در یک عملیات، حاجقاسم هنگام بازدید از خط مقدم از سیدمالک پرسید: اسمت چیه؟ گفت: سیدمالک. حاجقاسم که قبلاً از رشادتهای او شنیده بود، انگشترش را به او هدیه داد، اما سیدمالک حین درگیری، انگشتر را گم کرد. او همیشه بخاطر این قضیه غصه میخورد.
فرزند بزرگ خانواده بود و بعد از فوت پدرش، مسؤولیت خانواده و پنج برادر دیگرش را بر عهده گرفت. از کودکی با مفهوم فقر آشنا بود. برای همین شرایط هممحلهایهایش را درک میکرد. با این وجود، وقتی شنید در سوریه چه خبر است، با اینکه اصالت افغانستانی داشت، بسیار تلاش کرد تا از طریق فاطمیون مدافع حرم شود. شبها به خانه مسؤول ثبتنام اعزام میرفت تا بلکه افاده کند و دلش نرم شود.
بعد از ۸ ماه بالاخره تلاشهایش جواب داد. آنجا او را به نام سیدمالک میشناختند. خبر رشادتهایش حتی به گوش حاج قاسم هم رسید. در یکی از عملیاتها با شجاعت فراوان، تعدادی از همرزمانش را نجات داد و جان خودش را سپر آنها کرد.
سکینه خادم، مادر شهید و سیدقاسم برادر شهید سیدمحمدرضا علوی از شهدای فاطمیون در گفتوگو با خبرگزاری فارس با اشاره به اخلاق شهید و ماجرای هدیه حاج قاسم، از آرزوی دیدار با رهبر انقلاب برایمان گفتند که در ادامه میخوانید:
مادر شهید سیدمحمدرضا علوی
برادرهایم خدا را دارند
محمدرضا فرزند بزرگم بود. به غیر از او پنج فرزند پسر دیگر هم دارم. همه آنها در ایران به دنیا آمدهاند. هر چه از اخلاق سیدمحمدرضا بگویم، کم گفتهام. بسیار دلسوز و مهماننواز بود. پدر محمدرضا، روحانی بود. ۱۰ سالی از فوت او گذشته است. محمدرضا رابطه خوبی با پدرش داشت.
وقتی جنگ سوریه شد، آرام و قرار نداشت. میگفت: مادر! اجازه بده بروم. من هم گفتم: پدر که بالاسرتان نیست. چه کسی برادرهایت را جمع و جور کند. در جوابم گفت: داداشهایم خدا را دارند. میخواهم بروم و شهید شوم. خیلی تلاش کرد. ماهها دوندگی کرد تا توانست مجوز اعزام را بگیرد.
بار اولی که مرخصی آمد با آمدنش همه را خوشحال کرد
وقتی اخبار سوریه را شنید از اینکه حرم حضرت زینب(س) در محاصره داعشیها بود، خیلی ناراحت بود. میگفت: مادر! مگر نمیخواهی حرم بیبی زینب (س) را زیارت کنی؟ بگذار بروم. وقتی آنجا آزاد شد، شما را زیارت میبرم. اول باید دشمن را شکست دهیم. وقتی دید هنوز ته دلم راضی نیست، گفت: مادر! پنج تا پسر دیگر هم داری. محتاج من نیستی. روز قیامت جواب حضرت زینب (س) را چگونه میدهی که ۶ تا پسر داشتی و کاری نکردی؟
آقا محمدرضا در میدان رزم
بار اولی که از سوریه برگشت، خوب به یاد دارم. خیلی خوشحال و سرزنده بود. برای تمام فامیل و رفیقهایش سوغاتی آورده بود؛ از روغن زیتون تا شالهای سبزی که اطراف حرم حضرت زینب (س) میفروشند. او با آمدنش همه را خوشحال کرد.
اگر زنده بمانم برای حرم حضرت سکینه (س) گنبد میسازم
در یکی از دورههای مرخصیاش که از سوریه برگشته بود، خیلی خوشحال بود -بیشتر من را ننه خطاب میکرد- و گفت: ننه! توانستیم داعشیها را از حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) دور کنیم. اما حضرت سکینه (س) خیلی غریب و تنها مانده است. اگر شهید نشدم، حتماً میروم برای حرم حضرت سکینه (س) گنبد میسازم.
سید مالک چرا نمیروی دوستانت را نجات دهی؟
از وقتی که مدافع حرم شد، مدام در سوریه بود. مدتی برای مرخصی به ایران میآمد و دوباره باز میگشت. دفعه آخری که به مرخصی آمد، حدود ۲۰ روز ایران بود. یک بار به من گفت: ننه! کارم گیر کرده و باید بروم. شبها خواب میبینم که یک مرد قد بلند که پیراهن عربی به تن دارد، به من میگوید: سید مالک! چرا نمیروی دوستانت را نجات دهی؟ این خواب من است، نمیدانم چه کار کنم؟ گفتم: هیچی خدا دعوتت کرده است که بروی. خب برو.
شهید سید محمدرضا علوی
وقتی سوریه بود، تقریباً هر روز با من تماس میگرفت. در یکی از تماسهایش از من پرسید: داداش احمد را داماد کردی؟ گفتم: نه! دستم خالی است. مدتی بعد یک مقدار پول به حسابم واریز کرد. زنگ زد و گفت: تکلیف آن دو تا جوان را مشخص کن. برایشان مجلس بگیر. کار من معلوم نیست و شاید اتفاقی برای من بیفتد. زودتر آنها را سر و سامان بده.
دعایی که زود اجابت شد
یک بار که از سوریه به مشهد آمد، چون لباس نظامی تنش بود، خانمی جلوی محمدرضا را گرفته بود، و به او گفت: جنازه شوهرم ۶ ماه است که توی سردخانه است. پول ندارم. میتوانی کمکم کنی؟ آن روز وقتی محمدرضا آمد، خانه خیلی ناراحت بود. گفت: ننه! چه کار کنیم. دست و بال خودمان هم خالی است.
رفت ۴ میلیون وام گرفت. آن جنازه را از سردخانه بیرون آورد و دفنش کرد. یک مجلس تعزیه (ختم) برای متوفی گرفت. بعد به من گفت: ننه! امروز خیلی حالم خوش است. خیالم راحت شد. آن خانم خیلی برایم دعا کرد و گفت: إنشاءالله عاقبت بخیر شوی. هر چه میخواهی خدا بهت بدهد. اما او نمیدانست که پسرم آرزوی شهادت دارد.
سیدمحمدرضا در محل زندگیاش
در یکی دیگر از تماسهایش چون وارد ماه روضه (ماه محرم) شده بودیم، از من خواسته بود مجلس روضه از طرف او بر پا کنم. این آخرین تماسش بود و تا ۱۹ روز بعد از او خبری نداشتیم تا اینکه از فاطمیون زنگ زدند و گفتند شهید شده است.
آرزوی دیدار با رهبر انقلاب را دارم
وقتی شهید شد، شب خواب دیدم که دو تا شهید آوردهاند؛ یک شهید از من و دیگری هم از رفقا بود. یک بنده خدا در خواب به من گفت: زیاد قرآن بخوان. از خواب بیدار شدم و به خودم گفتم: این دیگر چه خوابی بود؟ شب بعدش دوباره خواب دیدم، یک آقایی پسرم را زیر تپه خاک کرده و روی او پارچه سفیدی انداخته بود و با تسبیح صلوات میفرستاد. بعد از خواب بیدار شدم. پس فردای آن شب از فاطمیون تماس گرفتند و خبر شهادت پسرم را دادند. از طرف لشکر فاطمیون قبل از ایام کرونا چند بار به منزل ما آمدند، اما دوست دارم دیداری با رهبر انقلاب انقلاب هم داشته باشم.
اولین نفر از سمت چپ شهید علوی
وقتی ماه روضه (محرم) میشد، نذریهایی که عمدتاً آش و حلیم بود را میگرفت و خودش به محلههای فقیرنشین میبرد. از قبل خانهها را شناسایی کرده بود. میخواست خودش نذریها را ببرد. یک بار دیدم از بس برای بردن نذریها تلاش کرده، لبش از تشنگی خشک شده بود. گله کردم چرا از نذریها نخوردی. گفت: وجدانم قبول نمیکند.
سید قاسم بر سر مزار برادر شهیدش
وقتی یک مدافع حرم ارزش نظام را درک کرد
سیدقاسم برادر سیدمحمدرضا، دو سال از او کوچکتر و اکنون مرد خانه است. او مسؤولیت چهار برادر دیگرش را بر دوش میکشد، از غصهای که برادرش میخورد، برایمان گفت: فاصله سنی ما کم بود. دوران کودکیمان در محله رسالت، جاده سیمان که یک محله پایین شهر و بدون امکانات در حاشیه مشهد است، سپری شد. دوران بسیار سخت و با مشکلات زیادی بود. در آن محله دعواهای زیادی میشد و برخی افراد ما را خیلی اذیت میکردند. یک روز، من با سه نفر درگیر شدم. آقا محمدرضا از راه رسید و آن سه نفر را زد. من در آن لحظه فقط داشتم به آنها نگاه میکردم. وقتی به خانه رسیدیم، برادرم مرا زد. گفتم: چرا من را میزنی؟ گفت: وقتی من با آن سه نفر گلاویز شدم، چرا فقط داشتی نگاه میکردی؟ گفتم: خب! ترسیده بودم.
محمدرضا را در سوریه سیدمالک صدا میکردند
قبل از آخرین عملیات، یک ماه برای استراحت به مشهد آمده بود. فروردین سال ۹۶ بود. ترک موتورم نشسته بود و از جاده بهار رد میشدیم. من به خاطر وضعیتی که پیش آمده بود از دست رئیس جمهور ناراحت بودم و گله میکردم. گفت: موتور را بزن کنار. کنار جاده وقتی موتور را نگه داشتم، گفت: داداش! این دفعه اول و آخرت باشد که گلایه میکنی. اگر این نظام نباشد، اسرائیل همه ما را توی کوره میاندازد و آتش میزند. یادت باشد اگر این نظام نباشد، من و تو و دین اسلام نابود میشود. این را توی گوشات فرو کن! هیچ وقت پشت این کشور و نظام را خالی نکن. اگر این گونه نشود، اسرائیل به ما دست پیدا کند و فنای من و تو رقم میزند. این را یقین بدان. من سوریه را دیدم که این حرف را میزنم. الان شما در ناز و نعمت زندگی میکنید. از هیچی خبر ندارید. این دفعه آخرت باشد که از این حرفها میزنی.
هدیه حاج قاسم و انگشتری که در درگیری گم شد
در یکی از عملیاتها، سردار قاسم سلیمانی هنگام بازدید از خط مقدم در ساعت ۵ بامداد با دو تویوتا که پر از افرادش بود، دید که برادرم سرحال و قبراق، سر پستش حاضر است. نزدیک رفت و از برادرم پرسید: اسمت چیه؟ گفت: سیدمالک هستم. حاج قاسم قبلاً از رشادتهای برادرم شنیده بود. به خاطر همین، انگشترش را به او هدیه داد. متأسفانه برادرم در یکی از عملیاتها و حین درگیری، انگشتر اهدایی حاج قاسم را گم کرد. او همیشه بابت گم شدن انگشتر خیلی غصه میخورد.
بیا برادرت را ببر
محمدرضا خیلی سختی کشید تا مدافع حرم شود. یکسره به مسجد حضرت ابوالفضل (ع) شهرک گلشهر میرفت تا بلکه کارهای اعزامش درست شود. از مادرم میخواست برایش دعا کند تا گره اعزامش باز شود. ۸ ماه طول کشید. یک آقای حسینی نامی بود که بخشی از کارهای اعزام را انجام میداد. آقا محمدرضا هر شب جلوی در منزل آن بنده خدا، بست مینشست تا بلکه کار او را راه بیندازد. آخر سر هم آقای حسینی به من زنگ زد و گفت: بیا برادرت را ببر، استراحت برایم باقی نگذاشته است.
درباره شهید
شهید سیدمحمدرضا علوی معروف به «سیدمالک» از نیروهای یگان اطلاعات تیپ امام رضا (ع) از لشکر فاطمیون در اول فروردین سال ۷۵ در ایران به دنیا آمد و در تاریخ نهم خرداد ماه سال ۱۳۹۶ در شرق سوریه در منطقهای به نام ظاظا به شهادت رسید. این شهید در قطعه شهدای مدافع حرم بهشت رضای مشهد، بلوک ۱۵، ردیف ۲۵، شماره ۸ آرمیده است.