خاطرات

برداشت‌هایی کوتاه از زندگی شهید غلامی
جنگ تمام شده بود. همه برگشتند به شهر. البته برای شهری‌ها جنگ زودتر از این حرف‌ها تمام شده بود. برای بعضی از بچه‌ها هم نه تنها جنگ تمام نشده بود، بلکه تازه کارها شروع شده بود. غلامی از این دسته آخری بود. در زمان جنگ، مسئول تعاون لشکر بود. بعد از جنگ شده بود فرمانده گروه تفحص شهدا. تازه کارش شروع شده بود.
*
حاج محمود توکلی می‌گفت: جنگ تمام شد، آمدیم اصفهان، اون روزا وضع اقتصادیمون خوب نبود، سرمایه هم نداشتیم، کار خاصی هم بلد نبودیم. رفتیم سراغ زمین پدری، با چند تا از بچه‌ها شروع کردیم به کار کشاورزی. اوضاع بد نبود. صبح می‌رفتیم، غروب می‌آمدیم. به کار تو بیابون هم عادت داشتیم. الآن هم هنوز تو بیابون‌ها داریم زندگی می‌کنیم. همان روزای اول شهید غلامی اومد سراغمون. می‌گفت: بیایید بریم منطقه، خیلی از بچه‌ها هنوز اون‌جان، باید بریم سراغشون. می‌گفت دلم آروم نمی‌گیره. با این حرف‌هاش حتی با شوخی ما رو برداشت برد منطقه سراغ شهدا.
*
جنگ تمام شده بود. کلی شهید برگشته بودند به شهر،‌ اما هنوز خیلی‌ها نیامده بودند. یکی‌شان حاج آقا مصطفی ردانی‌پور بود. شهید غلامی هم لیستی از «از سفر برنگشته‌ها» جمع کرده بود. خیلی از اسامی رفقاش رو نوشته بود؛ اول از همه شهید ردانی‌پور بود. تا امکانات رو تحویل گرفت، رفتیم کردستان سراغ آقا مصطفی. با اون بدن مجروحش آنقدر بین جنوب و اصفهان و کردستان رفت و آمد تا بالاخره مجوز ورود به خاک عراق رو گرفت.
*
به حاج محمود گفتم ازش چی برا مردم بگیم؟ روحیاتش چه طوری بود؟ رفت تو فکر و با لبخندی گفت: عجیب مردم‌دار بود، خیلی هوای بچه‌ها رو داشت، با همه مهربون بود. احترام بزرگ و کوچک رو نگه می‌داشت.
*
جنگ تمام شده بود و قرار بود عراق کاملاً عقب‌نشینی کند. ایران هم برگردد داخل مرز خودش ولی این‌طور نشد؛ مثلاً در محور عملیاتی محرم در شمال فکه، کل شرهانی دست عراق بود. سربازهای عراقی تا پل شهید ایوبی و رودخانه دو ایرج آمده بودند. وقتی عراق به کویت حمله کرد، آمریکا هم به عراق، شرهانی هم آزاد شد. شرهانی هم جز آزاده‌هایش البته مجروح و رزمنده و... هم هست.
وقتی غلامی فهمید شرهانی آزاد شده، یاد عملیات محرم افتاد؛ اون شب بارونی که مصطفی ردانی‌پور برای بچه‌ها سخنرانی می‌کرد...
*
رفتیم شرهانی. مرز دست ارتش بود. آن طرف هم منافقین نیرو داشتند. شهدا هم آنجا بودند. شهید غلامی هم بود.
موافقت نکردند که کار تفحص آنجا شروع شود. می¬گفتند منطقه آلوده است. میدان مین، سیم‌خاردار، تپه‌های رملی، تله‌های انفجاری منافقین، عراقی‌ها و... .
غلامی اصرار داشت. با کلی رفت و آمد و حرف و حدیث، قرار شد ده روز در منطقه بمانیم. اگر شهید پیدا کردیم که بمانیم، وگرنه برگردیم به شهر. ماه شعبان بود، ایام ولادت امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) و امام سجاد(ع) هم گذشته بود. جست¬وجو در منطقه را آغاز کردیم. بیشتر روی تپه‌های 175 و 178 رفت و آمد می‌کردیم.
روز آخر، روز ولادت امام زمان(عج) بود. در روز امیدواری، ما ناامید در منطقه می‌گشتیم. هیچ خبری نبود. در این ده روز حتی یک شهید هم پیدا نشده بود. قرار شد هر کسی یک یادگاری بردارد و خداحافظی کنیم و برگردیم. دل همه گرفته بود. ناامید داشتیم دنبال پوکه و ترکش می‌گشتیم. شهید غلامی هم رفت سراغ یک شقایق وحشی. می‌خواست آن را از ریشه دربیاورد که یک دفعه صلوات فرستاد. رفتیم دیدیم، الله‌اکبر شقایق روی جمجمه شهید درآمده، اول جمجمه بعد تمام بدن را درآوردیم.
پلاک را شهید غلامی داد لشکر برای استعلام! شهید بچه اصفهان بود؛ عیدی امام زمان(عج) در روز نیمه شعبان. اسمش شهید مهدی منتظرالقائم بود. اولین شهید تفحص شرهانی!
*
کنار مقتل شهید غلامی نشسته بودیم. حاج عبدالحسین عابدی برامون تعریف می‌کرد: جنگ تموم شده بود، ولی انواع و اقسام یادگارهای جنگ همراه شهید غلامی بود. یادگارهایی از فتح‌المبین،‌ محرم، والفجر هشت، کربلای چهار و پنج، خیبر و... هم ترکش تو تنش بود، هم شیمیایی بود. سخت نفس می‌کشید. بعضی وقت‌ها نمی‌تونست راه بره. یاد اون عکسی افتادم که حاج عبدالحسین، شهید غلامی رو روی دوش خودش سوار کرده بود. تا از آب رد کنه. آخر اون موقع طلاییه را آب گرفته بود، شهید غلامی نمی‌تونسته تو آب راه بره.
*
سال گذشته، بعد از شهادت بهنام کریمیان، برای مراسم سالگرد شهید غلامی، با جمعی از بچه‌های لشکر و گروه تفحص رفتیم اردستان، زادگاه شهید غلامی. مردم محل هم جمع شده بودند. سردار باقرزاده، کلی صحبت کرد و از شهید غلامی گفت. خاطره‌ای تعریف کرد که هنوز بدنم می‌لرزه:
ـ جنگ تمام شده بود. تو طلاییه بودیم. تو سنگر با بچه‌ها مشغول صحبت بودم که گفتن دوباره حال غلامی بد شده. چند بار بهش گفته بودم که لازم نیست منطقه بمونه، ولی مونده بود.
یکی از سربازهای امدادگر داشت بهش تنفس مصنوعی می‌داد. فایده نداشت. همه نگران بودند. درمانگاه هم نزدیک نبود. دو تا دستش رو گذاشته بود رو سینه غلامی و محکم فشار داد. یک دفعه صدای شکستن دنده او را شنیدم، غلامی آهی کشید و به هوش آمد.
*
جنگ تمام شده بود. اوج کارهای تفحص بود. خرداد ماه سال 76. می‌خواستم برم آبادان، غلامی آمد و گفت: کار داره، می‌خواد باهام حرف بزنه. قرار شد همراه ما بیاد. از طلاییه تا آبادان کلی حرف زد. همه‌ش منتظر بودم که از مشکلات خودش بگه، از خانواده و... ولی فقط درباره شهدا صحبت کرد، درباره کار انگار نه انگار؛ فقط زندگیش شهدا بودن و دغدغه‌اش تفحص...
*
از آبادان که برمی‌گشت، غروب جمعه بود.‌ جاده خلوت بود و رادیو داشت دعای سمات را پخش می‌کرد. دیگر غلامی آرام شده بود. نزدیکی‌های شهرک دارخوین که رسیدیم، دیدم غلامی به مسجدالاقصی، معراج شهدای اصفهان خیره شده و اشک می‌ریزد. در دلم گفتم الآن هوای حاج حسین خرازی را کرده. به خودم گفتم باید بیشتر هوایش را داشته باشیم، نور بالا می‌زند. جمعه هفته بعد، تهران بودم که خبر دادند غلامی را در اصفهان تشییع کرده‌اند. 27 خرداد 1376 بود. یکی از مین‌های فکه شده بود سکوی پروازش.
غروب جمعه بود.‌ جاده خلوت بود و رادیو داشت دعای سمات را پخش می‌کرد. دیگر غلامی آرام شده بود. نزدیکی‌های شهرک دارخوین که رسیدیم، دیدم غلامی به معراج شهدای اصفهان خیره شده و اشک می‌ریزد. در دلم گفتم الآن هوای حاج حسین خرازی را کرده. به خودم گفتم باید بیشتر هوایش را داشته باشیم، نور بالا می‌زند. جمعه هفته بعد، تهران بودم که خبر دادند غلامی را در اصفهان تشییع کرده‌اند