خاطرات


خاطرات
مرد کوچک
علی‌رضا در منزل خودمان و در حالی‌که تنها بودم و کسی بالای سرم نبود به دنیا آمد. از کودکی جنب و جوش زیادی داشت و همواره در کارها کمک دست من بود. یک روز در خانه بودم که همسرم از منطقه آمد، تا پیت‌های خالی نفت را کنار دیوار دید از من پرسید: کسی در خانه نبود برود نفت بگیرد؟» علی‌رضا که انگار حرف پدرش را شنیده بود فوراً از خانه بیرون رفت و پس از مدت کوتاهی برگشت. از این‌که به کابینت‌سازی نرفته بود تعجب کردم. پرسیدم :«رضاجان کجا رفتی؟» پاسخ داد :«مامان رفتم از صاحب کارم اجازه گرفتم تا این پیت‌ها را پر نکنم جایی نمی‌روم. بعد هم ظروف خالی نفت را برداشت و رفت. هنوز مدتی نگذشته بود که دیدم رضا با آن قد و قواره کوچک پیت‌های پر از نفت را دست گرفته و به خانه می‌آید. در حالی‌که هنوز پیت دستش بود از پدرش پرسید:«بابا! کاری نداری؟» چیزی نمی‌خواهی؟ بروم سرکار؟ وقتی مطمئن شد پدرش راضی است، دوباره به کابینت‌سازی برگشت.
راوی:مادر شهید

مشتاق شهدا
علی‌رضا از سربازهای باصفا و مخلص لشگر 27 بود، با صدای خوبی که داشت به خصوص بعد از نماز جماعت و زیارت عاشورا شروع به مداحی می‌کرد و بچه‌ها را به فیض می‌رساند. با این‌که محل اصلی خدمتش واحد لجستیک لشگر در پادگان دوکوهه بود اما هربار که به فکه می‌رفت، انگار تکه‌ای از قلب خود را آن‌جا می‌گذاشت،‌ و با حسرت وصف‌ناشدنی از گروه تفحص می‌خواست که او را نیز به آن‌جا منتقل کنند. و او نیز تفحص‌گر شود. پس از پیگیری‌های مداوم و پرس‌وجو متوجه شد که گروه تفحص‌ نیروهای سربازش را از لشگر می‌گیرد و او باید از مسئول لجستیک موافقت‌نامه بگیرد تا بتواند به جمع تفحص‌گران نور بپیوندد. یکی دو روز گذشت. آن روز که به همراه سید به پادگان دوکوهه رفتیم علی‌رضا را دیدم که از شادی چشمانش برق می‌زد برگه موافقت‌نامه را جلوی سید گرفت و گفت:«آقا سید تموم شد». انگار تمام دنیا را به او داده بودند. با خوشحالی سوار ماشین شد و همراه آنان به فکه رفت او می‌توانست در کمال آرامش خدمتش را بگذراند و به تهران برگردد ولی در جمع تفحص‌گران به جست و جوی پاره‌های پیکر شهدا پرداخت، تا مادران شهداء را راضی نماید.

راوی:هم‌رزم شهید

مهربان با خواهر
علی‌رضا خیلی به خواهر و برادر کوچکترش محبت می‌کرد. وابستگی عجیبی بین آن‌ها وجود داشت. آخرین باری که می‌خواست برود به پدرش گفت:«بابا من رفتم خط! من که خیلی ترسیده بودم به پدرش گفتم:«این خط که علی‌رضا گفت یعنی چه؟ خوبه؟ بده؟ دلم بی‌قرار بود خواهر کوچکترش هم بعد از آخرین خداحافظی علی‌رضا مرتب گریه می‌کرد و می‌خواست که او نرود. کارش شده بود گریه. مرتب هر شب گریه می‌کرد. دیگر کلافه‌مان کرده بود. تا زمانی‌که بالاخره علی‌رضا زنگ زد. گوشی را دادم تا با خواهرش صحبت کند صدای محبت‌آمیز او را که از پشت تلفن شنید، قلب کوچکش آرام شد و دیگر گریه نکرد.
راوی:مادر شهید

آخرین دیدار
روز آخری بود که علی‌رضا در خانه بود، می‌خواست برود. هنگام خداحافظی پیش من آمد و گفت:«مامان من دارم می روم، خداحافظ» گفتم:«صبر کن تا پایین با تو می‌آیم» نگذاشت من بیایم گفت نه تو کار داری! تا من پایین بروم پوتین‌هایش را پوشیده بود انگار می‌دانست آخرین دیدار است نمی‌خواست بیشتر از این خداحافظی را طولانی کند. می‌گفت سه ماه دیگر برمی‌گردد ولی ....آخرین باری هم که از منطقه تماس گرفت به پدرش گفته بود آقا جان از من راضی هستی؟ پدرش با تعجب پرسید که چرا این حرف را می‌زنی؟ و او در پاسخ گفته بود:«تفأل زدم، نوشته بود اگر پدر و مادر از بچه راضی باشند فرزند به درجه رفیع شهادت می رسد، این آخرین جملاتی بود که از علی‌رضا شنیدم دیگر از او خبری نداشتیم تا خبر شهادتش را برای ما آوردند.
راوی:مادر شهید