پا به رکاب
بچهها در منطقهای مستقر بودند که دائماً خطر آنها را تهدید میکرد و هر آن احتمال تعرضات ایادی دشمن میرفت. تا جایی که نگران بودم مبادا در این محور حادثهای اتفاق افتد. برای بازدید به منطقه رفتم و مشاهده کردم شهید تشتزرین با تجهیزات کامل نظامی، اسلحه به دوش و دوربین به دست در حال مراقبت و نگهبانی از مرز است. او چنان هوشیارانه با مسائل برخورد میکرد که انگار زمان جنگ است. یک لحظه از مسائل و رویدادها غافل نبود و حالتی در ایشان دیده میشد که گویی همیشه باید پا به رکاب بود. بدیهی است که فردی با این مشخصات به راحتی از دنیا دل میکند و در مسیری که خداوند مقرر کرده، قرار میگیرد. با دیدن این صحنه روحیهی خاصی در من ایجاد شد و با احساس امنیت خدا را شکر کردم که در منطقه با چنین جوانهایی کار میکنیم.
راوی:سردار باقرزاده
مزد روزه
حضرت امام در سفارشهای اخلاقیشان تأکید بر روزههای مستحبی داشتند و این عمل برای سید امیر یک عادت همیشگی شده بود. اخلاص و بیادعایی در گرمای 50 درجه فکه، هوای داغ، آن هم ظهر، میهمان لبهای خشک و ترک خورده ولی دائم به ذکر سید بود. زمین رملی فکه تشنه آب بود و سید، تشنه دیدار پیکری نهفته در خاک، اسماعیل دل را، پنجه بر زمین میکشید تا زمزمی را جستجو کند، هوا گرمتر میشد و خورشید بر بالای سرمان، بیامان میتابید. سید از صبح چیزی نخورده بود. کمی آب به او تعارف کردم و او با گفتن میل ندارم، بیل را برداشت و به تنهایی مشغول کار شد. من از همه جا بیخبر بودم و گرمای طاقتفرسا هوش و حواسم را پرت کرده بود. یکی از دوستان با اشاره به من فهماند که او روزه است. دقایقی بعد چشمان سید بر سر سفرهی مرحمت شهیدی، افطار کرد.
راوی:یکی از همسنگران شهید
عشق او
عشق امیر به کار، از همهی افراد تفحص بیشتر بود و خستگی برایش مفهمومی نداشت. آقا سید مسئول معراج بود و پیکر شهدا را با نوای قرآن و زیارت عاشورا به وسیله واکمنی که همیشه همراهش بود، به استقبال میرفت و تا رسیدن به اردوگاه، صفابخش محفلمان میکرد. هر وقت پیکر شهیدی را به معراج انتقال میدادیم برای مشخص کردن هویتش از سید امیر به دلیل ظرافت در دقت و ابتکاراتی که از خود نشان میداد، کمک میگرفتیم. در منطقهی موسیان، در میان شهدا شهید گمنامی بود که به هیچ وجه هویتش مشخص نبود. از آنجایی که او همیشه به شهدا فکر میکرد و دوست داشت با شهدا باشد، از غروب تا 2 بامداد تلاش زیادی کرد تا این که به وسیله آب و بخار توانست وضوح خط کمرنگی که روی جیب پیراهن شهید نوشته شده بود را بیشتر کند و با ذرهبینی که همیشه همراه داشت، اسم و لشگر مربوطهاش را مشخص کرد. عشق او شهدا بودند و چه شایسته به عشق خود رسید.
راوی:یکی از همسنگران شهید
تعبیری یک ساله
امیر وصیتنامهاش را نوشته بود. پیش من آمد و گفت: «برایت یک امانت دارم.» گفتم: «چیه؟» گفت: «روزی میشود که دنبال این میگردید، جایی بگذار که جلوی دست باشد.» خندیدم و گفتم: «به من از این بابت چیزی میرسد.» گفت: «شاید! اگر من لایقاش باشم که چیزی برای شما بگذارم.» بعد خندیدم و آن را در جایی گذاشتم، خیلی نگران بودم و نمیتوانستم مطلب را برای پدر و مادر بازگو کنم. اضطراب و ناراحتی میهمان روزها و شبهایم در لحظات حضور او در کمیتهی جستجوی مفقودین بود تا اینکه یک شب، خواب دیدم که بدن امیر کاملاً سوخته است و مادر بالای سر او نشسته و گریه میکند. گفتم: «چی شده؟» گفت: «امیر سوخته است.» نگاهش کردم صورتش کاملاً سوخته بود با ناراحتی و گریه از خواب پریدم. سال بعد تحقق تعبیر خوابم را در غسالخانه به نظاره نشستم.
راوی:خواهر شهید
عاشق پرواز
«این دفعه آمدهام تا رویم را کم کنم.» این جملهای بود که امیر بعد از آخرین مرخصی گفت. آن روز قرار نبود سید با ما همراه شود ولی به علت خستگی شدید یکی از برادران، امیر با دعای فرج و 14 صلوات، سفر آخرش را پای نهاد و چهرهی نورانی او در آیینه مرا مجذوب کرد. در بین راه ماشین در رملها فرو رفت و بعد از مشقت فراوان و اتلاف وقت زیاد به پای کار رسیدیم و بعد از اتمام کار به او پیشنهاد کردم، تا بچهها وسایل را جمع و جور میکنند، شیار و تپه مجاور را هم شناسایی کنیم. منطقه پر از کلاه آهنی نیروهای خودی و بند حمایل بود که خبر از درگیری شدید در آن نقطه میدادند. منطقه قبلاً معبر زده شده بود ولی ما برای اطمینان خودمان معبر کوچکی زدیم. سید امیر پشت سر من میآمد، 2 متر با هم فاصله داشتیم، آخرهای کار بود که لحظهای صدای انفجار شدیدی مرا به زمین کوبید، احساس کردم چشمانم آتش گرفته، هیچ جا را نمیدیدم و یا حسین گویان سراغ سید امیر را میگرفتم. بچههای دیگر رسیدند و میگفتند که صحنهی عجیبی بود ترکش به سر امیر اصابت کرده بود و خون مثل جوی آب جاری بود. او با حالتی روحانی رو به قبله افتاده بود و خون از کناره برانکارد بیرون میزد. تا رسیدن به آمبولانس خط سرخی از خون، گویا مرز ماندن و رفتن او را رازگشایی میکرد.
آمبولانس به سرعت به طرف اورژانس میرفت. بالگرد آماده بود اما بال های پرواز سید، با شتاب عشق، سبقت گرفت و قبل از رسیدن به دارالشفای ما جاماندگان، آسمانیان او را شفیع روز محشر خواندند و او در حالتی به خاک باغ بهشت همدان سپرده شد که تاول های دستش، زخم عشق شهیدان را به سوغات افلاکیان برد.
دلـــم را عـاشـق پرواز کـردند
سـرود رفـتنـم را ساز کردنــد
شهیدان چون نسیم آرام آرام
در رحـمــت بـرویـم بـاز کـردنـد
راوی:همسنگران شهید