحال بود که روزیاش شده. میگفت: نمیدانم این عنایت، پاداش کدام کار من است.
از حفاظت شخصیت تا آشپز هیأت
آقامهدی مسلط به چهار زبان زنده دنیا بود. او در خطشکنی فتنه ۸۸ به خصوص در ماجرای عاشورای آن سال نقش فعالی داشت. همچنین به خاطر قد بالا و بنیه قویاش، بادیگارد و محافظ نماینده رهبر انقلاب در سوریه بود.
آقا مهدی در سوریه
در هیأت «یا زهرا»ی نظام آباد تهران، آشپز هیأت بود. هر طور بود خودش را برای ماه محرم به ایران میرساند. اما در آخرین ماه محرم عمرش در جوار بارگاه حضرت زینب (س) بود و در اول روز این ماه با لبان تشنه به شهادت رسید.
زهرا سلیمانیزاده، همسر شهید مدافع حرم، مهدی حسینی در گفتوگو با خبرگزاری فارس از ماجرای استخاره برای مأموریت به سوریه و شرطی که برای حضرت زینب (س) گذاشته بود، گفته است که در ادامه میخوانیم:
من و همسرم دختر خاله و پسر خاله بودیم. آقا مهدی حدود ۷ سال من را میخواست، اما با مخالفتهای خانوادهاش روبرو شد. در نهایت توانست رضایت آنها را بگیرد. در روز ولادت امام حسن مجتبی (ع) در ۱۵ رمضان سال ۸۳ به خواستگاریام آمد و در سال ۸۴ در شب ولادت حضرت علی اکبر (ع) هم عروسی کردیم.
نغمه در آغوش پدر در حرم حضرت زینب (س)
آقا مهدی خیلی مردمدار، دست به خیر، مهربان، اهل زندگی و مرد زندگی بود. ثمره زندگی ما یک دختر به نام «نغمه» است که موقع شهادت پدرش ۶ ساله بود. الان دخترم ۱۰ سالش است. آقا مهدی فوقالعاده نغمه را دوست داشت و با احترام با او برخورد میکرد.
استخاره خوبی که به شهادت منجر شد
اولین باری که به سوریه رفت، سال ۸۶ بود. مأموریتی سه ماهه در سفارت داشت. در سال ۸۸ که آغاز جنگ داخلی در سوریه بود (آن موقع مردم زیاد خبر نداشتند) آقا مهدی ۲ ماه، ۲ ماه به این کشور میرفت که در سال حدود چهار باری میشد.
این سالها گذشت تا اینکه در ماه رمضان سال ۹۴ یک روز تماس گرفت و گفت: قسمت شده سوریه یا عراق بروم. استخاره کردیم. برای رفتن به عراق بد آمد، اما برای سوریه جواب استخاره خیلی خوب در آمد. سوریه را به شرطی رفت که خانواده را هم همراه خودش ببرد. مدتی رفت تا کارهای اقامت یک ساله ما را درست کند. اوایل محرم سال ۹۴ بود که گفت نمیتواند به ایران بیاید (در آن زمان هر ۴۵ روز مرخصی به آنها میدادند که به ایران برگردند) و قرار شد ما به سوریه برویم. ما هم از خداخواسته سریع وسایل سفر را جمع کردیم و برای اولین بار قسمتمان شد که به پابوس حضرت زینب (س) برویم. آن سال دهه اول ماه محرم در سوریه بودیم و بعد برگشتیم.
آقا مهدی در جمع همرزمان
مردادماه سال ۹۵ که کارهای اقامت ما در سوریه درست شد، پیش آقا مهدی رفتیم و در لاذقیه ساکن شدیم. محل کار آقا مهدی در حماه بود. بین این دو شهر حدود چهار ساعت فاصله زمینی بود. ۶ مهر ماه به ایران آمدیم و ۱۲ مهر ماه نیز آقا مهدی به شهادت رسید.
وقتی کولر گازی در یک پادگان نظامی روشن نشد
همسرم خیلی به بیتالمال حساس بود. هیچ وقت از ماشین یا پولی که دستش بود، برای مصارف شخصی یا خانواده خرج نمیکرد. حتی مواقعی که ماشین دستمان بود، هزینه بنزین، استهلاک و ... را شخصی پرداخت میکرد و میگفت: دوست ندارم حتی یک ریال از بیتالمال وارد زندگیام شود.
یک روزی که به محل کارش در حماه رفته بودیم، هوای خیلی گرم بود. پنکه سقفی را روشن کرد. در این حین چشمش به کولر گازی افتاد. از همسرم پرسیدم: خدا خیرت بدهد، چرا کولر را روشن نمیکنی؟ در جواب گفت: اینجا محل کارم است. هر وقت مهمان کاری داشته باشم، کولر گازی را روشن میکنم. در این شرایط که شاید نیروهایم حتی پنکه سقفی هم ندارند، استفاده شخصی از کولر نمیکنم. در این پادگان فرقی میان شما و دیگر نیروها نیست. در آن لحظه، خدا را شکر کردم که آقا مهدی با این دید و نگاه کار میکند.
شرطی که همسر یک مدافع حرم برای حضرت زینب (س) گذاشت!
آخرین باری که همسرم را دیدم، ۶ مهر ماه سال ۹۵ بود. آن روز زیارت حضرت زینب (س) رفتیم. آنجا با حضرت زینب (س) خیلی درد دل کردم. توی حیاط حرم نشسته بودم و آقا مهدی داشت با تلفن صحبت میکرد. در آنجا با انگشت دست، همسرم را به حضرت (س) نشان دادم و گفتم: خانم جان! این تمام دارایی من است. هر چیزی که فکر میکنی یا میخواهی پیش خودت ببری، من راضی هستم. همسرم فدای شما. فقط یک شرط دارد؛ اینکه زود برگردد، من طاقت مفقودالاثری و دوری او را ندارم، چهرهاش هم آسیب نبیند. این حرفها را لحظات آخر زدم. دیگر آنجا از آقا مهدی دل بریدم. وقتی این طوری رضایت دادم، آرامش عجیبی را حس کردم. همان روز هم به ایران برگشتم.
آقا مهدی و همسرش
روز ۱۲ مهر ماه که اول ماه محرم بود، اولین پیامی که به من داد، این بود: صبح بخیر عزیزم! ساعت ۱۰ صبح بود. بعد هر چه من پیام دادم، دیدم پیامها را نمیبیند. به گوشیاش زنگ زدم، در دسترس نبود. گویا آن روز مابین ساعت ۱۲ تا ۲ بعدازظهر به شهادت رسیده بود.
شب که هیأت رفتم، دل توی دلم نبود. حس خاصی داشتم. همسر شهید پورهنگ که از طریق برادرش ـ دوست آقا مهدی ـ متوجه شده بود همسرم شهید شده، با من تماس گرفت و گفت: زهرا جان! اتفاقی برای آقا مهدی افتاده! آن زمان متوجه نشدم. گفتم: نه زینب جان! من خبر ندارم. چیزی شده؟ او گفت: نه چون همسر من شهید شده، نگران همسران شما هستم. همین طوری پرسیدم. تا آن لحظه در کانالهای فضای مجازی و حتی خبرگزاریها هم خبری از شهادتش منتشر نشده بود؛ چون اگر منتشر میشد میفهمیدم.
گفته بود وقتی خبر شهادتم را شنیدی، شیون نکن
بعد از تماس این دوستم، پشت سر هم، دوستان دیگر جویای حال من بودند. همه آنها خبر داشتند و میخواستند یک جورهایی به من بفهمانند، ولی من اصلاً متوجه نمیشدم تا اینکه همسر همکار آقا مهدی زنگ زد و گفت: زهرا کجایی؟ چه زمانی به خانه میروی؟ آن وقت بود که حس کردم قلبم از جا دارد کنده میشود. به او گفتم: در این چند سال سابقه نداشته که این سؤال را از من بپرسی. چیزی شده به من بگو؟ مداح هم در آن لحظه ذکر یا زینب (س) میگفت و میگفت: چرا امشب اینقدر از حضرت زینب(س) میگوییم! حضرت (س) کدام یک از ما را خریده است؟ این سخنان مداح را که شنیدم، دیگر طاقت نیاوردم از هیأت بیرون آمدم.
آقا مهدی در لباس یک مدافع حرم
دوباره با خانم همکار آقا مهدی تماس گرفتم و گفتم: چیزی شده؟ گفت: نه! فقط آقا مهدی زخمی شده. من گفتم: نه! شوهرم اهل زخمی شدن نیست. به خدا چیزی گفته و خدا روی بندهاش را زمین نمیاندازد. بعد از مکثی کوتاه خبر شهادت همسرم را بهم داد. وقتی این را گفت از حال رفتم. یادم افتاد که آقا مهدی از من خواسته بود که گریه نکنم و جیغ نزنم. همه اینها در آن لحظه به ذهنم آمد. خیلی آرام از زمین بلند شدم. دست نغمه را گرفتم و به منزل رفتم. آقا مهدی روز دوشنبه شهید شد. طبق صحبت و قراری که با بیبی داشتم، پیکر همسرم روز سهشنبه به ایران آمد و روز چهارشنبه برای دیدنش به معراج شهدا رفتیم و روز پنجشنبه هم پیکرش در خاک آرام گرفت.
بعد از شهادتش مردم حماه هنوز برای او سوگوار بودند
تمام نقاط شهر حماه سوریه را میشناخت. نقاطی که حتی خود سوریها هم به آنجا اشراف نداشتند. در آن شهر، همه آقا مهدی را دوست داشتند. به او لقب شهردار داده بودند. وقتی بعد از شهادتش رفتم وسایلش را جمع کنم، بسیاری از مردم حماه را دیدم که گریه میکردند و میگفتند ما عزیزمان را از دست دادهایم.
تصویری از پیکر مطهر شهید سیدمهدی حسینی
درباره شهید
شهید سیدمهدی حسینی در ۲۷ مرداد ماه سال ۱۳۵۹ در تهران به دنیا آمد. او در ۱۲ مهرماه ۹۵ مصادف با اول ماه محرم در ورودی شهر دمشق توسط کامیون انتحاری به شهادت رسید. پیکر این شهید در بهشت زهرای تهران قطعه ۲۶ ردیف ۹۱ شماره ۴۴ قرار دارد.