روایتی از دو برادر که در دفاع از حرم آل الله در یک روز به شهادت رسیدند؛
ماجرای شهادت مصطفی و مجتبی بختی در دفاع از حرم، رجزخوانی دختر شهید مصطفی بختی برای دشمنان: «چشمتان کور! خون بابایمان ما را زنده کرده است»
برادران مشهدی «بختی» در اتفاقی بیسابقه در دفاع از حرم حضرت زینب کبری سلاماللهعلیها و طی نبرد با داعش در یک روز به فوز عظیم شهادت نائل آمدند.
به گزارش رجانیوز، اواخر تیرماه بود که در اتفاقی بیسابقه و در یک روز در دفاع از حرم حضرت زینب سلامالله علیها دو برادر بنامهای «مصطفی» و «مجتبی» بختی به شهادت رسیدند.
این دو برادر مشهدی طی نبرد با پرچمداران اسلام آمریکایی در منطقه عملیاتی «تدمر» در «سوریه»، بال در بال ملائک گشودند.
پیکر پاک این دو برادرِ مشهدی، صبح روز پنجشنبه 8 مرداد، با حضور مردم و مسئولان از مقابل حسینیه پیروان دین نبی به سمت حرم مطهر رضوی تشییع شد و سپس به آرامستان «بهشت رضا» منتقل شده و در «قطعهی مدافعان حرم» تا ظهور مولایشان به امانت گذارده شد.
نگاه به تصویرشان که میاندازی انگار امید و خوشبختی سرازیر میشود. جوان که باشی، زیبا و رشید هم باشی، لباس نظامی مینیاتوری هم در تنت شق و رق بایستد، مشهدی و همسایه دیوار به دیوار امام رئوف هم که باشی، دیگر چه خواهد شد!
اما، بابا مصطفی! با خودت نگفتی وقتی داری میروی، قلبهای دخترکانت را هم با خود به همراه میبری؟ نگفتی دل دخترکانت برای بابای قشنگشان تنگ میشود؟ اصلاً نگفتی دختر داری و بمانی کنارشان تا در امنیت کامل مشغول بزرگ کردنشان شوی و شب جمعهای دستهای کوچکشان را بگیری و آنها را برای تفریح به «کوهسنگی» ببری؟ نگفتی همسرت برای آمدنت لحظهشماری میکند و بغض نیامدنت را با شبنم اشک سر سجادهاش میشکند؟ حتماً به آنها گفتی میروم زیارت و زود برمیگردم! لابد قول سوغاتی هم داده بودی! آه! که چه سوغاتی آوردی...
آقا مجتبی! شما چطور؟ نگفتی پدر و مادر پیری دارم که حالا باید عصای دستشان شوم؟ نگفتی هر وقت از در خانه میآیی تو، قند در دل مادر پیرت آب میشود و دلش آرام میگیرد؟ نگفتی وقتی جلوی پدرت راه میروی و او قد رعنا و چهره زیبایت را میبیند، زیر لب بدون آنکه تو بفهمی الحمدللهی میگوید و دوست دارد در آغوشت بگیرد و صورتت را ببوسد، اما حجابی وجود دارد که این اجازه را نمیدهد همانطور که تو دوست داشتی خم شوی و پایش را ببوسی؟ حتماً تو هم گفتی من با مصطفی میروم که تنها نباشد...
آری، قطعاً اینها را با خودتان مرور کرده بودید. خیلی هم مفصلتر از اینها. هم تو، بابا مصطفی، دلت برای مزهپرانیهای دخترکانت غنج میزد، هم آقا مجتبی، تو خوب میدانستی حالا دیگر باید پشت و پناه پدر و مادرت باشی. اما انگار از قبلترها نقشهای کشیده و درد دلها با هم کرده بودید.
شاید این وسط، تاریخ بغض 1400شیعه را هم مرور کرده بودید و به هم میگفتید دیگر نخواهیم گذاشت، دربی آتش گیرد و پهلوی مادری بشکند و فرق پدری بشکافد و جگر برادری در تشت بریزد و سر برادر دیگری روی نیزه رود و خواهری به اسارت دربیاید.
بابا مصطفی! میدانیم که دخترانت را چقدر دوست داشتی و حتماً هم نگذاشتی تا قبل از عروجت، آبی در دلشان تکان بخورد، اما این را هم میدانیم که با خود «لا یوم کیومک یا اباعبدالله» را بارها زمزمه کردی و گفتی مگر دختران من از دختران دردانه سرورم حسین علیهالسلام عزیزترند؟ مگر خون همسر من از خون ربابه خاتون سلاماللهعلیها رنگینتر است؟
آقا مجتبی! میدانیم که پدر و مادرت چقدر برایت عزیز بودند, میدانیم که «بالوالدین احسانا» را عملاً معنا کرده بودی؛ اما این را هم میدانیم که وقتی به عبارت «بابی انت و امی» عاشورای حسین که میرسیدی دلت میلرزید و چشمانت پر اشک میشد که چه خوب «پدر و مادرم به فدای حسین» را معنا کردی!
مصطفی و مجتبی! خوش به سعادتتان، چه خوب فرصت را غنیمت شمردید و بر دل دشمن دون هجوم بردید و در دفاع از حرم ناموس خدا «زینب کبری سلامالله علیها» از هم سبقت گرفتید! آن هم چه سبقتی! مثل سبقت قاسم از عبدالله فرزندان سبط اکبر نبی علیهمالسلام در ظهر عاشورا! و چه شباهتی! مثل آن دو نوگل حسنی در یک روز پرپر شدید. حالا دیگر «بخت» یارتان شد و «عند ربهم یرزقون» از نعمتهای الهی متنعم شدید. فقط این میان دخترکانی در صغر سن یتیم شدند و موهای همسری سفید شد و کمر پدر و مادری خمتر از گذشته.