من یک صحنه را در شلمچه شاهد بودم که نزدیک به چهل تا از بچهها غلت زدند توی میدان مین و معبر زدند. جلوی چشم خود من بود. از هیچ کسی نشنیدم. دکتر «جاشوا» آلمانی الاصل استاد دانشگاههای آمریکا که برای تحقیق روی فرهنگ جبهه به ایران آمده بود و بیشتر دربارهتفاوت شهادت و خودکشی بحث میکرد، دربارة همین مسئله سوال کرد که گفتم: «ما پشت خاکریز که رسیدیم، بچهها دنبال جانپناه میگشتند، خندیدم و گفتم شما که عقب بودید، در نمازهایتان اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک میخواندید، چی شده اینجا دنبال جانپناه میگردید؟!» یکیشان گفت: «هیس! حفظ جان در اسلام واجب است، اگر الکی تیر و ترکش بخوری، شهید نیستی.»
اما وقتی که گفتند چهل تا نیرو میخواهند برای باز کردن معبر میدان مین، همین آدمها پریدند روی مین. دکتر جاشوا بغض کرده بود. در عرض دو ساعتی که مصاحبه میکردیم، چهار بار این را از من پرسید. هی حرف من را قطع میکرد و میگفت قصه آن پسر بچه را تعریف کن؛ برایش گفتم. یک پسر بچه آرپیجیزن بود،خودش را انداخت توی میدان مین. سه گلوله آرپیجی هم توی کولهپشتیاش بود. من رفتم بالای سرش. با شکم رفته بود روی مین، شکم او سوراخ شده بود، خرج آرپیجی داشت میسوخت و فش فش میکرد. دیدم لبهایش تکان میخورد. هنوز محاسنش درنیامده بود. فکر کردم آبی، چیزی میخواهد. رفتم گوشم را گذاشتم کنار دهانش، آرام و راحت میگفت: «الحمدلله رب العالمین»، سوره حمد را میخواند. وقتی برای دکتر جاشوا این را تعریف میکردم، کپ کرده بود. او تفاوت شهادت و خودکشی را با همین خاطره خوب فهمیده بود.
من تأسف میخورم که هنوز دانشگاههای ما از این سؤالات نپرسیدهاند. به خیلی از دانشگاهها برای سخنرانی رفتهام. یک نفر از این سؤالها نپرسیده است. اما دکتر جاشوا با اینکه آلمانی بود، چنین سؤالی از من پرسید. بعد از کلی عذرخواهی و عرض ادب، میگفت: ببخشید بعضی از سؤالها را میپرسم، مجبورم بپرسم. گفتم: بفرما.
گفت: شما حملات موج انسانی میکردید، گروهی و جمعی حمله میکردید و بنابراین تلفات بالایی میدادید.
گفتم: آقای دکتر جاشوا، فیلم «نجات سرباز رایان» را دیدهاید؟ گفت بله. گفتم: «رمزگویان» را دیدهاید؟ گفت: بله. گفتم همه اینها حملات موج انسانیاست. در فیلم «نجات سرباز رایان» آمریکاییها گلهای حمله میکنند به آلمانیها و قتلعام هم میشوند. خندید و گفت: بله. پرسیدم با توجه به تحقیقات وسیعی که درباره جنگ ما انجام دادهاید، یکی از رموز موفقیت عملیاتهای ما چه بود؟ گفت: غافلگیری. گفتم خوب ما 99 درصد از عملیاتهایمان در شب بود، جز یکی دو تا عملیات که مجبور بودیم روز عمل کنیم. گفت: بله، این را تحقیق کردم و خوب میدانم.
گفتم: شما وقتی شب عملیات میکنید، چطور میتوانید موج انسانی حمله کنی؟ مگر نمیگویی ما پیشمرگ میشدیم و غلت میزدیم توی میدان مین؟ برای چه این کارها را میکردیم؟ خب میخواستیم معبر باز کنیم. وقتی شما فقط یک معبر با عرض خیلی کم میخواهید باز کنید، میتوانید ده هزار نفر را بریزید داخلش؟
خودش خندهاش گرفت. گفت: نه، اصلاً این غیرمنطقی است. بعد گفت: در غرب به این کار شما میگویند: «حشاشین». به کسانی که توی میدان مین غلت میزدند، میگفتند: پیروان حشاشین. مثل پیروان حسن صباح که میگفتند حشیش میکشیدند و میزدند به قلب دشمن. اصلاً هیچی حالیشان نمیشده. حتی به استشهادیون لبنان و فلسطین هم حشاشین میگویند. گفت: به شما حشیش میدادند میکشیدید و...
گفتم: ببین دکتر جاشوا، من قیافهام اصلا به حشیشیها میخورد؟ خیلی معذرتخواهی کرد. گفت: نه. گفتم: من مدت زیادی جبهه بودم، باید حداقل چندباری حشیش کشیده باشم. حشیش چه کار میکند؟ گفت: ذهن آدم را تخدیر میکند. آدم نمیداند اصلا چهکار میکند. گفتم: خب شما تصور کن پنجاه هزار نیرو بیاوری و بهشان حشیش بدهی بکشند. همهشان هم قبول کنند. بعد آنها را بیاوری خط مقدم ولشان کنی و بگویی حالا چند نفر از شما روی میدان مین بروید و بقیهتان هم حمله کنید به دشمن و بروید جلو. خندهاش گرفت و گفت: اصلا این مسخرهاست. گفتم: یا اینکه بیاوریشان توی خط مقدم زیر آتش و بعد بگویی خوب حالا حشیش بکشید و حمله کنید به عراقیها.گفت: اصلاً نیازی به حشیش نیست، تا اینجا را آمده.
از اینکه مسئله برایش روشن شده بود، خیلی لذت میبرد. میگفت: دستت درد نکند برای من روشن کردی. ولی همین چیزها را هرگز در دانشگاههای ما نمی پرسند. اصلاً احساس نیاز نمیکنند که دنبال پاسخ بروند.
تحقیقی که آنها دارند دربارة فرهنگ جبهه ما انجام میدهند، دانشگاههای ما اصلا عین خیالشان نیست. سؤالهایی که این دکتر جاشوا میکرد، سر بحث تفاوت خودکشی و شهادت بود! تا حالا از یک دانشجو نشنیدهام این سؤال را بکند. اما اینها سؤال میکردند، میپیچاندند.
یک خانم فنلاندی، پایاننامهاش درباره نقاشیهای دیواری خرمشهر بود! نقاشی دیواری خرمشهر چه ربطی به دختر فنلاندی دارد. آمده بود ایران. کتابخانه جنگ رفته بود و کلی آلبومها را کپی رنگی گرفته بود. کار تحقیقی میکرد، جلسه میگذاشت و صحبت میکرد. دنبال ناصر پلنگی، نقاش آن تابلوها هم بود.
و باز هم همان سؤال: آیا شهادت همان خودکشی است؟
شیعیان لبنان خیلی خالص هستند و عجیب ولایتیاند. میتوانم قسم بخورم توی کشورمان هیچ کس به اندازه سید حسن نصرالله نداریم که ولایتی باشد. من مطلبی را از سید حسن در حالی که بغض کرده بود، ضبط کردم. اشک توی چشمهایش جمع شده بود و درباره فرزندش، سیدهادی، تعریف میکرد.
بر حسب اتفاق، من سید هادی را از دو سالگی میشناختم. سال 1362 در بعلبک دیده بودمش. آخرین بار هم دو ماه قبل از شهادتش در بیروت دیدمش.
سیدحسن میگفت: سید هادی وقتی میخواست برود برای عملیات، به او گفتم به سه شرط میگذارم تو بروی جبهه: اول اینکه هیچ کس نباید بداند تو پسر من هستی؛ دوم هم اینکه حق نداری هیچ مسئولیتی قبول کنی؛ شرط آخر هم اینکه فقط باید در خط مقدم نبرد باشی نه در قرارگاه و عقبه.
سیدهادی میرود و روی ارتفاع «جبل صافی» در عملیات شهید میشود و جنازهاش هم به دست اسرائیلیها میافتد. همان زمان قرار بود یک تبادل با لبنان انجام بشود و اسرائیل علاوه بر تحویل اجساد تعدادی از شهدای مقاومت اسلامی، تعدادی از اسرای لبنانی را آزاد کند. این ماجرا همزمان شد با شهادت سیدهادی نصرالله. اسرائیل اعلام کرد که نه اسیر آزاد میکنیم و نه جنازهها را میدهیم، فقط جنازه سیدهادی را تحویل میدهیم.
مادر سید هادی، در صحبت بسیار بزرگوارانه ای اعلام کرد: «ما چیزی را که برای خدا دادیم، پس نمیگیریم. آخرین تبادل بین ما و اسرائیل، جنازه پسر من خواهد بود.»
فردای آن روز، اسرائیل همان تعداد اسیر را آزاد کرد و جنازه شهدا را هم پس داد که جنازه سیدهادی هم جزو آنها بود.
شکست از این بزرگتر میخواهید؟ یک زن، پوزه اسرائیل را به خاک مالید. خیلی راحت گفت: چیزی را که برای خدا دادم، دیگر پس نمیگیرم. الان همه مسئولیتی که همسر سیدحسن دارد، مسئولیت «هیئت مادران شهدا» است. یک هیئت هفتگی که مادران شهدا جمع میشوند و مجلس میگیرند.
یکی از محافظان سیدحسن چند سال پیش تعریف میکرد: حدود سال 1366 آمده بودیم تهران. آن موقع لبنان درگیر جنگهای داخلی بود. سیدحسن آمده بود گزارشی خدمت امام بدهد. امام به سیدحسن فرمود: بیا نزدیکتر بنشین. سیدحسن رفت جلوتر. امام خندید و فرمود: بیا نزدیکتر. دوباره آمد نزدیکتر. امام باز فرمود: بیا نزدیکتر. تا جایی که زانویش به زانوی امام چسبیده بود. امام فرمود: از سید عباس موسوی (دبیر کل حزب الله که بعدها توسط اسرائیل همراه با خانواده اش به شهادت رسید) چه خبر؟ چرا ایشان نیامدند؟ سید گفت: درگیر بودند،نمیشد الآن بیایند. من آمدم که گزارشها را خدمت شما بدهم. امام در حالی که به پای سیدحسن نصرالله میزد، به ما محافظها گفت: هوای این سید ما رو خیلی داشته باشید. مواظب این سید ما باشید.