خاطرات
اولین اعزام
انقلاب که به پیروزی رسید، علی سر از پا نمیشناخت، با خوشحالی در بسیج مسجد ثبتنام نمود، بیشتر اوقات در مسجد بود، و هربار که به خانه بازمیگشت، یک دمپایی پاره به پا داشت، وقتی معترضانه به او میگفتم:«این چه وضعی است» نگاهش را به زمین میدوخت و میگفت:«مامان اشکالی نداره، آن بنده خدایی که کفشهایم را برده، احتمالاً احتیاج داشته است» 17 سال بیشتر نداشت که شناسنامهاش را برداشت تا به جبهه برود، گفتم:«علی این کار را نکن در جبهه از تو کاری ساخته نیست» کنار در ایستاد و پاسخ داد:«مادرجان! شما به من بگوئید، بمیر، میمیرم ولی نگوئید نرو من آنجا آب که میتوانم بدهم» بالاخره تابستان سال 1361 راهی جبهه شد
راوی:مادرشهید
فریاد الله اکبر
در عملیات والفجر مقدماتی عراق تعدادی از تیپهای کماندویی اردنی و سودانی را به منطقه آورد، بعد از محاصره شدن ما در منطقه آتشبارهای سنگین و نیمهسنگین عراق (گرای) کانال ما را گرفتند چند ساعت متوالی بچهها زیر باران آتش خمپاره، کاتیوشا، رگبار و توپ بودند، عوامل جنگی عراق نیز با بلندگو به ما فحش میدادند و میگفتند:«راه فرار ندارید». وضع خیلی بد بود، بچهها توی خاک به دنبال چهار تا فشنگ میگشتند، یک هفته مقاومت کردیم، مختصر آب و کمپوت باقی مانده جیرهبندی شد، گرسنگی و تشنگی بیداد میکرد، اما با این وجود صدای بلندگوی دشمن که بلند میشد، بچهها با تمام وجود فریاد میزدند:«اللهاکبر»، علی میگفت:«من تا زندهام، صدای در هم پیچیده دعوت به تسلیم بلندگوهای دشمن و تکبیرهایی را که از لبهای قاچقاچ شده نیروها بیرون میآمد، فراموش نمیکنم».
راوی:شهیدعلی محمودوند
صبور و بردبار
صدای علی از نوار کاست به گوش میرسد: «سال 1364 بود، در عملیات والفجر8 در جاده فاو – امالقصر قرار داشتیم، حدود 700-800 مین را خنثی کردم، چاشنیهای آنها را در یک جوراب گذاشتم و به راه افتادم، تا به سراغ مینهای والمری بروم اما ناگهان پایم روی مین رفت، بچهها ابتدا فکر کردند در کنارم خمپاره منفجر شده است، اما بعد متوجه قضیه شدند، با انفجار مین هشتصد چاشنی هم منفجر شد، و من از ناحیه پا به سختی مجروح شدم». بعد از شهادتش مادر گفت:«همان روز با من تماس گرفتند مردی گفت علی پایش قطع شده اما علی با خنده گوشی را گرفت و ادامه داد: مامان شوخی میکند». یک هفته بعد دوباره تماس گرفت، پرسیدم،کجایی؟ گفت:«مامان من در بیمارستان آریا هستم. یک ذره ترکش خورده به سرانگشت پام، اگر میتوانی بیا». با عجله به بیمارستان رفتم با دیدن او روی تخت با پای قطع شده دلم لرزید، با وجودیکه تمام بدنم آرتروز داشت، اما اگر شب تا صبح هم درد میکشیدم، ناله نمیکردم به خاطر اینکه میدیدم علی با پای قطع شده و با آن وضعیتش همه کاری انجام میداد، چند مرتبه پایش را عمل کردند اول انگشتهای پایش و بعد تا پاشنه و هربار تکهای از پایش را قطع نمودند.
ردپای جنگ
علی در سالهای آخر سردردهای شدید داشت، هربار با تمام قدرت سرش را فشار میداد، به گونهای که احساس میکردی سرش منفجر خواهد شد، با تعجب نگاهش میکردم، میگفت:«تو نمیدانی چطور درد میکند، حالم به هم میخورد» وقتی علت سردردش را میپرسیدم،پاسخ میداد :«اعصابم ناراحته،شاید فشارم رفته بالا و شاید هم چربیم» اما من میدانستم، او شیمیایی شده کلیههایش از کار افتاده بود، حالت تهوع داشت، عارضه موجی بودن نیز بعضی اوقات زندگیش را مختل میکرد، یادم هست در این گونه مواقع میگفت:«فقط بروید بیرون، سپس سرش را آنقدر به دیوار میکوبید و فشار میداد تا زمانیکه بدنش خشک میشد. حتی یکبار همسر و فرزندانش را به آشپزخانه فرستاد و خودش تمام شیشهها را شکست. هشت سال دفاع مقدس از خاک پاک ایران دیگر رمقی برای علی نگذاشته بود، در جایجای پیکرش ردپای جنگ بود اما او باز هم مقاومت کرد.
راوی:خانواده شهید
اعجاز زیارت عاشورا
عید سال 1374 هر روز صبح تا شب با نام خدا به دنبال پیکر شهیدی میگشتیم اما تلاش ما بیفایده بود، تا اینکه کاروانی از تهران به میهمانی ما آمد. چند جانباز فداکار در این گروه حضور داشتند، صبح روز بعد حاج محمودوند از میان مهمانان برخاست و با صوت زیبایش زیارت عاشورا را قرائت کرد، صدائی حزین که میگفت:« بابی انت و امی...» زیارت عاشورا که به پایان رسید، حاجی دو رکعت نماز خواند، و شاد و خندان از مقر خارج شد. با تعجب پرسیدم، کجا با این عجله؟ او در حالیکه میخندید، پاسخ داد:«استارت کار خورد، دیگر تمام شد، رفتم که شهید پیدا کنم». نزدیک ظهر با صدای بوق ماشین از سولهها بیرون آمدیم، باورمان نمیشد، علی پیکر شهیدی را همراه داشت، با این کار بیشتر به اعجاز زیارت عاشورا ایمان آوردیم.
راوی:حمید داوودآبادی
شهادت
روز سوم بهمن ماه بود علی از استراحتگاه که خارج شد، نگاهی به آسمان انداخت، و گفت:«تو به من قول دادی، تو ده روز دیگر فرصت داری، به قولی که به من دادی عمل کنی وگرنه میروم و دیگه پشت سرم را نگاه نمیکنم» پای مصنوعیاش شکسته بود، با خنده کمی لیلی رفت و به ما گفت:«این پا روی مین رفتن داره» بالاخره یومالله 22 بهمن ماه از راه رسید علی به میدان مین رفت، و حدود 62 الی 63 مین را پیدا کرد. من نیز کنارش بودم، به آخرین مین که رسیدیم، کسی مرا صدا زد. حدود 7 متر از علی دور شدم، ناگهان صدای انفجاری مهیب در دشت پیچید، به طرف محمودوند دویدم، او با پیکری خونین روی زمین افتاده بودم باورم نمیشد اما خدا هیچگاه خلف وعده نمیکند.
حسین شریفینیا با شنیدن خبر شهادت او به سراغ مهر متبرک حاجی رفت، بهترین یادگاری از علی مهری که خاک پیکر 100 شهید را با خود به همراه داشت، حالا هربار که سر بر سجده میگذارد، عطر حضور او را میان سجادهاش احساس میکند.
راوی:آقای منافی
پیام رهبر
به ارواح طیبه همه شهداء به خصوص شهیدان این راه پر ارزش (تفحص) که شما در آن مشغول حرکت هستید و این شهید عزیز شهید محمودوند به خصوص، برای ارواح طیبه همهشان از خداوند متعال علو درجات و همنشینی با صالحان و اولیاء و ائمه را مسئلت میکنم، شما باب شهادت را باز نگهداشتید.
صوت اذان
همیشه سعی می کردم با وضو بهش شیر بدهم. درست سر اذان بیدار می شد و شیر می خورد. گریه که می کرد با شنیدن اذان آرام می شد. پسرش عباس هم مثل خودش شد. نا آرامی هایش را با صوت اذان و قرآن آرام می کردیم.
امام فامیل
چهار، پنج ساله بود. رفته بودیم تولد یکی از اقوام . زن و مرد قاطی بودند. خیلی عصبانی شد. اخم هایش را کرده بود توی هم و یک گوشه نشسته بود. به خانه که برگشتیم، رفت توی اتاق و در ار پشت سرش محکم کوبید. گفت" من دیگه مهمانی نمیایم." به همه نشان داده بود از این چیزا خوشش نمی آید. اسمش را گذاشته بودند امام فامیل.
نیم وجبی
اوج انقلاب ده، دوازده ساله بود. اول شب می رفت بیرون، آخر شب می آمد. پخش اعلامیه، شعار نویسی روی دیوارها، خلاصه هر کار که از دستش بر می آمد انجام می داد. هر چه می گفتم" نکن مادر خطر دارد" می گفت" یک جان که از خدا بیشتر نگرفتم. بگذار ان هم در راه خودش بدهم." نیم وجبی حرف هایی می زد که به سن و سالش نمی آمد.
این چه وضعیه
انقلاب که پیروز شد، بیشتر وقتش توی مسجد بود. هر بار که بر می گشت خانه، یک دمپایی پاره پایش بود. دعوایش می کردم و می گفتم " این چه وضعیه" می خندید و می گفت" مادر جان اشکالی ندارد . بنده خدا احتمالا احتیاج داشته که کفش های من را برده" هر طور شده راضی ام می کرد.
اجازه
بدو بدو از مسجد آمد خانه. گفت " اجازه بده برم. اگر اجازه ندی نمی رم." زدم توی گوشش. گفتم " چهار سالت بود که پدرت فوت کرد. با بدبختی بزرگت کردم." سرش را انداخت پایین و گفت" بگو بمیر ولی اجازه بده" افتاد به دست و پایم و اشک ریخت. دلم نمی امد برود. گفتم" کاری از دست تو بر نمیاید." گفت" آب که می توم دست رزمنده ها بدم." آن قدر قربان صدقه ام رفت تا راضی شدم. آن روز ها فقط شانزده سالش بود.
گردان تخریب
اوایل سال 62 یک حسینیه حصیری درست کرده بودیم توی دو کوهه. چهره ای آرام و خندان ، با اعتماد به نفس و مصمم، درس تخریب می داد بهمان. مسئول دسته گردان تخریب بود. بهش نمی آمد هفده ، هجده، سال داشته باشد. اگر نمی گفتیم کسی نمی فهمید.
حسرت قول داده شده
عملیات لو رفته بود بچه ها قیچی شدند. گیر کردند توی محاصره عراقی ها، یک هفته تمام، بدون آب و غذا. خیلی ها از تشنگی شهید شده بودند. خودش می گفت" تا زنده ام هیچ وقت صدای تکبیرهایی را که از لب های قاچ قاچ شده بچه ها بیرون می آمد، فراموش نمی کنم." بالاخره کانال سقوط کرد و او با هفت هشت نفر دیگر توانستند از توی کانال حنظله فرار کنند. آن قدر شهید توی کانال ریخته بود که مجبور بودند پایش را بگذارند روی آنها و بدوند. می خواست زخمی ها را با خودش ببرد عقب ولی نمی توانست. بدجوری آتش می ریختند روی سرشان. توی صورت شان که نگاه می کردشرمنده می شد. چشم هایشان التماس می کرد. اما لبخند می زدند و دست تکان می دادند. همین طور که می دوید بلند بلند داد میزد" بر می گردم." یکی یکی تیر می خوردند و می افتادند. خودش می گفت" تیرها از کنار و سر و گوشم رد می شدند. نورشان را می دیدم. حتی احساس می کردم از توی بدنم رد می شوند." فقط چندتایی خورد به دستش . وقتی رسید به خاکریز خودی فقط خودش مانده بود و خودش؛ اما حسرت قولی که داده بود سال ها ماند توی دلش.
زودتر برو
همان روز یکی از رفقایش بهم زنگ زد و گفت پایش قطع شده. داشت حرف میزد که خودش گوشی را گرفت و گفت " مادر جان شوخی می کند. چیزی نشده." من هم جدی نگرفتم. اهل اینجور شوخی ها بود.یک هفته بعد تلفن کرد و گفت" من بیمارستانم. پایم ترکش خورده." رفتم بیمارستان ملاقاتش. پایش قطع شده بود. چاشنی هم توی دستش ترکیده بود و کل دستش را سیاه کرده بود. شوکه شده بودم ولی خودش آنقدر راحت بود که من هم آرام شدم. چند ساعتی با هم تعریف کردیم و خندیدم . قبل از آمدن من سفارش کرده بود بهش مورفین بزنند. کم کم درد امد سراغش. گفت" زودتر برو" اصاراش را دیدم رفتم. همین که پایم را از اتاق گذاشتم بیرون صدای نعره اش پیچید توی راهرو. دلم لرزید. تازه دلیل اصرارش را فهمیدم. بچه ام چقدر درد داشته و جلوی من خودش را نگه داشته . از آن به بعد از هیچ دردی ناله نمی کنم. صبر را زا او یاد گرفته ام.
تکلیف نماز
تیر تراش می زدند. دوشکا و تیر بار را کار گذاشته بودند توی خاک، درست مماس با زمین. سرت را که می آوردی بالا می زدند. خوابیده بود روی زمین. همان جا دستش را زد توی خاک و تیمم کرد. دراز کش نمازش را خواند.
رفت پیش آیت الله دستغیب.پرسید " تکلیف آن نماز چه می شود." جواب داد" حاضرم تمام عمرم را بدهم ثواب دو رکعت نماز شما را بگیرم."
پای مصنوعی
سر تیم بچه های تخریب بود. قرار بود جلوی دشمن را بگیریم تا نیروی کمکی برسد. تانک پشت تانک توی جاده ایستاده بود و ما مانده بودیم چه کار کنیم . کلی مین و مواد منفجره را ریخت توی فرغان و راه افتاد. جاده در تیررس مستقیم دشمن بود، دو طرفش هم باتلاق. نه سنگری و نه جان پناهی. با پای مصنوعی کلی راه رفت و مواد منفجره را کار گذاشت. امید نداشتم زنده برگردد اما برگشت. صبح که تانک ها راه افتادند جاده را منفجر کرد. چاله های بزرگ نگذاشت جلوتر بیایند. یک روزی معطل شان کرد.
نخود
برنج هامان پر از فضله موش شده بود. هر چه پاک می کردیم باز هم مانده بود. بچه ها مجبور بودند بخورند. بعدش دهان شان را آب می کشیدند. علی نمی خورد. بیشتر روزه می گرفت. از شهرنخود و کشمش گرفته بود برای خودش . با همان ها سر می کرد.
عملیات
لاغر شده بود. لاغر که می شد پای مصنوعی اذیتش می کرد و زخم می شد. توی آن گرما دلمان می خواست لخت شویم ولی او مجبور بود سه، چهار تا جوراب بپوشد تا پایش اندازه شود. نمی خواست از عملیات جا بماند.
کربلای 5
شب عملیات کربلای پنج نشسته بودیم دور هم تویسنگر. قرآنش را گرفته بود توی دستش و به آن تفال می زد. یکی یکی قرآن زا باز کردو به بچه ها گفت " تو شهید می شوی. تو اسیر می شوی. تو هم مجروح." نوبت من که رسید سرش را تکان داد و گفت " تو هم سر مرو گنده بر می گردی." کلی بهش خندیدیم و دستش انداختیم. به شوخی گرفتیم. بعد از عملیات همه آنهایی که گفته بود درست از آب درامد. کشیدمش کنار گفتم" چه جوری فهمیدی؟" گفت" یک چیزهایی دیدم. نورانی شده بودند."
موج
مچاله شده بود گوشه اتاق. دست و پاهایش گره خورده بود به هم. صورتش سیاه و ترسناک . در را هم بسته بود. گفت" هر وقت حالم خوب شد خودم در را باز می کنم." داد نمی زد. چیزی هم نمی شکست. موج که می گرفتش نمی خواست حالش را ببینیم. فقط از اتاق بیرون مان می کرد.
خبر رحلت امام (ره)
رفت توی اتاق و در را محکم پشت سرش بست. دنبالش رفتم توی اتاق. داد زد " برو بیرون می خواهم تنها باشم." اولین و آخرین باری بود که سرم فریاد کشید. های های گریه می کرد. تا حالا این جوری ندیده بودمش. بعد از چند ساعت آمد بیرون با چشم های ورم کرده. رفت و تا ده روز ندیدمش. خبر رحلت امام (ره) را زا رادیو شنیده بود.
انگشتان کج
سر عقد خواستم حلقه دستش کنم. دست راستش را اورد جلو. گفتم " حلقه را دست چپ می کنند." گقت" عیب ندارد توی دست راست هم قشنگ می شود." گفتم" نمی شود باید حتما دست چپ باشد." بالاخره دست چپش را آورد جلو . سرم را انداختم پایین. از این که این همه اصرارش کرده بودم خجالت کشیدم. حلقه دستش نمی رفت. انگشتانش کج بود.
شب عروسی
شب عروسی غیب شان زد، عروس و داماد. نگرانشان شده بودیم. از خانه که راه افتاد بودند بعد دو ساعت هنوز نرسیده بودند سالن. مهمان ها داشتند می رفتند که سرو کله شان پیدا شد. رفته بودند بهشت زهرا(س) سر مزار شهدا. برادر خانمش از دوست های قدیم جنگش بود. همان جا به خانمش گفت " اینجا کنار قبر برادرت جای من است."
عباس
دخترش فاطمه که به دنیا آمد نگران بود. گفتم" چرا نگرانی؟ خدا بهت یک دختر سالم داده . آن هم بعد از عباس که فلج است و همه اش برایت زحمت داشته و دارد." گفت" نگرانی خودم هم از همین است. نمی خواهم با آمدن فاطمه ذره ای از محبت به عباسم کم شود." خیلی دوستش داشت ، خیلی. می گفت" خدا نکند عباس زودتر از من بمیرد." عباس هم به بابا وابسته بود. توی بغلش آرام می شد.
بعد از شهادتش ، عباس یک سال توی بیمارستان بستری بود. فقط توانست دو سال بعد از پدر را تحمل کند.
بعد از جنگ
بعد از جنگ با برادرش مغازه کابینت سازی زدند. کار و بارشان خوب بود. در آمد خوبی هم داشت ، بی درد سر. اما ول کرد و رفت منطقه. زن و بچه را هم با خودش برد. با حقوق ناچیز. توی آن گرما بدون هیچ امکاناتی. آن هم با ان بچه مریض.
رفته بود مشهد
عباس را دخیل بسته بود به پنجره پولاد. چهل روز تمام . ندبه و زاری ، شفایش را می خواست. شب چهل ویکم خواب دید. آقایی بهش گفت" دیگر اینجا نایست. برو که از دست ما خارج است." فردایش برگشت تهران. دیگر برای شفای عباس دعا نکرد.
تفحص
بهش گفتم" چرا با این وضعیت جسمی و بچه مریض آمدی تفحص؟" گفت" یک وقتی به دستور فرمانده مجبور بودم عقب نشینی کنم و رفقایم را جا بگذارم. اما الان دست خودم است. می خواهم همسنگرهایم را به خانواده های شان برسانم.
والفجر
والفجر مقدماتی بودیم. با هم می کندیم . می رفتیم جلو. شروع کرد به تعریف کردن از یک دوست قدیمی. گفت" تخریب چی بود از بچه محل های مان. چقدر خاطره داشتیم باهم." آهی کشید ، سرش سرش را انداخت پایین و زیر لب گفت " خودم همین اطراف ولش کردم و رفتم.اما یهش قول دادم بر می گردم و می برمش." صورتش یک جوری شد، انگار که شرمنده باشد. جلوتر که رفتیم چیزی پشت بوته ها توجه مان را جلب کرد. دویدیم طرفش، آوردیمش بیرون. شهید بود. کارتش را پیدا کرد و خاک ها را زد کنار. اسمش را که خواند استخوان هایش را چسباند به سینه اش. می بوسید و گریه می کرد. به قولش عمل کرده بود.
جگرکی
سال 78 خیابان مولوی در به در دنبال یک جگرکی قدیمی می گشت. همه چیز عوش شده بود، از مغازه ها پرس و جو کرد. چند روزی رفت و آمد تا بالاخره پیدایش کرد. در خانه اش را زد. پیرمرد جگر فروش آمد بیرون. علی خودش را معرفی کرد و پرسید" چهار سیخ جگر چقدر می شود؟" پیر مرد همین طور نگاهش می کرد. علی ادامه داد" بچه بودم ابتدایی شاید هم کمتر. آمدم جگرکی شما . چند سیخ جگر خوردم پولش را ندادم و فرار کردم. " پیرمرد بهتش زده بود. گفت" خب" علی کیف پولش را گرفت جلوی پیرمرد. سرش را انداخت پایین و گفت" نوش جانت پسرم. این را برمی دارم فقط برای یادگاری ، تا یادم نرود حق دیگران را ضایع نکنم." پول را گذاشت زیر شیشه میزش و زیر لب گفت" هنوز هم باورم نمی شود این همه دنبالم گشتی فقط برای همین"
روابط عمومی
روبط عمومی بالایی داشت . از روزنامه نگارها گرفته تا بازاری ها. همه را جذب خودش کرده بود. خیلی ها را به سمت تفحص کشانده بود. بعضی ها با قلم شان بعضی ها هم با پول شان تفحص را حمایت می کردند. بیل مکانیکی، تانکر آب ، موتور برق همه را همین جوری گرفته بود. بس که دوستش داشتند.
صدای خالی شیشه نوشابه
سرمای فکه، استخوان می ترکاند. توی چادر بخاری روشن می کردیم. یک شب نفت بخاری تمام شده بود. انبار نفت مان هم دور بود. هیچ کس حال نداشت توی آن سرما برود نفت بیاورد. ترجیح می دادیم از سرما بلرزیم ولی از رختخواب جدا نشویم. توی خواب و بیداری صدای خالی کردن شیشه های نوشابه پر از نفت توی بخاری را شنیدم. سرم را از زیر پتو آوردم بیرون و چشمم را به زور باز کردم. حدس می زدم کار خودش باشد.
تعارف
چایی ریخته بودم. اول از همه سینی را گرفتم جلویش. خم شد و توی گوشم گفت" برو از اول چادر تعارف کن" گفتم" آخه شما فرمانده اید." گفت" هر وقت خواستید من را خراب کنید وی جمع تحویلم بگیرید."
کاش همه حساب ها با تو بود
خانواده های مان با هم زندگی می کردند. من و مجید پازوکی و علی. آورده بودیم شان اندیمشک و اهواز. آخر هفته ها بهشان سر می زدیم . از خانم ها می پرسیدیم هر کس چقدر خرج کرده. حساب و کتاب می کردیم. علی همیشه سر خودش کلاه می گذاشت. می فهمیدیم حسابش را بیشتر می نویسد. می گفتیم" کاش همه حساب ها با تو بود."
علی آقا آمد
پنجشنبه شب ها می رفت دزفول پیش زن و بچه اش. شنبه ها صبح می ایستادیم دم مقر منتظر. دیر که می کرد، پکر می شدیم. دست و دلمان به کار نمی رفت. از دور که ماشینش را می دیدم همه فریاد می کشیدیم"علی آقا آمد."
آخر هفته ها
رفتم دزفول دم خانه شان. آخر هفته بود. گفتم" کار پیش آمده.بیا برویم مقر. " گفت" آخر هفته ها مال زن و بچه است . می خواهم ببرم بگردانم شان." هر چه اصرار کردم نیامد.
حتی یک دکمه
همه مان دوست داشیم دسته جمعی برویم توی میدان مین و شهید پیدا کنیم. با هم بیش تر بهمان می چسبید. کسی داوطلب بیل مکانیکی نمی شد. علی خودش کار سخته را انجام می داد. می نشست پشت بیل ، تک و تنها یک مسیر طولانی را می زد، از صبح تا عصر، از نظر ما این کار خسته کننده بود و یکنواخت. اما به قول خودش باید یک منطقه را صفر می کرد. می دانستیم جایی که کنده است حتی یک دکمه از پیراهن شهید هم جا نمانده.
فرمانده
با هم که می رفتیم پای کار، باید صاف می ایستادیم دم میدان مین، تا علی اجازه بدهد. تکان که می خوردیم بدوبیراه می گفت. تهدید می کرد" تکون بخوری . میام گردنتو می شکنم." از وقتی که فرمانده شد هیچ تلفاتی ندادیم ، بس که مراقب نیرویش بود.
بسم الله
سر سفره که می نشستیم ، یکی یکی سراغ بچه ها را می گرفت. تا همه نمی آمدند غذا شروع نمی کرد. آن قدر از غذا تعریف می کرد آب از لب و لوچه همه مان راه می افتاد. مخصوصا اگر سیر ترشی سر سفره بود. بسم الله می گفت و شروع می کرد. اشتهایش را که می دیدم ما هم می خوردیم، بی رودربایستی.
بسیجی داوطلب
از سربازهای تبعیدی بود. همه جور خلافی توی پرونده اش داشت. معتاد بود. چند سال هم اضافه خدمت خورده بود. همه با بودنش مخالف بودیم. علی گفت" ایشون رفیق منه" ولی ما راضی نشدیم. هرکدامان یک جوری اذیتش می کردیم . علی دعوای مان می کرد. پسرک مرتب بهانه جور می کرد می رفت دو کوهه خودش را بسازد. علی به روی خودش نمی اورد. بهش مسئولیت می داد. همه جا با خودش می بردش. شده بود عزیزدردانه. خودش می گفت " اگر این پسر عوض بشه همین یک کار برای این چند سالی که لباس سپاه تنم بوده بسه" کم کم رفتارهای علی رویش اثر گذاشت. بالاخره ترک کرد. صحیح و سالم برگشت سر زندگیش. علی کلی زحمت کشید تا کارت پایان خدمتش را برایش بگیرد . چند وقت بعد دوباره برگشت منطقه. ایستاد پای کار، به عنوان بسیجی دواطلب.
منطقه
افتاده بودم توی کار بسازبفروش. درآمد خوبی هم داشت. خبر دار شد . آمد سراغم و گفت " خودت را آلوده دنیا نکن. بیا منطقه. تفحص نیرو لازم دارد." گفتم" رزق و روزی زن و بچه ام چی؟" گفت" رزق دست خداست . دنبال رسالتت باش." چند وقتی با خودم درگیر بودم. حرف هایش مرتب توی ذهنم رژه می رفت. هر کار می کردم عذاب وجدان داشتم. دست اخر کارم را ول کردم و رفتم منطقه. استقبالم که آمد رضایت را توی چشم هایش می دیدم. همین برایم کافی بود.
نجاری
یکی از دوستانش کارگاه نجاری راه انداخته بود. علی چند ماهی پیش شان ماند که کار یادشان بدهد، دست شان که راه افتاد ، رفت دنبال کار خودش. یک ریال مزد هم نگرفت. از بچگی نجاری و جوشکاری بلد بود. پدرش را خیلی زود از دست داده بود، از همان موقع ها توی خرج و مخارج به مادرش کمک می کرد.
عشایر
یکی از این پسر بچه های عرب زبان عشایر ، آدرس یک شهید آورده بود. دنبالش رفتیم. چند ساعتی توی بیابان ها چرخیدیم . عصبانی شده بودیم. فکر کردیم ما را گذاشته سرکار. دلمان می خواست حسابی دعوایش کنیم. زیاد پیش می امد عشایر به بهانه انعام و شیرینی از این جور آدرس های الکی می دادند. علی گفت" به دلم افتاده راست می گوید." گفتیم" اصلا تو این منطقه ، جنگی نبوده." از نظر جغرافیایی خیلی به درگیری ها دور بود. اما علی ول کن نبود. بعد از چهار پنج ساعت بالاخره یک جمجه و پلاک پیدا شد. یک شهید مسیحی بود. علی از خوشحالی پرید پسر را محکم بغل کرد و بوسید. بعد از آن مرتب نان خشک و خوراکی می برد دم خانه شان. می گفت" این پسر بر گردن ما حق دارد."
شهید
چند وقتی بود شهید پیدا نکرده بودیم، بچه ها کلافه شده بودند و دل زده. گفت" فردا خودم تنها می روم." می دانستیم تنها که برود دست خالی بر نمی گردد. صبح قبل از رفتن ، سرش را کرد توی معراج. به شهدا گفت" به رفیق های تان بگویید پیدا شوند. چقدر مادرتان را اذیت می کنید. پیر شدند. دارند می میرند." این را گفت و رفت. عصر با صدای بوق ماشین از چادر پریدیم بیرون. برگشته بود با شهید. دوباره سرپا شدیم، درست مثل روز اول.
قالب یخ
توی آن گرما قالب یخ حکم طلا را داشت. از دو کوهه که راه می افتاد بیست تا قالب یخ همراهش بود. به مقر که می رسید فقط پنج تا مانده بود. همه را بین راه تقسیم می کرد، پاسگاه های ارتش و نیروی انتظامی. چوپان ها و عشایر هم که به پستش می خوردند بی نصیب نمی ماندند.
پول ماشین
یک موتور داشت، از این یاماهای قدیمی. یک پسر فلج ده یازده ساله، یک دختر سه چهار ساله ، خانمش هم با کلی ساک و وسیله و خودش با پای مصنوعی. مانده بودم با این موتور چطور این طرف و آن طرف می روند. بهش اصرار کردم ماشین بخرد. بالاخره راضی شد. با کلی وام و قرض پول ماشین را جور کرد. همان موقع کسی آمد پیشش که نیاز مالی داشت. همه پول ماشین را داد به او.
چاه آب
سرباز بودیم. اوایل کار بود و هنوز رودربایستی داشتیم . یک روز که رفته بودیم پای کار، رسیدیم به یک چاه آب. سطل انداخت توی چاه و آب کشید. ایستاده بودیم و نگاهش می کردم. نمی دانستیم می خواهد چه کار کند. یکهو سطل آب را خالی کرد روی سرمان. یخ مان آب شده بود و ما هم شروع کردیم . کلی خندیدم . بچه های ارتش از دور می دیدن مان. وقتی برگشتیم پرسیدند" واقعا فرمانده تان بود؟ چه طور با شما این جور شوخی می کرد؟" باورشان نمی شد.
جشن پتو
شب ها که بر می گشتیم مقر می نشستیم پایش را در بیاورد. می ریختیم سرش می زدیمش. زیاد شوخی می کردیم. جشن پتو، کشتی و... وقتی پا داشت کسی حریفش نمی شد.
روی مین
گفت" همیشه جان یک کتخصص را همان تخصصش می گیرد. مثلا یک شناگر توی دریا خفه می شود. یک برق کار هم برق می گیرد." یکی از بچه ها پرسید" پس شما هم می روی روی مین؟" خندید
نماز صبح
صبح ها اولین کسی که بیدار می شد. می آمد توی چادر بالای سرمان روع می کرد بلند بلند شعر خواندن" صبح که سحر می شود خدا نظر می کند/ بنده چقدر بی حیاست خواب سحر می کند." اذان را هم خودش می گفت. انصافا صدای قشنگی داشت. اگر بیدار نمی شدیم. ترقه می انداخت توی چادرمان. به زور برای نماز بیدارمان می کرد.
پشه ها
تابستان بود. همه توی مقر خواب بودیم . یکهو بلند داد زد " همه توت رو می کشم. پدرمو درآوردید." از خواب پردیدم. ترسیده بودیم. فکر کردیم کسی حمله کرده. گفتیم"چی شده" خندید و گفت" با پشه ها بودم. خیلی اذیت می کنند." همین شوخی هایش پا گیرمان کرده بود.
بیل مکانیکی
بیل مکانیکی مقر خراب شده بود. چند باری تعمیر کار از شهر امده بوذد اما درست نشده بود . بیل که خراب می شد کل کار می خوابید. کلافه شده بود. یک روز صبح ساعت نه رفت زیر بیل مکانیکی . دل و روده اش را باز کرد. آچار کشی کرد. توی آن گرما با پای مصنوعی می رفت زیر بیل می آمد بالا. تا ظهر یک بند کار می کرد. فکر می کردیم بیخود به خودش زحمت می دهد. یکهو با صدای استتارتش از چادر زدیم بیرون. درست شده بود. باورمان نمی شد. از آن به بعد دیگر نمی فرستادیم سراغ تعمیر کار. حتی لشگر های همسایه هم که بیل شان خراب می شد می آمدند سراغ علی.
صبح زود بیدار شدم. همه خواب بودند. ت.ی تختش نبود. هر چه گشتم پیدایش نکردم. رفتم دستشویی. پاچه ها را داده بود بالا. فرچه هم توی دستش. چاه توالت گرفته بود.
پست نگهبانی
از صبح جوشکاری کرده بودیم. دوتایی. قرار بود موتور خانه جدید بسازیم. شب بدجور چشم هایم می سوخت. هیچ جا را نمی دیدم. سیب زمینی رنده کرد گذاشت روی شان. آن شب نوبت پست نکهبانی ام بود . گفتم " نمی توانم پست بدهم" گفت" پس بخواب" جای من نگهبانی داد. چشم های خودش داغان تر از من بود.
امضا
برای مقر تانکر آب آورده بودم. اولین بارم بود. کسی را نمی شناختم . ظهر بود که وارد مقر شدم. خبری نبود. مثل این که همه خواب بودند. فقط یک نفر داشت کنار چادر ها را جارو می زد. گفتم " بیا آب را خالی کن/" لنگ می زد. با سختی رفت بالای تانکر آب را خالی کرد. گفتم" به فرمانده تان بگو بیاید امضا کند." خودکار ار گرفت و خودش امضا کرد. کلی خجالت کشیدم.
نذری
محرم که می شد کل خط را نذری می دادیم. خودش همه چیز را هماهنگ می کرد. از گوسفند و مواد غذایی گرفته تا دیگ و ظرف و ... دسته راه می انداختیم ، می رفتیم پاسگاهای ارتش و نیروی انتظامی. فرقی نمی کرد سپاهی و ارتشی در کنار هم عزاداری می کردیم. ایام میلاد ائمه هم که می شد از شهر شیرینی می گرفت و بین پاسگاها پخش می کرد. همه دوستش داشتند . همه.
صد شهید
یک فیلم پیدا کرده بود از آرشیو عراق. کلی شهید ریخته بود روی زمین. فیلم با هلی کوپتر گرفته شده بود ، از فاصله دور. یک ماه دنبال منطقه بود. هر نشانه ای که توی فیلم بود را زیرو رو کرد. چندین و چند بار فیلم را نگاه رد با دقت. دست آخر فهمید که نبشی های این منطقه کمی با جاهای دیگر فرق دارد. نبشی تکه اهن هایی بود برای اتصال سازه ها. بالاخره منطقه را پیدا کرد. صد تا شهید زیر خاک بود.
پرچم
یک شب به بچه های ارتش گفت" فردا می خواهم توی مقرتان پرچم بزنم." هر شهیدی که پیدا می کردیم همان جا یک پرچم فرو می کردیم توی خاک. نمی دانم چی به دلش افتاده بودو چه حس کرده بود. ارتشی ها گفتند" بعید است انجا شهید پیدا کنید." اما وقتی علی می گفت پیدا می کنم زمین هم به آسمان هم که می رفت کار خودش را می کرد. صبح فردا بیل مکانیکی را برد دم مقرشان. عصر دو تا پرچم زد توی مقر ارتش و برگشت.
سنگر
گفت" زیر سنگر های عراق را بکنیم." گفتم" زیر سنگر که شهید پیدا نمی شود. " بیل برداشت و خودش دست به کار شد. کندیم و کلی شهید پیدا شد. چیده بودن شان روی هم. خاک ریخته بودند رویشان. بتون هم کرده بودند سفت و محکم. انگار بعثی ها رسم شان بود از شهدا هم انتقام می گرفتند.
برای رضای خدا این کار را بکن
با هم رفته بودیم دنبال کارهای اداری تفحص. موتورم را سر راه پارک کرده بودم. گفت" موتورت را جای بهتری پارک کن. شاید کسی بخواهد از اینجا رد شود. مردم به زحمت می افتند." کمی غرغر کردم. گفت" برای رضای خدا این کار را بکن"
شرمندگی
با یکی دعوایش شد. بحث بالا گرفت. زد توی گوش علی. علی فقط نگاهش کرد. داد و بیداد کرد و دوباره کوبید توی صورتش. باز هم علی چیزی نگفت. فقط ایستاده بود و نگاهش می کرد. یکهو طرف دعوا محکم بغلش کرد و بوسیدش. شرمنده شده بود.
قدم نو رسیده
پسرم تازه به دنیا آمده بود. همسایه بودیم. شب عید از طرف بنیاد جانبازان گوشت و مرغ داده بودند بهش. همه را با هم اورد دم در داد به من. گفت" قدم نو رسیده مبارک. حتما رفت و امد زیادی دارید. به کارتان می آید."
حمام
حمام نداشتیم. فقط آخر هفته ها می رفتیم دو کوهه آبی به سر و تن مان می زدیم. هر روز که از کار بر می گشتیم لباس های مان خاک خالی بود. توی گرمای زیاد بیابان، با آن همه فعالیت سنگین بدنی خیس عرق می شدیم. یک هفته بدون حمام خیلی سخت بود. یک روز تصمیم گرفت برایمان حمام بسازد، بدون هیچ مصالحی. با بیل مکانیکی گودال بزرگی درست کرد. نبشی و بلوک سیمانی هم جمع کرد از سنگر های تخریب شده عراق. آبش را هم از تانکر کشید و دوش ساخت. دو روزه یک حمام تر و تمیزساخت. یک پا مهندس بود برای خودش.
تذکر
دیگر خودمان توی مقر آشپزخانه داشتیم. یک روز عینک آفتابیش را زد. کلاه هم گذاشت روی سرش. رفت توی آشپزخانه. یک کیف سامسونت هم گرفته بود توی دستش. یخچال و بقیه جاها را ور انداز کرد. گفت " مثلا من بازرسم." دست های آشپز را خوب نگاه کرد. اخم هایش را کشید توی هم و گفت" وای وای چقدر ناخنات بلنده" کار همیشه اش بود. تذکر که می داد با شوخی و خنده بود.
نانوا
خودمان توی مقر نان می پختیم. صبح زودتر از همه بیدار می شد. می رفت توی آشپز خانه. یک دستمال می بست به سرش. می نشست زمین، خمیر درست می کرد. با حوصله و تمیز پهن می کرد روی شات پهن. می گذاشت توی تنور. اصلا نمی سوخت. خمیر هم نمی شد. نگاه کردنش هم کیف داشت. همه مان می ایستادیم کار کردنش را تماشا می کردیم. انگار از اول نانوا بود.
تک و تنها
روی پست های نگهبانی خیلی حساس بود. هر شب دو نفر باید نگهبانی می دادند. آن شب پست دوم من نوبت من بود. از قضا خواب ماندم. می دانستم شاکی می شود. سر صحبانه سرم را انداخته بودم پایین. تازه فهمیدم کل شب را خودش نگهبانی داده، تک وتنها.
من سرهنگ نیستم
رسیدم توی مقر . تا دیدمش صاف ایستادم و احترام نظامی گذاشتم. همه خندیدند. تعجب کردم. گفتم " اشتباه احترام گذاشتم؟!!" خندید و گفت" اینجا احترام محترام نداریم . راحت راحت باش."
هر وقت می خواستیم اذیتش کنیم می گفتیم " چشم جناب سرهنگ" لجش می گرفت. اخم می کرد و می گفت" من سرهنگ نیستم."
پول
دوستانش می گفتند از وقت علی فرمانده شده اوضاع شان فرق کرده. وقتی می آمد تهران مرخصی ، همه اش دنبال کار تفحص بود. صبح زود می رفت لشگر جنس می آورد برای مقر، پتو، برنج، روغن، خرده ریز. همه را پر می کرد توی خانه. وقت رفتن می ریخت توی وانت و می برد منطقه. از جبیب خودش هم پول می گذاشت.
پوست پرتقال
پرتقال خورده بودیم. پوست هایش را ریخته بودیم وسط چادر مقر. یکهو چراغ را خاموش کرد. تا به خودمان آمدیم پوست پرتقال بود که می خورد توی سر و صورت مان. ما هم شروع کردیم. خودش رفته بود یک گوشه قایم شده بود. فقط زده بود.
تفنگ شکاری
یک تنفنگ شکاری آورده بودیم توی مقر. کلی برایش نقشه کشیده بودیم. دشت پر از کبک بود. دل مان را صابون زدیم چندتایی شکار کنیم. تفنگ را که دید زود فهمید توی سرمان چه می گذرد. رو کرد بهمان بلند یک جوری که همه بشنوند گفت" اگر ببینم کسی با این تفنگ پرنده شکار کرده نسخه اش را می پیچم و می فرستمش دو کوهه. والسلام" می دانستیم تهدیدش جدی است. خوب هم می دانستیم چقدر پرنده ها را دوست دارد.
معراج
سوار موتور بود. آرام آرام کنار جمعیت می رفت و نگاه می کرد. تابوت شهدا با پرچم ایران روی تریلرها چیده شده بود. خیلی ها بلند گو را می گرفتند ، باد در گلوی شان می انداختند و سخنرانی می کردند. از شهدا می گفتند. از تفحص ، از کارهایی که کرده و نکرده بودند. اما هیچ کس نمی دانست این شهدا را چه کسی دانه به دانه با دست های خودش از زیر خاک بیرون کشیده است. شهدایی که حالا روی دست های شان می رفت تا معراج.
الک کردن
جایی حدس می زد شهید هست به ما می گفت " از بیل بیایید پایین." نکند بزنیم استخوان ها متلاشی شود. کار هیچ کس را هم قبول نداشت. می گفت" بروید کنار خودم در می آورم" آرام آرام با دست زمین را می کند. کارت و پلاک را که پیدا می کرد. خیالش راحت می شد. اگر پلاک پیدا نمی شد تمام خاک را الک می کرد، ساعت ها . سر انگشت ها یش همه زخم شده بود.
چی شده
با هم می رفتیم طلائیه. جاده پر از چاله های آب بود. یکهو زد روی ترمز. گفتم" چی شده" ترسیده بودم.پیاده شد. نشست روی زمین توی گل ها. یک جوجه مرغ ماهی خوار بود. بغلش کرد. نازش کرد و بوسیدش. گذاشتش کنار. ولش کرد برود.
زخم هایش
پیاده روی های زیاد زیرآفتاب داغ توی آن رمل های نرم و فرورونده برای ما که پایمان سالم بود سخت بود چه برسد به او. آن قسمت از پایش که وصل می شد به پای مان سالم بود سخت بود چه برسد به او. آن قسمت از پایش که وصل می شد به پای مصنوعی عرق سوز می شد. تاول می زد ، جوری که راه رفتن را برایش سخت می کرد. از کار که بر می گشتیم سر زانوی قطع شده پایش را از ماشین می گذاشت بیرون. پایش هوا بخورد و زخم هایش زودتر خشک شود.
بیت المال
یک دبه ماست خریده بودم از شهر. وقتی رسیدم به مقر بیش ترین ریخته بود کف وانت. آمد جلو و گفت" چرا ریخته؟" گفتم " درش سفت نبوده" زد پشتم و گفت" بدو برو پولش را بگذار توی صندوق تا یادت باشد دیگر نسبت به بیت المال بی تفاوفت نباشی."
یادگار
کلیه اش داغان بود. رفت بیمارستان تا درش بیاورند. بعد از عمل فهمید سه تا کلیه داشت ولی به اشتباه کلیهسالمش را در آورده اند. دوباره جراحی کرد .آن یکی را هم در آورد. فقط مانده بود با یک کلیه آن هم سنگ ساز. خودش می گفت یادگار شیمیایی خیبر است. هر وقت تنها می نشست پشت بیل و می زد به دل بیابان می فهمیدیم دوباره درد امده سراغش. نمی خواست درد کشیدنش را ببینیم. تمام بدنش خیس عرق می شد و دندان هایش را فشار می داد روی هم، اما ناله نمی کرد. این آخری ها فقط با مورفین آرام می شد.
چرا تو نرفتی؟!!!
یکی، دو نفر مانده بود نوبتش بشود. روی تخت بیمارستان به خودش می پیچید . قرار بود سنگ کلیه اش را بشکنند. یکهو یک زن آمد توی بخش با یک بچه بی حال توی بغلش. دهان بچه کف کرده بود . گردنش هم آویزان . زن گریه می کرد و کمک می خواست . اصلا نمی دانست کجا برود و چه کار کند. دستپاچه بود. انگار پول هم نداشت. علی گفت " برو مشکلش را حل کن. هر چه پول خواستند از کیف من بده." گفتم " تو خودت داری می میری." گفت" اگر این مادر را با این حال ببینم می میرم." رفتم و بچه را بستری کردم. سریع بردند احیایش کردند. برگشتم پیش علی. چند نفر بعد از او هم رفته بودند توی اتاق سنگ شکن. بهش گفتم" چرا تو نرفتی ؟" گفت " نمی توانستم از جایم بلند شوم."
خودشون بهم میگن
نشسته بودیم توی مقر . یکهو از جایش پرید. گفت برویم آن جا را بکنیم. گفتم یک ماه پیش شش متر کندیم، چیزی پیدا نشد . خودش بلند شد و رفت. رفتم دنبالش. بیست سانتی متری نکنده بودیم که یک شهید پیدا شد. گفتم " تو چه جوری می فهمی؟" خندید و گفت" خودشون بهم میگن."
باران رمل ها
باران که می آمد فردایش با دوربین راه می افتاد ، اطراف را می چرخید. می گفت باران رمل ها را شسته. استخوان ها حتما پیدا می شود. همین هم می شد.
چند نفری
چند نفری آمده بودند منطقه که آدرس شهید بدهند. چند روزی ماندند. خودش ازشان پذیرایی می کرد. می رفت و می آمد. از پول خودش خرج می کرد تا راحت باشند. بهش گفتم" علی من خسته شدم. دیگه بریدم." گفت " عیب نداره . آمده اند آدرس شهدا را بدهند . بگذار پای شهدا."
شناسایی شهید
هر چه همراه شهید بود ضمیمه اش می کردیم. انگشتر، عطر، چفیه، هر چیزی که بود حتی یک کاغذ نوشته. آن روز یک گروه آمده بودند برای فیلم برداری. وقتی که رفتند فهمیدیم یکی شان برای تبرک انگشتر یک شهید را برده. حسابی عصبانی شد. اولین بار بود صدای بلندش را می شنیدم. داد و بیداد می کرد .گفت" این ها برای شناسایی شهید مهم است . خانواده ها را مطمئن می کند." خودش پرید پشت آمبولانس. رفت تا جلوی شان را بگیرد ، با سرعت صد و چل.
صدای مناجات
توی مقر تخت هایمان کنار هم بود. ساعتم یک ربع قبل از اذان صبح زنگ می زد. زودتر بلند می شدم برای نماز شبی، دعایی، چیزی. علی توی خواب و بیداری فحش می داد. پتویش را می کشید روی سرش و می گفت" عجب گیری کردم از دست شما بچه حزب الهی ها. نمی گذارید بخوابم." ساعت خودش سر اذان زنگ می زد . بعضی شب ها تنها می خوابید ، توی چادر فرماندهی. یک شب یواشکی خودم را رساندم دم چادرش. چراغ خاموش بود اما صدای مناجاتش را می شنیدم.
درد
محال بود وقت نماز خودش را به مقر نرساند. آن روز کلی بعد از اذان هنوز پیدایش نشده بود. نگرانش شدیم. رفتیم دنبالش. افتاده بود روی خاک ها و فریاد می کشید. از درد بد جور به خودش می پچید. ما را که دید ساکت شد.
نماز جماعت
بلندگو را روشن می کرد. اذان توی کل مقر پخش می شد. بعد هم عبا را می انداخت روی شانه حاج آقا منافی و می گفت" نماز جماعت به امامت حاج آقا زورو." زیاد با هم شوخی می کردند . نماز را که طولانی می کرد.شاکی می شد. می زد پشت حاج آقا و می گفت" سر جدت زود بخون تموم شه." کلی می خندیدیم.
نگاه به آسمان
از مقر که خارج شد به آسمان نگاه کرد . گفت" تو به من قول دادی. اگر تا ده روز دیگر به قولت عمل نکنی می روم و دیگر نمی گردم." نمی دانست نگاهش می کنیم . پای مصنوعیش شکسته بود . لی لی می کرد. تا دیدمان خندید و گفت" این پا روی مین رفتن دارد."چند روز قبل از شهادتش بود.
چهار روز قبل از شهادت
کم تر گریه اش را دیده بودیم. آخرین باری که امد هیئت حسابی گریه کرد. تا حالا این جوری ندیده بودیمش. تعجب کرده بودیم. چهار روز قبل از شهادتش بود.
دو روز قبل شهادت
عادت به روبوسی نداشت. یک شب آمد سراغم. نشستم توی ماشین و دو ساعتی با هم حرف زدیم. کلی سفارش کرد. سفارش همه را. غریبه و آشنا. از حرف هایش سر در نیاوردم. چیزی شبیه وصیت بوذ. آخر سر هم دست انداخت گردنم . محکم بغلم کرد و بوسیدم. دو روز قبل از شهادتش بود.
شب قبل از شهادت
شب بود. نشسته بودیم توی مقر. تلویزیون سریال امام رضا(ع) را پخش می کرد. لباس سبز نویی پوشیده بود. گفت " من هم علوی هستما." تمام که شد باز شروع کرد به خاطره گفتن از والفجرمقدماتی. تمام صورتش پر از غصه شده بود. حال و هوای عجیبی داشت. گفت" هجده سال پیش همین جا نشسته ایم چه غوغایی به پا بود. " آهی کشید و سرش را انداخت پایین . ساکت شده بودیم. سرش را آورد بالا چشمانش خیش شده بود. گفت" من همان موقع باید می رفتم. مطمئنم همین جا شهید می شوم. فقط مانده بودم که آنها را پیدا کنم." شب قبل از شهادتش بود.
شهادت
با هم رفتیم توی میدان مین. حدود شصت تا مین را خنثی کردیم. یکهو کسی من را صدا زد. هنوز چند قدمی از علی دور نشده بودم که صدای انفجار پیچید توی دشت. برگشتیم دیدم علی افتاده روی خاک. به حالت سجده. رو به قبله. روز عید قربان 22 بهمن 79.
تبرک کربلا
توی زیرزمین مسجد امام حسن(ع) غسل و کفنش کردیم. آن قدر جمعیت زیاد بود که به زور از میانشان عبورش دادیم. بردیم حرم حضرت عبدالعظیم. شب تا صبح چهار بار کفن خونی شد. مجبور بودیم عوضش کنیم. بار آخر یکهو خانمش گفت " من میدونم قضیه چیه" رفت و یک کفن جدید آورد. گفت " این را خودش از کربلا تبرک کرده . با همان کفنش کردیم. تربت امام حسین (ع) هم ریختیم تویش. یک پیراهن گردان حنظله داشت گذاشتیم روی سینه اش. خودش وصیت کرده بود . تا آخر دیگر کفن خونی نشد.