« با خودم میگفتم پسر من که از اینها تنومندتر و قوۀ بدنیاش بیشتر است، مگر میشود که خوب نشود؟ اما خدا خواسته بود که جلال شهید شود. خدا مزد سختیها و دردهایش را داد. عزتی نصیبش کرد که نامش در تاریخ ثبت شود...»
نگار ذره ذره وجودم در این مصاحبه آب میشود. تمام مصاحبه بغض است و دلتنگی. مادر شهید افتخار میکند به راهی که فرزندش رفته است؛ به این که سرباز امام زمان (عج) بوده و او را پیش حضرت زهرا (س) رو سفید کرده است. اما مادر است و هزار آرزوی نگفته در مورد پسرش. مادر است و هزار دلبستگی به فرزندی که خود دو فرزند خردسال دارد. به گمانم هر بار که این بچهها را میبیند بیش از پیش دلتنگ میشود. هر بار در حرفها، نگاهها و حرکات این بچهها «جلالش» را میجوید؛ میبیند و دل میدهد و دل میکند. سخت است حال مادری که پسرش سراسر سکوت بوده است و اکنون پسرش را، برای ما از زبان دوستانش نقل میکند. این عظمت و بزرگی را نه در تعریفهای جلال از خود، که در چشمان دریایی او درک کرده است و اکنون از دوستانش شنیده است.
مادر شهید محمد جلال ملک محمدی در ابتدای گفتگو با ما از روزهای منتهی به مجروحیت پسرش میگوید؛ از روزهایی که با ایام روزه داری ماه مبارک رمضان در هوای گرم تابستان وحضور جلال در عراق به عنوان مستشار نظامی مصادف شده بود: «چند سال آخر پشت سر هم مأموریت میرفت. حدود 5 سال در عراق بود. گاهی مأموریتهایش همزمان با ماه مبارک رمضان بود. با وجود دمای بسیار بالای عراق، تمام روزههایش را میگرفت. من که از او میپرسیدم، میگفت: «ما توی اتاق هستیم. جایمان هم خیلی خوب است». من هم خیالم راحت میشد و باور میکردم. اما یکی از دوستانش برای ما تعریف کرد هوای منطقه به حدی گرم بود که موقع بازگشت به مقرّ، به صورت نوبتی داخل یخچالی که در مقر قرار داشت، میرفتیم تا کمی سرد شویم. در همان روزها برای یکی از آشنایان نوشته بود: «منتظرم هر چه زودتر افطار شود و بتوانم آب بخورم.» چند بار نوشته بود: «آب... آب... آب» روزی هم که مجروح شد، همراه با سه نفر از دوستانش بوده، هر چهار نفر روزه بودهاند.»
*وقتی جلال بود خیال همه راحت بود
راز داری شهید ملک محمدی در طول 5 سال حضور در جبهه مقاومت به عنوان مستشار نظامی، باعث شده خانواده شهید نیز اطلاعات چندانی از فعالیتهای او در عراق نداشته باشند. از این رو مادر شهید روایتهای مختصری که از دوستان شهید شنیده را برای ما نقل میکند: «خیلی چیزها را به ما نمیگفت. اوائل که به مأموریت میرفت، میگفتم کجایی؟ میگفت: ما شمالیم. میپرسیدم پس چرا تلفن ماهوارهای است؟ صدا دیر میرسد. چیزی نمیگفت. به خاطر همین رازداری هم درجه نظامیاش بالاتر میرفت. از دوستانش شنیدیم که در این اواخر، فرمانده توپخانه شده بود. هیچکس نمیتوانست در مورد مسائل کاری و نظامی از او حرفی بشنود. بعد از شهادتش ما این مسائل را از دوستانش میشنویم.
دوستانش برای ما نقل کردند که در عراق، زبان عربی را مثل زبان مادری صحبت میکرد. با نیروهای مردمی عراق که کار میکرد، به قدری مسلط صحبت میکرد که کسی نمیدانست ایرانی است اما حتی یک بار هم به ما که خانوادهاش بودیم، نگفت که زبان عربیاش تا این اندازه خوب شده است. جلال برای یادگرفتن همه چیز تلاش میکرد. پشتکارش خیلی خوب بود.
یکی از دوستانش میگفت مدیریتش بسیار قوی و خوب بود و در کارش مهارت زیادی داشت. وقتی خط مقدم حضور داشت، تمام محور را مدیریت میکرد. انگار که به جای یک نفر، ده نفر بود. فرماندهاش میگفت وقتی جلال اینجا بود ما خیالمان راحت بود که همه چیز با نظم و به خوبی پیش میرود.»
*اخلاص و پشتکار، راز شخصیت منحصر به فرد جلال
این همه اخلاص و رازداری از کجا آمده است؟ چطور بخشی از ابعاد وجودی جلال، حتی برای مادرش بعد از شهادت شناخته میشود. نظر مادر شهید را جویا میشوم: «ما وظیفهای داشتیم اما به نظرم پشتکار خودش و اخلاصی که در کارش داشت، او را به اینجا رساند. البته از بچگی در بسیج، مسجد و مراسمات مذهبی محرم و صفر بزرگ شد. قبل از اینکه وارد سپاه شود و به مأموریتهای متعدد برود، در اردوهای جهادی شرکت میکرد. به مناطق محروم میرفت، به ویژه جنوب کرمان. از دوستانش شنیدم وقتی اردوی جهادی میرفت، کسی به گرد پایش نمیرسید.
روزی که شهید شد دوستانش میگفتند ما تا حالا از جلال نشنیدیم که بگوید من خستهام. حتی در اوج سختی و زیادی کارها. حتی جایی که دیگران خسته میشدند و همراهیاش نمیکردند، جلال کار را تعطیل نمیکرد. مثلا در یکی از اردوهای جهادی، زمانی که بچهها خسته بودهاند، پیشنهاد میدهد بروند کاری را انجام دهند اما همه گفتهاند خستهایم. خودش تنها رفته، با سختی کار را به پایان رسانده است. بعد از بازگشت به دوستانش بدون اینکه از کسی ناراحت شده باشد، گفته اگر میآمدید خیلی بهتر بود.
در تمام کارهایش، اخلاص داشت. هرگز کاری را برای خودنمایی نمیکرد. هیچوقت از کارهایش برای ما تعریف نمیکرد. من اغلب اینها را بعد از شهادتش از دوستانش شنیدهام.
هیچ وقت از شهادت با من حرفی نزد. فقط گاهی به شوخی میگفت: «مامان! پنج تا بچه داری، باید خمسش را در راه خدا بدی». من حرفهایش را به شوخی گرفتم. اما روزهای آخر وصیت مختصری به دوستانش کرده بود که کیفیت مراسمات چگونه باشد و کجا دفن شود. به دوستانش گفته بود مرا به مقبره شهدای شهرک شهید محلاتی، محل زندگیمان، ببرید. آنجا دو دور طواف دهید. مراسمها را در مسجد انصارالحسین که از بچگی آنجا بزرگ شدهام، برگزار کنید. ولی تا آخرین لحظه که میتوانست صحبت کند، هیچ حرفی از شهادت به من نزد.»
*سختترین روزهای زندگی مادر
شهید ملک محمدی پس از مجروحیت، بیش از یک ماه در بیمارستان بستری بود. مادر شهید، از سختترین روزهای زندگیاش، یعنی روزهای بستری بودن جلال در بیمارستان برای ما روایت میکند: «شبهای قدر، مراسمهای احیای حرم امام رضا (ع) را از تلویزیون بیمارستان دنبال میکرد. شبی که شیخ حسین انصاریان مراسم احیاء را برگزار میکرد، پدرش بیمارستان کنارش بود. برای من تعریف کرد وسط پخش مراسم، چند لحظه خوابش برد. وقتی بیدار شد، گفت: «چرا من را بیدار نکردهاید؟ میخواستم مراسم احیاء را تا آخر ببینم و دعاهایش را بخوانم.» ماه رمضان برای ما خاطرهای شده که هرگز آن را فراموش نمیکنیم.
چهل روزی که در بیمارستان بود، همۀ زندگی من را تحتالشعاع خودش قرار داد به نحوی که نمیتوانم فکرم را جمع کنم و از قبل از آن روزها حرف زیادی بزنم. درد زیادی داشت اما اصلاً به روی خودش نمیآورد. دوستانش که میآمدند، با آنها میگفت و میخندید. حتی سه روز آخر که در آی سی یو بود، که بدترین روزهای زندگی من بود، دوستانش میآمدند از پشت شیشه او را میدیدند و با او حرف میزدند. در آی سی یو دستهای مریض را به تخت میبندند اما حتی در آن حال هم با آنها شوخی میکرد. دستهایش بسته بود، پایش را برای آنها تکان میداد و میخندیدند.
در هیچ لحظهای نمیخواست کسی را ناراحت کند با این که تمام بدنش آسیب دیده بود و تب و لرزهای خیلی شدید میکرد اما صبرش زیاد بود. انگار خدا به او صبر ایوب را داده بود. در بیمارستان خیلی به او سخت گذشت اما در نهایت خدا او را خرید.»
* خدا خواسته بود که جلال شهید شود
داعشیها، داخل تلههای انفجاری دستسازشان، ساچمه، میخهای ریز و مواد شیمیایی میریزند. این مواد شیمیایی حالت سمی دارند. برای همین وقتی منفجر شده بود، روی بدن شهید ملک محمدی اثری مثل حفرههای کوچک باقی گذاشته بود. از طرف دیگر بدن جلال به دارویی هم که پزشکان تجویز کرده بودند، حساسیت نشان داده بود. این اتفاقات باعث رقم خوردن روزهای سختی برای جلال و خانوادهاش در بیمارستان شد: «جلال بچۀ ضعیفی نبود. یَلی بود برای خودش. گرچه جراحتهایش زیاد بود اما اصلاً فکر نمیکردم به خاطر آنها شهید شود. با خودم میگفتم با این زخمها برای بچه من اتفاقی نمیافتد. اما کارم گریه بود. قبل از انتقالش به آی سی یو، وقتی به ملاقاتش رفتم، خواب بود. به پدرش گفتم: «چرا همش خوابه؟ چرا بیدار نمیشه؟» گفت: «بذار بخوابه. دیشب تا صبح خیلی درد کشیده. بهش مُسَکن قوی زدهاند.» دلم طاقت نیاورد، کنارش نشستم. سرم را روی سینهاش گذاشتم و گریه میکردم. چشم چپش ترکش خورده بود و فقط چشم راستش میدید. چشم راستش را باز کرد و گفت: «مامان! چرا اینقدر گریه میکنی؟» گفتم: «پس کی خوب میشی؟» دوباره چشمش را بست. نمیدانم خوابش برد یا بیهوش شد. اما دیگر حرفی نزد.
روزهای سختی بود که بر ما گذشت اما خیلی صبر کرد و چیزی نمیگفت. ما به رضای خدا راضی هستیم. خدا را شکر، راهی را که دوست داشت رفت. وقتی نتوانی کاری برای پسرت انجام دهی، سختتر است. الان هم با خودم فکر میکنم من نتوانستم کاری برایش انجام دهم. من راضیام به رضای خدا. تا خدا نخواهد چیزی نمیشود. برخی بیماران جراحتهایی بدتر از پسر من داشتند اما زنده ماندند. گاهی اتاقهای دیگر میرفتم. مجروحین فاطمیون را میدیدم، همه لاغر و ضعیف بودند. ولی خوب شده و مرخص میشدند. با خودم میگفتم پسر من که از اینها تنومندتر و قوۀ بدنیاش بیشتر است، مگر میشود که خوب نشود؟ اما خدا خواسته بود که جلال شهید شود. خدا مزد سختیها و دردهایش را داد. عزتی نصیبش کرد که نامش در تاریخ ثبت شود.
*شاکرم که سرباز امام زمان (عج) بوده است
گرچه بغض و تُن صدای مادر میگوید این درد کنار آمدنی نیست اما از خودش میپرسم: کی با این درد کنار آمدید؟ از سؤالم تعجب میکند و میگوید: «این درد کنار آمدنی نیست. تا روزی که بمیرم، نمیتوانم با این درد کنار بیایم. مگه میشود کنار آمد؟ البته خدا را شکر میکنم که با شهادت از پیش ما رفت. قبل از شهادتش یک بار برادرم به من گفت: «خواهرم! نذار بره. میبینی که داعشیها چه کارهایی میکنند». گفتم: «برادر من! اگر بگویم نرو، بیاید و در تهران تصادف کند و از دست برود، من چه کنم؟ بهتر است راهی که خودش دوست دارد برود. خدا اگر خواست نگهش میدارد و اگر خواست او را میبرد. من نمیتوانم چنین حرفی بزنم». شاید اگر من میگفتم راضی نیستم، نرو، نمیرفت اما اگر تهران برایش اتفاقی میافتاد... الان پیش حضرت زهرا (س) روسفید هستم چون سرباز امام زمان (عج) بوده و جانش را برای امام زمان (عج) داده است.»
*خدا را شکر؛ پسرم مزد سختیهای ما را داد
از شهید ملک محمدی دو دختر به یادگار مانده است. هنگام شهادت، یکی از دختران او یک ساله بود و دیگری دو ساله. مادر شهید از جای خالی جلال در خانواده میگوید: «دخترش بیش از حد پدرش را دوست داشت، الان هم میگوید: «دلم برای باباجلالم تنگ شده.» در وصیتنامهاش خطاب به دخترش نوشته: «من همیشه کنار تو هستم» کل خانوادهمان این داغ را تحمل میکنند. همه در این داغ سختی کشیدیم. مگر شوخی است؟ برای خودم، بچهها و همسرم ضربۀ سختی بود. پدرش میگوید: «شهید دادهای. باید طاقت بیاوری. باید صبر کنی.»
انسان در راه خدا چیزی را میدهد، باید صبر کند. سخت است اما همیشه میگویم: «خدا را شکر. پسرم مزد سختیهای ما را داد. ما را در این دنیا سربلند کرد. انشاالله در آن دنیا هم سربلند باشیم.» به او میگویم: «تو آنجا منتظر من بمان. ببینیم کی قسمت میشود، من هم به تو ملحق شوم.»
وصیتنامه شهید
بسم الله الرحمن الرحیم
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد (ص) رسول الله و اشهد ان علی ولی الله...
الحمدلله رب العالمین. خدا را شکر میکنم که بنده را از شیعیان و محبین امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام قرار داد و خدا را شکر میکنم که بنده حقیر را لایق پوشیدن لباس سبز پاسداری از اسلام نمود تا بتوانم دین خود را به اسلام و انقلاب و رهبرم ادا نمایم.
همسر عزیزم و پدر و مادر عزیزم و خواهر گلم و برادران گرامی
اکنون که برای دفاع از حریم آل الله عازم سفر میباشم و این را جز از توفیق الهی نمیدانم؛ از شما میخواهم پشتیبان ولی فقیه باشید و لحظهای از راه رهبری خارج نشوید و گوش به فرمان ایشان باشید و فرامین ایشان را سرلوحه کارهای خود قرار دهید و بنده حقیر را از دعای خیر خویش محروم ننمائید.
همسر عزیز و مهربانم
از شما متشکرم که در این چند سال زندگی مشترک یار و یاور بنده بودید و با صبر و بردباری همراه بنده حقیر بوده و هم اکنون نیز به تنهایی بار پرورش و تربیت عزیزانمان را به دوش میکشید.
از شما میخواهم فرزندانمان را اهل مسجد و پیرو ولایت تربیت نمائید و به آنها بگویید با تمام علاقهای که به شما داشتم بنا به وظیفه دینی و شرعی خود این راه را انتخاب نمودم.
دختر گلم ساریه زهرای عزیز
مراقب مادر و خواهر یا برادر خود باش. من همیشه در کنار شما هستم.
خانواده عزیزم
از شما خواهشی دارم؛ در صورت امکان در دهه دوم ماه محرم مجلس روضه و عزای حضرت اباعبدالله را برقرار نمائید.
دوستان عزیزم
بنده حقیر را حلال کنید و در اردوهای جهادی و مراسمات به یاد بنده حقیر نیز باشید.
برایم صلوات بر محمد و آل محمد (ص) بسیار بفرستید.
محمد جلال ملک محمدی
94/8/6