دوران پر افتخار دفاع مقدس سرشار از رشادت و فداکاری رزمندگان و ایثارگری جوانان و مردمانی است که برای دفاع از انقلاب اسلامی و خاک کشور خود از همه داراییهای خود گذشتند و به سوی جبهه های نبرد حق علیه باطل شتافتند.
در این میان خانواده هایی بودند که علاوه بر پدر و فرزندان پسر, مادر و فرزندان دختران برای یاری رزمندگان عازم جبهه ها شدند تا در پشت جبهه ها به رزمندگان خدمت کنند.
خانواده موسوی خانواده 8 نفرهای است که دارای 4 دختر و 4 پسر هستند و همه آنها به همراه پدر و مادر سابقه حضور در جبهه و دفاع از انقلاب اسلامی را در کارنامه خود دارند. سید علی و سید علی محمد دو فرزند این خانواده هستند که مدال شهادت را به سینه خود آویختند. شهید سید علی محمد موسوی متولد شهریور سال 47 بود که در سن 17 سالگی در 24 بهمن سال 64 در عملیات والفجر 8 در جزیره فاو به فیض شهادت نائل شد.
شهید سید علی موسوی نیز متولد 15 اردیبهشت سال 46 بود که در نهم فروردین سال 71 در جریان عملیات تفحص شهدا در فکه شربت شهادت را نوشید . پیکر شهیدان موسوی در قطعه 53 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) آرام گرفته است.
از بچگیشان شروع کنیم، ویژگیشان، از بچگی چطور بودند تا بخواهند بروند مدرسه و تصمیم بگیرند به جبهه بروند؟
مادر شهیدان موسوی: خانه ما روبروی نیروی هوایی در پیروزی آن جا بود و سال اول و دوم ابتدایی را در مدرسه نجفی اسلامی در همان کوچه های پایین الان می گویند شهید گمنام آن جا مدرسه می رفت یکی دو سال آن جا مدرسه رفت بعداً ما رفتیم رودهن و سه، چهار سال هم رودهن بودیم دوباره آمدیم و رفتیم کرج دوباره کرج هم رفت مدرسه از مدرسه باز دوباره آمدیم تهران، تهران که آمدیم در سال 1363 پدرشان سه چهار ماه رفت جبهه، بعد هم سید علی رفت جبهه و او همیشه در جبهه بود. سه ماه و چهار ماه می آمد و در جبهه در سمت تخریب چی بود.
قبل از این که به جبهه بروند در مغازه سبزی فروشی پدرش کار میکردند.موقع اول وقت مغازه را پدرش همش می بست سر ظهر که اذان می گفتند می رفت نماز این دو تا پسرم هر دو تا هم علی محمد هم سید علی این ها با هم می رفتند اول وقت نماز می خواندند یک بچه نمازخوان یک بچه خوبی بود اگر این جوری نبود که به شهادت نمی رسید آن ها که رفتند و جای خودشان را گرفتند وای بر ما که این جا هستیم
سید علی تا قطعنامه 598 جبهه بود و هر سه ماه چهار ماه می آمد یک هفته ده روز این جا می ماند و وقتی که تهران هم می آمد ما اصلاً نمی دیدیمش. شب ها می رفت یا انصاری یا حاج منصور. هر شب ساعت 2، 3 می آمد من هر شب می نشستم دم در تا او از هیئت بیاید. سید علی قبل از جبهه تحصیل میکرد بعداً وقتی که رفت جبهه در هیئت رزمندگان آن جا درس می خواند.وقتی که می آمد این جا می گفت من آمدم نیرو ببرم، پسرعمه هایش، فامیل ها را راهی می کرد با هم می رفتند جبهه چند تا از این هایی که برد گفت من می روم یکی یکی می گذارم می آیم پسر عمویش شهید شد پسرخاله اش شهید شدند هر وقت می آمد می گفت من آمده ام نیرو ببرم چند تا از پسرعموهایش را راهی جبهه می کرد.
قبل از سید علی یک اولاد داشتیم که از دنیا رفت و سید علی شناسنامه او را دستکاری کرد و با شناسنامه او خودش را به جبهه رساند. عاشق جبهه بود و گفت که می خواهم برای اسلام خدمت کنم و امام فرمان داده است.بالاخره آنقدر رفت جبهه تا قطعنامه 598 که اجرا شد ما گفتیم حالا شما آمدی دیگر جنگ تمام شده شما بیا تهران، گفت نه من تا زنده هستم باید در این راه خدمت کنم و تا زنده ام و نفسم می کشم جبهه و جنگ را رها نمی کنم.رفت و در جبهه شهدا را تفحص میکرد.
میگفت برادر کوچکتر از من رفته و شهید شده اما من وظیفه خودم را انجام ندادم
هیچ موقع نماز جمعه اش تا زمانی که زنده بود نمازجمعه اش ترک نمی شد حتی ازدواج هم که می خواست کند بعد از چند سال که بعد از قطعنامه 598 بعد از این که رفت تو تفحص ما گفتیم حالا دیگر جنگ تمام شده شما بیا ازدواج کن گفت من چون که برادر کوچک از من رفته و شهید شده من وظیفه خودم را انجام ندادم. من به خاطر وظیفه اسلامی ام ازدواج می کنم نه به خاطر این که این جا باشم من نه جبهه ام را ترک می کنم نه نمازجمعه ام را ترک می کنم هم نماز جمعه اش را می رفت و هم جبهه اش را ترک نمی کرد می رفت می گفت من باید این خانواده هایی که منتظر بچه هایشان هستند را من برم و این جنازه ها را بیاورم خانواده ها منتظرند. سید علی غواص بود و پایان کار غواصی اش را هم گرفته بود.
در سال 1371 هم سه ماه بود ازدواج کرده بود و حتی در شب عروسی اش هم اول رفت نماز جماعت خواند. من در آن سال گفتم حالا امسال ازدواج کردی عید باش گفت نه من می خواهم بروم و می آیم رفت 10، 15 روز که ماند روز قبلش هم زنگ زد و گفت من می خواهم بروم پیکرها بیاورم. روز قبلش زنگ زد و گفت «مامان من یکشنبه می آیم» یکشنبه شب بیست و سوم ماه رمضان بود که به شهادت رسید و به این موضوع را نگفته بودند.
شب احیا بود من دیدم که یکشنبه نیامد دوشنبه نیامد بعداً بچه ها هم مثل این که فهمیده بودند شهید شده.من خودم در زمان جنگ جبهه رفته بودم و پشت جبهه به رزمندگان خدمت میکردم. گفتم خودم میروم و پیدایش میکنم اما نشد. در این چند روز که از او بیخبر بودم نمی توانستم بخوابم.چند روز بعد از این موضوع خواب دیدم همه این غواص ها با همان لباس غواصی می روند ولی آب مثل سنگ عقیق، سنگ هایی ته این دریا پیداست ولی سید علی دیگر در آب محو شد من بلند شدم و گفتم سید علی شهید شده این ها می دانستند و می گفتند نه، گفتم نه من خوابم را دیده ام سید علی شهید شده، خلاصه یکی دو روز گذشت دیدم این ها آمدند و گفتند که شهید شده است.
سید علی چگونه شهید شد؟
مادر شهیدان موسوی: در انجام عملیات تفحص پاسدار وظیفه ای به نام رضا حیدری پایش روی مین وال مری میرود و مین این منفجر می شود. خودش که تیکه تیکه می شود و ترکش این مین به بدن سید علی می خورد و وارد شش می شود و به شهادت می رسد.
این طوری که گفتند سید علی اولین شهید تفحص قبل از شهید پازوکی و محمودوند است. او مثلاً با پازوکی دوست بود هر وقت پازوکی از جبهه با هم می آمدند در تخریب بودند این جا دم در 3،4 ساعت با هم صحبت می کردند می رفتند و می آمدند. از جبهه هم که اومد هر چی دوستانش نامه داشتند با خود می آورد و به خانواده هایشان تحویل می داد.
در این مدتی که جبهه می رفت و آمد از حال و هوای جبهه برای شما تعریف می کرد؟ چه می گفت؟
مادر شهیدان موسوی: همش می گفت که من جا ماندم و من لیاقت ندارم. من بادمجان بم هستم من همه را می برم و یکی یکی می گذارم خودم باز برمی گردم. مامان رفتم دادشت را گذاشته ام مامان رفتم حسن را گذاشته ام پسرعمویم را گذاشتم اما نمی دانم چرا من به شهادت نمی رسم من لیاقت ندارم همش از این ها بود ناراحت بود، از این لحاظی که هی می رفت و می آمد می گفت «باز آمدم باز دیدی مامان باز آمدم» وقتی که میرفت و آمد هیئت با این موتور که می رفت من خیلی دلم شور می زد همش دم در مینشستم تا او بیاید میگفتم این همه بچه ام شب و روز آن جا در جبهه است نکند بیاید این جا تصادف کند یکی دو تا هم در این فاصله در آن زمان تصادف کرده بودند از جبهه آمده بودند، همش می نشستم او بیاید و بخوابد.
یکبار از جبهه که آمد انگشتش قطع شده بود و در بدنش خیلی ترکش بود و نمی گذاشت من بفهمم. ما خانه مان قدیمی بود مستقیم می رفت در زیرزمین، حمام ما در زیرزمین بود 10 تا پله داشت می رفت آن جا لباس هایش را می شست من بلند می شدم می دیدم که پوتین سید علی دم در است لباس هایش را شسته و روی بند پهن کرده و ساک اش را شسته مثلاً من نبینم که چه جوری است.
در دست نوشته هایش نوشته بود که می گفت جای خالی رفیق هایم را چه کنم و آن جا قبر می کندیم و در قبر همان گردان تخریب آن جا دوکوهه که من رفتم یک جای یک سربالایی می روی بالا یک جایی بود که گروه تخریب اول می گفتند گروه تخریب آن جا یک جایگاهی داشت که قبر می کندند هر شب می رفتند در آن قبرها می خوابیدند که من بدنم را رفته ام در قبر آماده کرده ایم این ها را نوشته و دارد.
ولی از لحاظ خانوادگی و در خانه ما اذیتی از او ندیدیم به غیر از خوبی چیز دیگری من از او ندیدم اصلاً من که وقتی که بعد از جنگ به شهادت رسید انگار که یک کوهی سر من یه آواری سر من آمد؛ من مثلاً برای علی محمد این جوری نبودم ولی این خیلی بعد از جنگ بالاخره چند سال بعد از جنگ بود بیشتر می آمد و می رفت. علی محمد اینقدری نماند اینقدری که رفت جبهه 5، 6 ماه در کردستان بود بعد از 5، 6 ماه آمد و رفت به جنوب که در اروند رود به شهادت رسید ولی سید علی بعد از جنگ می رفت . او به عنوان بسیجی تا قبل از ازدواجش خدمت میکرد و بعد از ازدواج به استخدام سپاه درآمد.
وقتی که سید علی به شهادت رسید کوهی از آوار بر سرم فرود آمد
هر چه بهش می گفتند که شما بیا در سپاه می گفت بسیجی مخلص خداست بسیج فرق می کند با سپاه من می خواهم بسیجی باشم من می خواهم تا آخرین لحظه وقتی که ازدواج می خواست کند اینقدری نکشید که رسمی شد قبول نمی کرد هر چه به او می گفتم و فرمانده ها می گفتند قبول نمی کرد که عضو رسمی سپاه بشود می گفت من می خواهم در بسیج باشم.
از سید علیمحمد بفرمایید. چطور شد که اول آقا سید علیمحمد رفت؟
مادر شهیدان موسوی: بله سید علیمحمد اول رفت بعداً سید علی.اول از این که به دنیا آمد تا 3، 4 سال مریض بود اصلاً راه نمی رفت حرف هم نمی زد نه راه می رفت و نه حرف می زد بعداً تب مالت گرفت و اینقدر ما بردیم دکتر و آمدیم خلاصه الحمدالله خوب شده بود همین جور با پدرش و سید علی بود و رفت مدرسه و تا کلاس 5 و 6 خواند. یک روز هم آمد که برود جبهه یک موتور داشت خودش یک موتور داشت بعداً گفت که من می خواهم بروم جبهه. از جیب آقاجون یک 50 تومن برداشتم بی اجازه برداشتم منم را حلال کنید من دارم می روم جبهه من دویدم رفتم در میدان بروجردی دیدم یکی از دوستانش وایستاده است رفتم آن جا و گفتم که مامان ما که از جبهه نمی گوییم که تو چرا می روی جبهه برو جبهه، واسه اسلام می روی خدمت می کنی داداشت هم که رفته بابات هم که رفته ما که نمی گوییم شما چرا یواشکی رفته ای، خلاصه رفت و خداحافظی کرد و رفت سه چهار ساعت طول کشید و آمد و گفت که به من گفتن که الان پادگان امام حسین (ع) پر است الان نمی برند هفته دیگه شما بیا.
خلاصه هفته دیگه هم رفت 45 روز آن جا آموزش دید و رفت جبهه، رفت کردستان 5 ماه 6 ماه خیلی هم ما خبری از او نداشتیم, زنگ نمی زد و نامه نمی داد خیلی، میگفت که من آن جا می رفتم قله کوه باید یه جوری می رفتم که کومله ها من را نگیرند صبح می رفتم سر کوه. دیگه وقت نداشتم نامه بدهم، 5،6 ماه آن جا بود بعداً دوباره آمد و گفت که مامان من هنوز مشهد نرفتم اصلا ما مشهد نرفته بودیم تا آن سال، تا سال 1364 من اصلاً مشهد نرفته بودم.
مدتی بود برای مبارزه با نفس خود میوه نمیخورد و میگفت "میخواهم ببینم آیا میتوانم با نفس خود مبارزه کنم؟"
اولین باری که می خواستم بروم مشهد این بچه رفتش در راه آهن شب تا صبح آن جا بود بلیط گرفت واسه ما گفت بیا با من برویم مشهد من می خواهم بروم جبهه چند روز مرخصی دارم بیا با هم برویم مشهد، اولین بارم بود اصلاً مشهد نرفته بودم، خلاصه رفتیم مشهد واین برگه مرخصی اش را نگاه کرد و گفت مامان برگه مرخصی من نوشته ما گفتیم که دو روز دیگر باشیم می گفت نه من باید همین امروز بروم به پادگان دوکوهه برسم برگه مرخصی من اینقدراست خلاصه آمد و یک روز جلوتر آمد و رفت جبهه، که به شهادت رسید در والفجر8، یعنی قبل از این که برود کردستان که آموزش ببیند یک چند بارهم با پدرش رفته بود تبلیغات برای پشت جبهه جنس می بردند 6،7 ماه هم آن طوری رفته بود جبهه.
همیشه به فکر این بود که خود سازی کند و در تزکیه نفس خود میکوشید مثلا مدتی بود برای مبارزه با نفس خود میوه نمیخورد و میگفت میخواهم ببینم آیا میتوانم با نفس خود مبارزه کنم؟ تاجایی که میتوانست به من و پدرش کمک میکرد و بسیار بی ادعا و ساده بود.
دوستانش نقل میکردند که او در هنگام عملیات بسیار شاد بود و سر از پا نمیشناخت. دوستان یک شال سبز بر گردن او انداخته بودند و به گفته بودند: تو سید هستی جلو برو و ما پشت سر تو میآییم.پیکرش را وقتی آوردند گویی که قدش کشیده شده بود و با صورتی شکفته در میان تابوت بود. تیر به چشم او خورده بود و صورتش مانند دیگر شهدا نورانی و جذاب بود. سید علی محمد را با همان لباس خاکی افتخار آمیزش به خاک سپردیم!
برای پشتیبانی از جبهههای نبرد حق علیه باطل به اهواز رفتم/تأثیرات گازهای شیمیایی بهروی ریههایم است
شما هم در زمان جنگ جبهه رفته بودید؟
مادر شهیدان موسوی: من زمان جنگ برای پشتیبانی رفته ام آن جا لباس می شستیم اورکت ها را تعمیر می کردیم. یک 10 روز بودم، دوباره 15 روز دوباره با دخترم یکی آن دختر بزرگم رفتم، دوباره 15 روز یک دفعه دیگر رفتم من دخترهایم هر دو تا رفته اند.
در منطقه چایخانه اهواز خانم موحدی آن جا مسئولمان بود که لباس ها را می شستیم، ملحفه میشستیم, لباس رزمندگان شیمیایی بود ضدعفونی می کردیم.هنوز هم من گلویم از آن زمان می سوزد تاثیرش را بر روی سینه من گذاشته است لباس ها را گاز هم که نبود منبع گاز روشن می کردیم قابلمه های خیلی بزرگی می گذاشتیم آب می ریختیم با چکمه اول با آب سرد خون هایش را می گرفتیم بعداً تیکه های بدن رزمنده ها بود یکی بود آن جا دفن می کرد لباس ها را می شستیم ملافه ها را می شستیم بادگیرها را بازسازی می کردیم.
آن جا نیرو خیلی بود 300 الی 400 نفر نیرو بود 24 ساعت کار می کردیم یعنی سری سری یکی مثلاً قبل از نماز بلند می شدیم آب می گذاشتیم لباس ها را می شستیم تا نزدیک اذان صبح، اذان صبح نماز می خواندیم صبحانه می خوردیم شروع می کردیم دوباره تا اذان ظهر، اذان ظهر دوباره تا اذان شب، 24 ساعته آن جا لباس می شستند یک عده از برادران بودند پوتین ها را درست می کردند یک عده فلاکس ها را درست می کردند همه جور آن جا کار بود.
شما در چهسالی آنجا بودید؟
مادر شهیدان موسوی: من همان سالی رفتم که بچه ها هر دو جبهه بودند هم علی محمد جبهه بود هم سیدعلی جبهه بود.
اگر پشت جبهه را نگه نمیداشتیم رزمندگان نمیتوانستند آنجا بجنگند
چرا شما رفتید؟ پسرانتان و شوهرتان رفته بودند!
مادر شهیدان موسوی: ما هم وظیفه خودمان می دانستیم، اگر خانم ها پشت جبهه همان جور که امام گفت اگر پشت جبهه را نگه نمی داشتیم رزمندگان نمی توانستند آن جا بجنگند ما باید می رفتیم کار می کردیم پشت جبهه را گرم میکردیم. ما این جا در تهران در مسجد بقیه الله شب و روز کار می کردیم آماده باش بودیم. همین علی محمد که شهید شده بود من آماده باش بودیم داشتیم بادگیر می دوختیم یکی به اسم خانم خدابخش برای پایگاه مالک اشتر بود آن زمان، مسئول تدارکات بود. ما بسیج بودیم ما از اولی بسیج که تشکیل شد ما آمدیم و بسیجی شدیم الان هم هنوز ادامه می دهیم. آن موقع هم شب و روز در مسجد آماده باش بودیم همش کار می کردیم یا جبهه کار می کردیم یا خانه، بچه ها هم که به خدا می سپردیم و می رفتیم.
اگر در خاتمه صحبتی دارید, بفرمایید؟
مادر شهیدان موسوی: به نظرمن آن چیزی که رزمنده ها می خواستند و خانواده های شهدا می خواستند و امام و رهبر از ما می خواهد انجام ندادیم. شهدا فقط اسلام را می خواستند و پاسداری خون شهدا را.پیام شهدا این بود که حجابتان را حفظ کنید, در صحنه باشید بروید درس بخوانید بگذارید که آدم های خوب متدین راس کار بیایند همه این ها پیام شهدا است اما پیام شهدا در جامعه فراموش شده است.
بالاخره این ها اینقدر گفتند از خون پاسداری کن، پاسداری همین است حجاب و فساد باید از بین برود ولی الان می بینید که در این گوشیها چه می زنند.من می گویم ما خوابیم و دشمن بیدار است. خدا انشالله که ما را از خواب غفلت بیدار کند.
«محمد علی موسوی» پدر شهیدان موسوی است که در زمان دفاع مقدس حضور فعال در جبهه های نبرد حق علیه باطل داشته است. گفتگوی تسنیم با پدر شهیدان موسوی در ادامه میآید:
فرزندان از کودکی تا بزرگی چگونه بودند و چه شد تصمیم بگیرند به جبهه بروند؟
پدر شهیدان موسوی: موقعیت ما یک جوری شد که بچه ها مدرسه بودند و دنبال درس و چیزی بودند مدرسه بودند به آن جایی نرسیده بودند که ما ببینیم از نظر رفتارشان چه جوری بوده، درسشان را دنبال می کردند و که جنگ شد.
وقتی که خواستند بروند جبهه به شما چه گفتند؟ شما مخالفتی نکردید؟
پدر شهیدان موسوی: نه مخالفت نکردیم من خودم جبهه ای بودم.اصلاً ما ایده آل مان همین بوده است اصلاً اجازه ای نبود.
بچهها را رها کردیم و یواشکی رفتیم جبهه!
شما چهسالی جبهه رفتید؟
پدر شهیدان موسوی: من تقریباً سال 1357 که انقلاب شد بعد از یک سال دیگه تا نزدیکی 1360 در منطقه جنوب سوسنگرد و در جاده اهواز ــ آبادان بودیم.
چه شد که تصمیم گرفتید بروید جبهه؟
پدر شهیدان موسوی: ما نتوانستیم خودمان را نگه داریم بچهها را رها کردیم و یواشکی رفتیم جبهه!!
ما شوق و ذوق این را داشتیم که دنبال شهید باشیم
موقعی که فرزند اولتان شهید شد چطوری به شما گفتند؟ شما حس و حالتان چطور بود آن موقع وقتی به شما گفتند آقای سیدعلیمحمد شهید شده؟
پدر شهیدان موسوی: فامیل هایمان آمدند و رفتند کارهایش را می کردند بعداً به منم گفتند شما هم بیا برویم من را بردند به معراج شهدا دیدیمشان ما شوق و ذوق این را داشتیم که دنبال شهید باشیم و دنبال جنگ باشیم.
فرزند دومتان شهید شد چه حس و حالی داشتید؟
پدر شهیدان موسوی: خوشحال بودیم خدا را شکر می کردیم که فرزند ما را قبول کرد و پذیرفته بود.
در آخر اگر حرفی دارید بفرمایید؟
پدر شهیدان موسوی:
راه شهدا را هر کسی نمیتواند برود، پسرم چند سال بود اینقدر اینور و اونور کرد تا پذیرفته شد. حرفمان این است که خداوند ما را با شهدا محشور کند، همیشه به شیعیان عاقبت به خیری بدهد و همه عاقبت به خیر شوند، همه آمرزیده شوند و همه راه شهدا را ادامه دهند.