اطراف کانال پر است از میدان مین و علفهاى بلند که روى آنها را پوشاندهاند. همراه سعید شاهدى و محمود غلامى مىرفتیم تا انتهاى راه کار متهى به کانال.
خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد.
«امروز دیگه هرکسى خودش را نشون داد، و گرنه کار رو تعطیل مى کنیم...»
برو که ببریش دکتر و درمان...». گفت: «نه! به این حرفها نیست. مىدونم چطور درمانش کنم و چه دوایى دارد!»
شادمان گفت: «استارت کار خورد، دیگه تمام شد. رفتم که شهید پیدا کنم» و رفت.
چند روزى بود که «بهزاد گیجلو» سرباز تفحص، پاپیچ شده بود که: «من خواب دیدم کنار آن جنازه عراقى که چند روز پیش پیدا کردم، چند شهید افتاده...»