شبهای ماه رمضان، اول میرفتیم شیخ حسین انصاریان و بعد مسجد ارک.مدتی دستم در محل کار دچار سانحه شده بود و پانسمان داشت. ماه رمضان بود و سعید شب آمد منزلمان. گفت بیا با موتور ببرمت مرقد امام. چون حادثه دستم خیلی مرا افسرده کرده بود در مسیر خیلی باعث شادی و تجدید روحیهام شد. یکدفعه همینطور که با سرعت خیلی زیاد داشت می رفت، گفت من خوابم می یاد، تو که پشت نشستی فرمان را بگیر، من بخوابم.در اوج خنده خیلی ترسیدم و گفتم آخه دستم... گفت اگر اهمیت بدی دیگه زندگی برات مشکل میشه.فرمان موتور را رها کرد و خودش را به خواب زد. وقتی فرمان را گرفتم چشمانش را باز کرد، لبخندی زد و شروع کرد مداحی کردن.اون شب کلی بهمون خوش گذشت و در نهایت برای سحر منو رسوند منزلمون.
راوی؛ آقای ناصر سلطانیان
خاطره جالب در خصوص برگزاری دوره راپل
سعید دوره راپل را برای گروه ویژه شروع کرد و ما رو برد به اردوگاه شهید چمران پرندک.
یکی از آموزش ها سرسره مرگ بود؛ یک سیم بکسل که یک سر آن را به قله کوه و طرف دیگرش را به انتهای دره به صورت شیب حدودا 25الی 30 درجه بسته بودند و به دلیل فاصله زیاد قله تا دره، ته سیم بکسل دیده نمی شد.یک مستطیل برزنتی به نام بالشتک به طول 60 الی 70 سانت بود که دو سر آن بندی برای گره زدن داشت و این وسیله رو باید به سینه به صورت اریب می بستیم. سپس روی سیم بکسل به صورت خاصی دراز میکشیدیم و با پاها و دستها، تعادل خودمون رو حفظ میکردیم.برای اینکه خدای نکرده نفر از ارتفاع 100_ 150 متری سقوط نکنه، یک طناب دو متری به کمرش بسته می شد و طرف دیگه طناب با کارابین به سیم بکسل در پشت سر نفر قلاب می شد که در صورت سقوط، نفر بتونه از طناب آویزان بشه.
نفر اول؛ آقای مهدی جوزی که مربی تکواندو و ورزشکار بود و بدن قویای داشت، استارت کار را زد و خوابید روی سیم بکسل. بعد از چند ثانیه ( حدود 10 ثانیه ) به انتهای کار رسید و با بیسیم اعلام سلامت کرد.
نفر دوم هم بنده بودم که با هر بدبختی بود کار رو انجام دادم و اون بالا از ترس دو کیلو لاغر شدم.
بچه ها تعریف کردند؛ نفر سوم؛ محمد زارعین روی طناب خوابید و داشت خودش رو معرفی و اعلام آمادگی برای انجام کار می کرد که یک هو سعید زد پشت کمرش و گفت؛ یا علی برو
این بنده خدا که هنوز کاملاً آماده نشده بود، تعادلش بهم خورد و از همون اول، آویزانِ سیم بکسل شد. البته دستکش دستش بود ولی تا بچه ها بیان بگیرنش راه افتاده بود. از اون اول تا آخر مسیر داد میزد؛ سوختم سوختم ... صدای هواپیمای درحال سقوط می داد و از پشت دستکشش دود بیرون می اومد
برای این مواقع یک نفر توی دره و وسط مسیر با دوتا طناب 100 متری که به هم بسته و با کارابین به سیم بکسل وصل شده بود، قرار گرفته بود که اگر احیاناً کسی مثل این بنده خدا تعادلش به هم خورد، بتونه بگیردش و نذاره با تخته سنگ انتهای کارگاه برخورد کنه. چشمتون روز بد نبینه؛ محمد با تمام سرعت به طرف انتهای کارگاه میرفت و داد میزد؛ سوختم... سوختم... ماهم از پایین و بچه ها از بالای ارتفاع به نفری که ترمز اضطراری دستش بود می گفتیم بگیرش ... بگیرش ...محمد به طناب ترمز رسید و به دلیل سرعت بالا و وزنش، جعفر اجلالی رو که طناب دستش بود، عین یک تکه پارچه رو هوا بلندش کرد و چندین متر آن طرف تر به زمین کوبید!! محمد هم مثل یک گونی سیبزمینی به انتهای کارگاه برخورد کرد!!! بالایی ها همه درحال دویدن به طرف پایین و ما هم در انتهای کارگاه بهت زده شاهد برخورد محمد به تخته سنگ بودیم!! انگار همه چیز را روی دور کند گذاشته بودن!!
بعد از اینکه محمد به پشت برگشت، داد زد؛ سوختممممم ... و ما همه زدیم زیر خنده و رو زمین ولو شدیم
بعد از گذراندن چندین آموزش دیگه مثل عبور از کابل سه سیم و دو سیم، شخصی به نام ابوذر که مسئول آموزش لشکر ده مخصوص سیدالشهدا (ع) بود اومد رو ارتفاع کناری ما و شروع کرد به خوش و بش با سعید و بچه ها
این بنده خدا چون عصر اومده بود نمی دونست چه داستانهایی اتفاق افتاده، پرسید؛ سعید! بچه ها کارگاه کوچیکه رو رفتن که میخوان این کارگاه بزرگه رو برن؟؟
کارگاه کوچکه! همه با تعجب به هم نگاه کردیم و سعید با کمال خونسردی، همانطور که سرش پایین بود و با طنابها ور میرفت، گفت؛ نه بابا! با همین کارگاه بزرگه آموزش دادم. ابوذر از نگرانی و ترس و تعجب زیاد پاهاش سست شد و رو پاهاش کنار سعید نشست. گفت: تو اینا رو با کارگاه بزرگه آموزش دادی؟؟!! نگفتی بچه های مردم بیوفتن تکه بزرگه گوششون میشه؟؟!! نگفتی اتفاقی بیوفته ...
ماها خشکمون زده بود و تازه بعد از گذراندن تمام مراحل آموزش و چندین بار از صبح تا عصر با مرگ دسته و پنجه نرم کردن، فهمیدیم که ما کار رو از آخر به اول آموزش دیدیم و از مرحله سخت به آسون رسیده بودیم! سعید هم عین خیالش نبود و واقعاً اونجا فهمیدیم که خدا با ماست!!
راوی؛ آقای مجتبی #عزتی
دیگه بعد از آن حادثه متوجه شدند من رانندگی بلدم...
آموزشی در پادگان امام حسین(ع) تمام شد و کل نیروهای پادگان را بردن راه آهن و اعزام کردن به دوکوهه. من در دوکوهه افتادم در پدافند لشگر ۲۷ حضرت رسول(ص) و میدانستم سعید هم در این لشگر است ولی واحد(گردان) سعید را نمیدانستم.
ساختمان پدافند، پشت حسینیه شهید همت بود و یک روز در فضای باز داشتیم آموزش توپ ضدهوایی میدیدیم که صدای یک تویوتا آمد.
بعد از گذشت لحظاتی یک نفر در کنارم نشست. بدون هیچ سر و صدایی، چند دقیقه بعد کلاس که تمام شد. صدای سلام کردن شنیدم، برگشتم دیدم سعید است. وای که چه لحظه ای بود، همدیگر را در آغوش گرفتیم.
از ایشان پرسیدم از کجا میدانستی من اینجا هستم؟! گفت مرخصی بودم و جویای تو شدم، گفتند دوکوهه هستی.
بعد گفت بیا بریم واحد ما؛ واحد تسلیحات. رفتیم سوار تویوتا بشیم، گفت با یکی از دوستانم هستم. این دوست آقا سعید که راننده تویوتا بود، شهید بزرگوار؛ رضا مومنی بود. من ایشان را نمی شناختم و نمیدانستم رضا مومنی معاون تسلیحات لشکر و مسئول زاغه مهمات است.
سوار شدیم به سمت تسلیحات حرکت کردیم و بعد از کمی صحبت، من گفتم سعید! مسئولتان را میشناسی؟ دیدم جفتشان با یک حالت خاصی به هم نگاه کردند و بعد سعید به من گفت چطور؟!
گفتم با ایشان صحبت کن که مرا بیاورد پیش شما. دوباره آن دو به هم نگاه کردند و زدند زیر خنده. گفتم چرا میخندید؟ فرمانده را میشناسی یا نه؟! همان لحظه رسیدیم به واحد تسلیحات که انتهای پادگان دوکوهه بود.
رضا مومنی یه گوشه پارک کرد و گفت: نگران نباش من با فرمانده صحبت میکنم ببینم قبول میکند یا نه. بعد رو به سعید کرد و گفت سعید! در این فاصله تو دوستت را ببر یک دوری بزنید تا با تسلیحات بیشتر آشنا بشه و باز خندیدند.
آقا رضا رفت سمت سنگر فرماندهی که سنگر خودش بود. سعید گفت میدونی کی بود؟ گفتم نه. گفت رضا مومنی فرماندهی ما (در زاغه مهمات) بود. با ناراحتی گفتم چرا زودتر معرفی نکردی؟!
(شهید) رضا مومنی آنقدر به قول خودمون خاکی و بی ریا و دوست داشتنی بود که اصلا نشان نمیداد که فرمانده باشد.
خلاصه رفتیم قسمتهای تسلیحات را دیدیم و در این حین از جلوی هر سنگری میگذشتیم نیروها خیلی گرم سعید را برای چای به سنگرشان دعوت می کردند. همه با دیدن سعید انگار یک انرژی خاصی میگرفتند...
خلاصه سعید مرا قانع کرد که در گردان خودت این دوره را به پایان برسان و گفت من هم سعی میکنم زود به زود بهت سری بزنم.
یکبار در دوکوهه دیدم سعید برای اولین بار پشت فرمان تویوتا آمد پیش من. برام جالب بود با ماشین؟!! با اون سن کم؟!!
پرسیدم؛ ماشین چطور گرفتی؟ گفت نمیدانستند منم رانندگی بلدم. داخل اتاق بودیم که یکدفعه همانجا آتش سوزی شد. رضا مومنی دچار سوختگی شد و از حال رفت.
من به دلیل علاقه ای که بهش داشتم دیگه منتظر نشدم تا در آن شلوغی کسی کاری انجام بده، سریع رضا را بلند کردم و گذاشتم داخل ماشین و خودم نشستم پشت فرمان.
چون خیلی عجله داشتم، خواستم دور بزنم به سمت بهداری، به حدی سریع پیچیدم که یکطرفِ ماشین از زمین بلند شد و نزدیک بود چپ کنه ولی دوباره به زمین نشست.
یک لحظه رضا چشم باز کرد و پرسید چی شده؟! گفتم چیزی نیست، الان میرسیم بهداری. دیگه بعد از آن حادثه متوجه شدند من رانندگی بلدم...
راوی؛ آقای ناصر سلطانیان
خودش خودشو مهمون کرده
زمانی که طبقه اول می نشستیم، خب پایین دو تا اتاق بود که اتاق جلویی را برای مهمون داری استفاده می کردیم.
عیدا که می شد آجیل و وسایل پذیرایی را روی طاقچهی اون اتاق جلویی میذاشتیم و درش رو معمولا می بستیم که هم مرتب بمونه و هم اینکه آجیلا و شیرینی شکلات ها در امان باشه. خب اون موقعا عید به عید آجیل می خریدیم و همیشه که آجیل نداشتیم.
یادمه یه بار سعید اومد گفت بدویید بدویید، برید تو مهمون داریم. ما هم رفتیم اتاق پشتی و فکر کردیم دوستاش می خوان بیان دیگه.
هر چی نشستیم دیدیم صدایی از اتاق نمی یاد و هیشکی نیست انگار. کمی که گذشت فهمیدیم خودش خودشو مهمون کرده و اینجوری گفته که ما بریم توی اتاق عقبی. بعد هم با خیال راحت بره بشینه توی اون اتاق و آجیل بخوره.
راوی؛ خواهر شهید
صف آخر نماز مرکز شوخی
در خاطرات کانال خواندم که سعید بیشتر در صف آخر نماز می ایستاد. به نظر من صف آخر مرکز شوخی های جوانیاش بود. مثلاً هر وقت که میرسید اگر ما در سجده بودیم کلهمان را لگد میکرد و میرفت. و یا اگر می دید که در نماز خیلی فاز عرفان برداشته ایم با یک مُشت حواسمان را جمع میکرد.البته هیچ وقت بهخاطر این کارها ناراحت نمی شدم و حتی به خود میبالیدم که سعید گوشه نظری به ما دارد.اما رفتار سعید فقط این شوخیها نبود و هر وقت به مرخصی می آمد برنامه های هیأت و دعای کمیل و ندبه اش فراموش نمی شد و ما هم طفیلی او در این مراسم ها بودیم.صدا و نوای داداش سعید و حزن و اندوه او، سینه زدن های بی ریا و گریه ها و فریادهایش در هیأتها هرگز از یادم نمی رود.
او بیریا سینه می زد و خدا شاهد است که می دیدم واقعا از خود بیخود شده و آنچنان بر سر و سینه می زند که من بیچاره از ترس اینکه قلب نازنینش این همه حزن را تحمل نکند، نگران بوده و در هیأت فقط حواسم به سعید بود! فقط کمی بعد از هر مجلس دوباره همان سعید شوخ و ملیح می شد. او آنقدر با دیگران خوب میجوشید که هر کسی فقط با دو سه برخورد، حتما با او دوست می شد. توی محل از همه قشر با او دوست بودند؛ از بچه مسجدیها گرفته تا غیر آنها و این برای من همیشه جای تعجب داشت و همین اغیار (در نظر من ) در زمان مناسب میدیدم چه قهرمان هایی شدند که امثال من فقط باید حسرتشان را بخورند
خدایا تو شاهدی و میدانی او با دل ما چه میکرد و چطور دلبری میکرد.
راوی: آقای محمد خطیبی
مجروحیت سعید در عملیات مرصاد
بعد از عملیات مرصاد که مجروح شد، با چندتا از
بچه ها برای عیادت سعید آمدیم تهران و مستقیم رفتیم بیمارستان.
وقتی وارد اتاقی که بستری شده
بود رفتیم دیدم سعید به شدت مجروح است و کیسه خون و کیسه دفع خونابهی بعد از عمل
جراحی و ... به او وصل است.
ولی سعید مثل قبل با روحیه عالی و بذله گویی و
تیکه پرانی به ما شروع کرد گفتن و خندیدن، طوری که انگار نه انگار که عمل سختی روی
او انجام شده و به شدت مصدوم است.آنقدر با روحیه و شاد بود که پرستارهای بخش که
چند تا خانم بودند از افعال و رفتار او شعف خاصی داشتند. به ما گفتند شما دوستان
آقا سعید هستید؟! و بعد در مورد شیطنتهای سعید از ما سوال میکردند.من به پرستارها گفتم آقا سعید بمب خنده و روحیه
ست و امیدوارم شما رو اذیت نکرده باشه گفتند نه خیلی آقاست، ما از کارهاش لذت میبریم
و ازش راضی هستیم.به پرستارها گفتم آبجی های
گرامی!خداوند در آسمان ملائکه را دارد و در زمین بسیجی
ها را. این تعبیر، خیلی براشون جالب بود. حرفم را تصدیق کردند و گفتند بعد از اینکه
آقا سعید به هوش آمد بلافاصله از ما مُهر و قرآن و کتاب دعا درخواست کرد و گفت تخت
منو رو به قبله کنید که نمازم را بخوانم. ما از مناسک عاشقانه او متعجب شدیم.
راوی؛ آقای رضا رحمت