انگشتر پسرم کمی به انگشتش تنگ شده بود؛ به او گفتم: تو در سن رشد هستی و یک وقت به انگشتت تنگ میشود و خطرناک است. سید اسحاق گفت: مامان! من به ۲۴ سالگی نمیرسم و انگشت و انگشترم را میبَرَند.
سیداسحاق ۲۲ ساله نخستین شهید خانواده بود. او ۳۱ فروردین ۹۴ در عملیات آزادسازی منطقه بصریالحریر درعا در سوریه به شهادت رسید و پیکر مطهرش بعد از یک سال به آغوش مادر بازگشت؛ پیکری که نه سر بر آن بود، نه دست و نه پایی.بیبی موسوی مادر دو شهید و دو جانباز مدافع حرم از تیپ فاطمیون است که چهار فرزندش را راهی نبرد با تکفیریها کرد؛ سیدمحمد و سیداسحاق به شهادت رسیدند و سیدابراهیم و سیدمهدی هم جانباز شدند. مادر شهیدان موسوی
روایت مادر شهید «سیداسحاق موسوی» درباره اعزام فرزندش به جبهه و شهادتش را میخوانیم:از زمان آغاز جنگ در سوریه، پسرانم سیدمهدی و سیداسحاق خیلی اصرار داشتند که به سوریه بروند، اما من راضی نمیشدم؛ با توجه به اینکه همسرم به دلیل حضور در جنگ افغانستان، دچار موج گرفتگی شده بود و تا پایان عمرش درگیر عوارض ناشی از جنگ بود، این قضیه را با تمام وجود احساس کرده بودم.به آنها گفتم: اصلاً شما چه میدانید جنگ چی هست؟ پدرتان در افغانستان این همه جنگید الان اینطور شده؛ نمیخواهم دیگر برای شما اتفاقی بیفتد؛ تا اینکه در شب دوم محرم سال ۹۲ وقتی که من و همسرم میخواستیم برای عزاداری به حسینیه برویم، دیدم پسرانم برای رفتن به هیأت آماده نشدهاند و به ما گفتند: الان برای چه میخواهید به هیأت بروید؟!من تعجب کردم و پرسیدم: شما چرا به هیأت نمیروید؟ گفتند: اگر شما امام حسین(ع) را دوست دارید، چرا عمه جان زینب (س) را دوست ندارید؟ خیلی ناراحت شدم و گفتم: این چه حرفی است که میزنید؟ پسرانم گفتند: کافرین میخواهند حرم حضرت زینب (س) را خراب کنند و عمه جان را دوباره به اسیری ببرند؛ شما ۵ پسر داری نمیخواهی پسرانت را برای دفاع از حرم بیبیجان بفرستی؟ در ضمن، شما که فرج آقا امام زمان (عج) را میخواهید، ما اگر پیشقدم نشویم آقا چگونه ظهور کنند؟ به نظرم الان نمیخواهد شما برای امام حسین(ع) گریه کنید. بروید به حال خودتان گریه کنید که نمیگذارید به سوریه برویم.من از این حرفهای سیداسحاق و سیدمهدی خجالت کشیدم. آنها به من و پدرشان گفتند: اگر شما اجازه بدهید یا ندهید، ما میرویم. اما رفتن به سوریه با اجازه شما لذت دیگری دارد. همان شب من و همسرم اجازه دادیم که به سوریه بروند.پسرانم در طول دو سال چند بار به سوریه اعزام شدند؛ سیداسحاق آرزوی شهادت داشت و همیشه از من میخواست برای شهادتش دعا کنم. او یک انگشتر داشت؛ یکبار به او گفتم: این انگشتر را عوض کن؛ در سن رشد هستی، یک وقت برای انگشتت تنگ میشود و خطرناک است. سیداسحاق گفت: مامان من به سن ۲۴ سالگی هم نمیرسم و مثل جدم امام حسین (ع) شهید میشوم و انگشت و انگشترم را میبَرَند. همین طور هم شد. پیکر اسحاق بعد از شهادت به دست داعشیها افتاد و سر و دستها و پاهایش را قطع کرده بودند؛ وقتی بعد از یک سال پیکر او به ایران برگشت، فقط تن او را تحویل گرفتیم و با دیدن پیکرش یاد حرفش افتادم که میگفت من مثل جدم امام حسین (ع) شهید میشوم.تصویری که داعش از پیکر شهید سیداسحاق موسوی منتشر کرد. پیکر مطهر او پس از جدا کردن سر و دستها به کشور بازگشته است
درباره شهیدسیداسحاق موسوی از رزمندگان لشکر فاطمیون در دهم آبان ماه سال ۷۲ در تهران به دنیا آمد و در ۳۱ فروردین سال ۹۴ در بصرالحریر درعای سوریه به شهادت رسید. پیکر مطهرش در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) آرام گرفته است.