سردارشهید: علی قوچانی
مسئولیت: فرمانده تیپ یکم لشکر 14 امام حسین(علیه السلام)
تولد: 1342
عروج: 24/11/64 عملیات والفجر 8 ، منطقه فاو
مختصری از زندگی نامه شهید حاج علی قوچانی
شهید حاج علی قوچانی درروز اول تیرماه 1342در شهر اراک دیده به جهان گشود.وی در کودکی به همراه پدر و مادرش از اراک به اصفهان آمد، شرایط معیشتی ایجاب می کردکه درمحل های مختلفی زندگی کنند. از همان کودکی باکاستی ها وسختی ها انس گرفت وسازندگی او از همین دوران آغازشد. ازهمان کودکی حالاتی کنجکاوانه داشت. بسیار جسور و چالاک و فعال بود.
در دوران انقلاب با اینکه سن چندانی نداشت به اندازه توان خود در رویداد های انقلاب شرکت و فعالیت کرد.هنوز در اوان جوانی بود که بعد از انقلاب،روستاهای سمیرم و بوئین میاندشت را زیرپاگذاشت ودر خدمت انقلاب، به کمک محرومان و مستضعفان آنجاشتافت. با شروع درگیریهای کردستان با سن کم و جثه کوچک، به هرنحو ممکن، خود را به آنجا رساند. در کردستان شاهد درگیریها و خیانتهای مدعیان طرفداری از خلق یعنی دمکراتها و چپ گراها بود و در آنجا کم کم چهره خود را نشان داد.سالها شرکت فعالانه و مستمر او در جبهه های خون و آتش و درگیری با گروههای محارب و منافق در جنوب وغرب از او فرمانده ای ساخته بود شجاع، صبور و رازدار. زاهد شب بود و شیر روز. بارها تا مرزشهادت پیش رفت. در سال 1363 به مکه معظمه مشرف شد وپس از چندی ازدواج کرد.
او به عنوان فرماندهی مدیر ولایق، هدایت بخشی از نیروها را در حمله به فاو،بعهده داشت. در منطقه استراتژیکی کارخانه نمک از خود رشادتهای فراوان نشان داد و سرانجام پس از شش سال رشادت و جانبازی، در سن 22 سالگی، در یک عروج آسمانی، تماشاگر راز شد و روح و جسم خود را نثار دوست کرد.
نقش شهید در دفاع مقدس
درگیری های غرب کشور بالا گرفته بود،علی که حالاجوانی 17-16 ساله بود برای گذراندن دوره آموزش نظامی ثبت نام کرد،و بلا فاصله پس ازآموزش با گردان حضرت مسلم عازم دهگلان کردستان شد.
هنوز غائله کردستان ادامه داشت که دشمن بعثی مرزهای کشور را آماج گلوله های خود قرار داد. ضرورت جنگ باعث شدبچه های گردان مسلم که همه اصفهانی بودند عازم دار خوئین وخط شیر شوند.
علی سخن گوی گردان مسلم شده بود و سوالات و کنجکاوی های خود و دیگران رابه فرماندهان خط دارخوئین منتقل میکرد،همانجا بود که حسین خرازی جوانی را یافته بود که علاوه بر گذراندن دوره آموزش نظامی عمومی و تکاوری از هوش و ذکاوت بالایی برخوردار بود، جوانی رشید با قامتی بلند و پر جذبه.
در عملیات فرماندهی کل قوا شایستگی های خودش را نشان داد و پس از آن با قبول مسئولیت از فرماندهی گروهان گرفته تا فرماندهی تیپ در تمام عملیات های لشکر امام حسین(ع) نقش بسزایی ایفا کرد.
منافقین او را شناسایی کرده بودند چند بار به جان اوسوء قصد شد،یکبار برادرش را که شباهت زیادی به او داشت مورد سوء قصد قرار دادند و یک بار هم یکی از دوستان علی را که موتور او را قرض گرفته بود تا جایی برود اشتباهی ترور کردند.
هر وقت مرخصی می آمد پیگیر کارهای جنگ و شناسایی منافقین و عوامل ضد انقلاب بود که در داخل شهرها فعالیت می کردند.به محض شروع جنگ تحمیلی به اتفاق عده ای از دوستان، خود را به جبهه های خونبار جنوب رسانید واز آنجا بود که زندگی سراسرحماسه وشش سال فداکاری مستمر و ایثارگری او برای اسلام عزیز آغاز شد. اولین عملیاتی که در آن شرکت داشت، عملیات فرمانده کل قوا بود که در آن عملیات روح سلحشوری اوتکوین یافت. فداکاری دوستان، شهادت همرزمانش،مبارزه و پایداری، او را به راهی کشانید که نهایت آن لقاء الله بود. علی به مقامی از اخلاص وتقوی رسید که سالکان و عارفان همواره آرزو می کردند وچنان اسطوره ای شد که برای دوستان و همرزمانش الگو و اسوه بود و برای دشمنان اسلام و منحرفان مایه وحشت.
در حمله تاریخی«فرمانده کل قوا»شجاعانه جنگید و در حمله«ثامن الائمه» شکسته شدن حصرآبادان خود را نشان داد و از آن به بعد بعنوان فرمانده ای شجاع و رشید،خود راسراسر وقف اسلام کرد.در طول شش سال دفاع مقدس بیش از دوازده بار زخمی شد؛ پیکر او از زخمهای متعددی که دشمنان اسلام بر او وارد کرده بودند پر بود،صورتش در اثر ترکش شکافی برداشته بود که تا آخر جای آن بود و چهره مالک اشتر را تداعی می کرد. پاهای او بارها در اثر تیر وترکش دشمنان شکسته شد و هربار قبل از حمله،خودش گچ پاهایش را می شکست و خود را به جبهه ها می رسانید.
در بیشتر حمله ها نقش حیاتی و حساس داشت و تامعاونت لشگر امام حسین(علیه السلام) پیش رفت. بسیار خاضع و ساده بود و در کمال صداقت و سادگی زندگی می کرد. با اینکه فرمانده ای رشید و کارساز بود، بسیار گمنام و ناشناس بود و خود را خدمتگذار کوچک رزمندگان می دانست.
سالها شرکت فعالانه و مستمر او در جبهه های خون و آتش و درگیری با گروههای محارب و منافق در جنوب وغرب از او فرمانده ای ساخته بود شجاع، صبور و رازدار. زاهد شب بود و شیر روز. بارها تا مرزشهادت پیش رفت. در سال 1363 به مکه معظمه مشرف شد وپس از چندی ازدواج کرد.
او به عنوان فرماندهی مدیر ولایق، هدایت بخشی از نیروها را در حمله به فاو،بعهده داشت. در منطقه استراتژیکی کارخانه نمک از خود رشادتهای فراوان نشان داد و سرانجام پس از شش سال رشادت و جانبازی، در سن 22 سالگی، در یک عروج آسمانی، تماشاگر راز شد و روح و جسم خود را نثار دوست کرد.
فضایل اخلاقی
در ایام نوروز که لباس برایش می خریدند نمی پوشید،می گفت: «شاید بچه های فقیر و یتیم ببینند و آه بکشند»، لباس های نو را می گذاشت چند ماه بعد می پوشید.
دوران نوجوانی او مقارن بود با ایام انقلاب، کم سن و سال بود اما بسیار پر تحرک ، چالاک ونترس،مثل بقیه مردم در تظاهرات شرکت کرده و اعلامیه های حضرت امام راپخش می کرد.
چشیدن طعم محرومیت ها باعث شد که پس از انقلاب برای کمک به نقاط محروم سمیرم وبوئین و میاندشت عازم آن منطقه شود.
درگیری های غرب کشور بالا گرفته بود،علی که حالاجوانی 17-16 ساله بود برای گذراندن دوره آموزش نظامی ثبت نام کرد،و بلا فاصله پس ازآموزش با گردان حضرت مسلم عازم دهگلان کردستان شد.
هنوز غائله کردستان ادامه داشت که دشمن بعثی مرزهای کشور را آماج گلوله های خود قرار داد. ضرورت جنگ باعث شدبچه های گردان مسلم که همه اصفهانی بودند عازم دار خوئین وخط شیر شوند.
علی سخن گوی گردان مسلم شده بود و سوالات و کنجکاوی های خود و دیگران رابه فرماندهان خط دارخوئین منتقل میکرد،همانجا بود که حسین خرازی جوانی را یافته بود که علاوه بر گذراندن دوره آموزش نظامی عمومی و تکاوری از هوش و ذکاوت بالایی برخوردار بود، جوانی رشید با قامتی بلند و پر جذبه.
در عملیات فرماندهی کل قوا شایستگی های خودش را نشان داد و پس از آن با قبول مسئولیت از فرماندهی گروهان گرفته تا فرماندهی تیپ در تمام عملیات های لشکر امام حسین(ع) نقش بسزایی ایفا کرد.
منافقین او را شناسایی کرده بودند چند بار به جان اوسوء قصد شد،یکبار برادرش را که شباهت زیادی به او داشت مورد سوء قصد قرار دادند و یک بار هم یکی از دوستان علی را که موتور او را قرض گرفته بود تا جایی برود اشتباهی ترور کردند.
هر وقت مرخصی می آمد پیگیر کارهای جنگ و شناسایی منافقین و عوامل ضد انقلاب بود که در داخل شهرها فعالیت می کردند.
با اینکه جنگ بود ولی از وضعیت شهر غافل نبود، می گفت:وقتی به مرخصی می آییم نباید در خانه بنشینیم. بچه های رزمنده را جمع کرده و گروه های امر به معروف و نهی از منکر راه انداخته بود.
مرخصی که می آمد تمام کارهایش را با دو چرخه انجام می داد، می گفت:«وقتی آقای خرازی به عنوان فرمانده لشکر از ماشین بیت المال استفاده نمی کند چطور انتظار دارید من این کاررا بکنم.»
سعی می کرد ایام مرخصی را روزه بگیرد، می گفت: شاید دیگر وقتی برای گرفتن روزه های قضا نداشته باشیم.
از سرکشی به خانواده شهدا غافل نمی شد.
توی منطقه تکیه گاه خوبی برای رزمنده ها بود،شجاعت و جذبه حاج علی دلگرمی خاصی به بچه ها می داد.
با اینکه خیلی جدی و با جذبه بود ولی با این وجود ارتباط خوبی با همه داشت. درد دل بچه ها را خوب گوش می کرد، حتی اگر مطلبی می گفتند که به او مربوط نمی شد تا آخر می شنید و طرف مقابل را راهنمایی می کرد.
همیشه تجربیات خود را جمع آوری می کرد و می نوشت و آن ها را به دیگران منتقل می کرد ، حاج علی معتقد بود این تجربیاتی که ما کسب کردیم از خودمان نیست و ثمره خون شهداست که باید به نسل های آینده منتقل شود.
بچه های رزمنده کمتر خوابیدن حاج علی را دیده بودند،همیشه در تلاش و تکاپو بود و خودش را به کاری مشغول می کرد، بعضی شب ها وقتی همه می خوابیدند بلند می شد وزباله ها را جمع می کرد و به محل جمع آوری زباله ها می برد.
با اینکه فرمانده بود ولی از کارهای پیش پا افتاده هم کوتاهی نمی کرد. سوله ای را که برای استقرار نیروها در سنندج تحویل گرفته به تنهایی جارو زد و آماده کرد تا نیروهای گردان که از مرخصی آمدند راحت باشند.آنقدر گرد و غبار روی صورتش نشسته بود که به سختی می شد او را شناخت.
به بیت المال خیلی اهمیت می داد،از طرف سپاه یک سفر به مشهد مقدس رفت ولی وقتی برگشت نصف هزینه ها را محاسبه کرد و پرداخت.
در محور سنندج - کامیاران مورد کمین کومله قرار گرفت با این که از ناحیه کتف و هر دو پا مجروح شده بودسعی کرد ماشین را از تیررس عوامل ضد انقلاب دور کند. می گفت:با این که خودرو آسیب دیده ولی با این حال متعلق به بیت المال است و باید آن را حفظ کرد.
بچه های لشکر حاج علی قوچانی را بارها با تن مجروح و عصا به دست در عملیات ها دیده بودند، به او گفتند:« ظاهراً زخمی شدن ودرد کشیدن برایتان مهم نیست؟» می گفت :« چرا ولی صبر و تحمل مشکلات در راه خدا در نزد وی محفوظ است و نیازی به آشکار کردن آن نیست.»
به قول خودش نمک تمام عملیات ها راچشیده بود،بیش از ده بار در عملیات های مختلف مجروح شد ولی مجروحیت ها باعث سستی او نشد.
به مادرش گفت:« چرا امروز برای سرکشی مجروحین به بیمارستان نرفتی؟»، مادر گفت:«تو خودت مجروح هستی و نیاز به مراقبت داری»، گفت:« من تنها هستم ولی مجروحین در بیمارستان زیادند».خیلی سفارش به مراقبت و سرکشی از مجروحین را داشت.
در آخرین مرخصی که آمده بود برای انتخاب اسم برای فرزندش با همسرش مشورت می کرد، همسرش گفت:« اگر دختر بود اسمش را زهرا بگذاریم»،گفت:«قبول دارم هم زینب،هم فاطمه ،هم زهرا ، همه را دوست دارم هر کدام باشد خوب است، اما زینت هیچوقت آغوش گرم پدر را لمس نکرد».
به مادرش می گفت:« اگر روح از جسم برود آیا دیگر جسم به درد می خورد؟»، مادر گفت:« نه...»، گفت: «اگر جسم را به خاک بسپارند این ناراحتی دارد؟» ، مادر گفت:« نه، یعنی مفقودالاثر ، یعنی این که خدا کسی را که دوست دارد روح و جسمش را با هم می برد». گویا علی از نحوه شهادتش خبر داشت و می خواست نظر مادرش را در این مورد بداند.
نحوه شهادت
عملیات والفجر8 برنامه ریزی شده بود، قبل از عملیات برای بچه ها سخترانی کرد: برادران توجه داشته باشید که در این عملیات باید با نهایت کوشش تا سرحد شهادت بجنگیم... من در عملیات های گسترده ای شرکت کرده ام ولی اکنون احساس آرامش عجیبی دارم و یقین دارم پیروزی از آن ماست.
روز چهارم عملیات والفجر8 بود و تنور عملیات حسابی داغ شده بود ، همین که متوجه شد ظهر شده رو به بچه ها کرد و گفت:وقت نماز است ، یکی یکی نمازتان را بخوانید و از نماز غافل نشوید. انگار نمی خواست بچه ها نماز نخوانده شهید شوند.
آتش توپخانه دشمن شدید شده بود و ادامه پاتک در دشت سمت راست جاده فاو- بصره برای تصرف سه راه و قرارگاه ها و حاشیه جاده شنی آغاز شده بود . قرار شد بچه های گردان یک کیلومتر عقب نشینی کنند، حملات شیمیایی و بمباران های دشمن بسیار شدید بود،حاج علی که مسئولیت محوررا بر عهده داشت با کمک فرمانده گردان حضرت ابوالفضل(ع)به نیروها برای استقرار در موقعیت جدید کمک می کرد،او می خواست با خاطری جمع تا آخرین نفرات را به عقب برگرداند، همه جا راسرکشی کرد تا مطمئن شود کسی جانمانده است، لحظاتی بعد تانک های دشمن آخرین نفری که قصد عقب نشینی از خط را داشت مورد هدف قرار دادند.
او مردانه ایستاد،مشقت ها را تحمل کرد و روح وجسم خود را نثار دوست کرد وبه آرامش ابدی وقرب الهی رسید.
حاج حسین می گفت: حسین خرازی بدون قوچانی حسین خرازی نیست، از وقتی علی رفته است ماندن برای من خیلی سخت است.
فرازی از وصیت نامه شهید: بعضی وقت ها انسان خود را در راهی می بیند که در آن راه یا باید کشته شدن در راه خدا را انتخاب کند یا سر تعظیم در برابر غیر خدا فرود آورد. مردان خدا اولین راه را انتخاب می کنند.