در کتاب «پاتک علیه پیتوک» اولین چیزی که جلب توجه میکند، طرح جلد آن است؛ یک میز سبز بیلیارد که ترکش خورده است. بشخصه با دیدن طرح جلد با خودم فکر کردم که شهید هادی سلطان زاده از آن دسته جوانهایی بوده است که بهشدت اهل بازی بیلیارد بوده است و روز و شبش را با این بازی میگذرانده است. با خودم فکر میکردم که چطور این جوان از پای میز بیلیارد راهش به شهادت کشیده شده است؟
موقع نوشتن این یادداشت بین دو عنوان مردد بودم: یکی، عنوانی که سرانجام انتخاب کردم، و دیگری: «شهیدی که زیاد کتاب میخواند.» چرا که از خصوصیات محترم شهید هادی سلطانزاده کتاب خواندن بیش از حدش بود و نیز برپایی کتابخانهای عمومی در هیئت عزاداریای که خودش بانی آن بود. او برای جذب بیشتر جوانان به هیئتش کارها و تلاشهای فرهنگی بسیاری میکرد. شهیدی که شاید نمیدانست که زندگی خودش هم روزی تبدیل به کتاب میشود.
در کتاب «پاتک علیه پیتوک» اولین چیزی که جلب توجه میکند، طرح جلد آن است؛ یک میز سبز بیلیارد که ترکش خورده است. بشخصه با دیدن طرح جلد با خودم فکر کردم که شهید هادی سلطان زاده از آن دسته جوانهایی بوده است که بهشدت اهل بازی بیلیارد بوده است و روز و شبش را با این بازی میگذرانده است. با خودم فکر میکردم که چطور این جوان از پای میز بیلیارد راهش به شهادت کشیده شده است؟ و همین هوشمندی در انتخاب و طرح روی جلد کتاب منِ خواننده را راغب کرد به خواندن ماجرا و سرگذشت شهید سلطانزاده.
اینجاست که اهمیت طرح و طراح جلد برای هر کتابی مشخص میشود، که در این زمینه و در مورد این کتاب ناشر کتاب بهخوبی عمل کرده است. و اینکه چطور شد که هادی سلطانزاده از باشگاه بیلیاردی در شهر مشهد که در ایام عزاداری تبدیل به هیئت میشد، راهی سوریه و راه شهادت شد؟ باید کتاب را خواند تا دانست!
کتاب را که میخواندم، از دل کتاب یک جوان متدین، که از همان بچگی زیر بار ظلم و کمکاری نمیرفت بیرون زد، یک جوان مهربان، محکم، خشمگین ولی مذهبی و دارای اخلاق معذرتخواهی کردن بهموقع، یک جوان هیئتی و پاکسرشت مشهدی بیرون زد.
نویسنده/تدوینگر کتاب، با انتخاب زاویه دید دانای کل بهخوبی از عهدۀ معرفی هادی سلطانزاده برآمده است. معرفی و روایتی که بر اساس جمعآوری خاطرات هادی سلطانزاده از همسر و مادر و پدر و دوستان و اطرافیان شهید صورت گرفته است.
نویسنده بهدرستی زاویه دید دانای کل را انتخاب کرده است. با این انتخاب با وارد شدن به ذهن و فکر خانواده و دوستان هادی سلطانزاده شخصیت او را معرفی کرده است. از کودکی تا زمانی که هادی شهید شد.
شهیدی که از همان زمان نوجوانی، با اینکه دورۀ جنگ ایران و عراق تمام شده بوده است و تحت تأثیر رسانهای آن اخبار قرار نداشته، بهطرز عجیبی آرزوی شهادت داشته است.
«صدیقه ( مادر هادی) خوب یادش بود که توی کتابهای درسی پسرش همیشه این جمله تکرار شده بود: این کتاب متعلق به شهید هادی سلطانزاده است.» صفحۀ 71
«نجمه (همسر هادی) کتاب را که برمیداشت دلش میلرزید. چشمش میخورد به صفحۀ اول که دستخط هادی بود و این چند کلمه: شهید سیدهادی سلطانزاده. با ناراحتی از او میپرسید: تو بر چی مینویسی شهید؟ هادی هم با لبخند جواب میداد: دعا کن مو شهید بُرُم.» صفحۀ 112
همانطور که در عنوان یادداشت و نیز همین چند جمله که از کتاب آوردهام میبینید، نکتۀ بهچشم آمدنی مهم کتاب استفاده از لهجۀ مشهدی در گفتوگوهای کتاب است. استفاده از این تکنیک باعث شده است که خواننده خودش را با آدمهای کتاب و نیز با خود شخص هادی سلطانزاده راحتتر و صمیمیتر حس کند. انگار شخصیتها دوروبر خواننده نشستهاند و دارند با لهجۀ خودشان برایت روایت میکنند. غیر از ایجاد حس صمیمیت این کار نوعی ادای دین و احترام به قومیت و شهر شهید و خانوادهاش است. گرچه که هادی سلطانزاده برای اینکه بتواند به سوریه اعزام شود، اواخر زندگیاش، به لهجۀ افغانی صحبت میکرد. لهجهای که برای یادگیریاش مدتها و هفتهها تمرین میکرد! که دلیل این کار او از نکات خواندنی کتاب است.
در جایجای کتاب به این نکته اشاره شده است که هادی سلطانزاده شخصیتی زودخشم داشت. گرچه که بیشتر از آن به این نکته هم اشاره شده است که در پی هر خشمی که او نسبت به کسی ابراز میکرد، حتی اگر مقصر نبود، سریع پیشقدم میشد برای معذرتخواهی و دلجویی کردن از آن شخص و برای این کار از هیچ تلاشی دریغ نمیکرد. اشاره به این بعد از شخصیت هادی سلطانزاده نشان از صداقت راویها و نویسنده و ناشر دارد. و نیز نشان از دور شدن نویسنده از تقدسگرایی کاذب دارد. مسلماً هر کسی شخصیتی آمیخته و عجینشده به صفات ژنتیکی و اکتسابیای دارد، و این مسیر زندگی و انتخابهای اوست که شخصیتی را به تکامل میرساند یا نمیرساند. نویسنده در این زمینه هوشمندانه عمل کرده است و در دام ایجاد شخصیتی مقدس و بری از هر گونه رفتاری نیفتاده است.
«هیچی بابا! ای میز وسط داشتن شرطی بازی مِکردن. سید هادی فهمید، پولهاشان گرفت ریخت صندوق صدقات. بعدش هم داد کشید که تعطیل، همهتان برن بیرون! تو ای باشگاه کسی حق ای که شرطی بازی کنه نِدِره. تعطیل!» صفحۀ 148
«هیچی! رفتم از دلش درآوردُم. معذرتخواهی کردُم. گفتم: آقا بخشِن. مو غلط کردم. اگر هم مُخوای بزنی بیا بزن!… خلاصه حلش کردُم.» صفحۀ 171
و از دل روایتهای کتاب «پاتک علیه پیتوک» نجممه، همسر مهربان و صبور هادی سلطانزاده بیرون میآید. زنی که اگرچه از ته دل راضی به رفتن هادی نبود، اما بهخاطر شوق و ذوق بیش از حد هادی، با دلی پر از مهر و با چشمی گریان برایش ساکش را بست و او را راهی سفری بیبازگشت کرد.
«نِه. برو. توی نمازهات هی دِری آرزوی شهادت مُکُنی. برو هادی.» توی چشمهای هادی برق شادی بود و دوست داشتن. از نگاهش میخواند که ممنون اوست. صفحۀ 185
شهیدان از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم.