بچهها متوجه قمقمههایی شدند که در کنار دو پیکر قرار داشت، هنوز داخل یکی از قمقمهها مقداری آب وجود داشت.
سال 72 در محور فکه اقامت چندماهه داشتیم. ارتفاعات 112 مأوای نیروهای یگان ما بود. بچه ها تمام روز مشغول زیرو رو کردن خاک های منطقه بودند. شب ها که به مقرمان بر می گشتیم، از فرط خستگی و ناراحتی، با هم حرف نمی زدیم! مدتی بود که پیکر هیچ شهیدی را پیدا نکرده بودیم و این مسأله همه ی رنج و غصه ی بچه ها بود.
یکی از دوستان برای عقده گشایی، معمولاً نوار مرثیه حضرت زهرا(س) را توی خط می گذاشت و ناخودآگاه اشک ها سرازیر می شد. من پیش خود می گفتم:
«یا حضرت زهرا(س)! من به عشق مفقودین به این جا آمده ام؛ اگر ما را قابل می دانی، مددی کن که شهدا به ما نظر کنند، اگر هم نه، که برگردیم تهران...».
روز بعد، بچه ها با دل شکسته مشغول کار شدند. آن روز ابر سیاهی آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلاً فکه آن روز خیلی غمناک بود. بچه ها بار دیگر به حضرت زهرا(س) متوسل شدند. اشک در چشم همه جمع شده بود. هرکس زیر لب زمزمه ای با حضرت داشت.
در این حال درست رو به روی پاسگاه بیست و هفت، یک «بند» انگشت نظرم را جلب کرد. با سرنیزه مشغول کندن زمین شدم با بیل که خاک ها را کنار زدم، یک تکه پیراهن از زیر خاک نمایان شد. مطمئن شدم که باید شهیدی در آن جا مدفون باشد. خاک ها را بیشتر کنار زدم. پیکر شهید کامل نمایان شد. خاک ها که کاملاً برداشته شد، متوجه شدم شهیدی دیگر نیز در کنار او افتاده بود.
بچه ها آمدند و طبق معمول، خاک ها را با احتیاط برای پیدا کردن پلاک ها جست و جو کردند. با پیدا شدن پلاک های آن ها آن دو ذوق شوقمان دو چندان شد. در همین حال بچه ها متوجه قمقمه هایی شدند که در کنار دو پیکر قرار داشت، هنوز داخل یکی از قمقمه ها مقداری آب وجود داشت.
همه بچه ها محض تبرک از آب قمقمه شهید سرکشیدند و با فرستادن صلوات، پیکرهای مطهر را از زمین بلند کردند. در کمال تعجب مشاهده کردیم که پشت پیراهن هر دو شهید نوشته شده: «می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم...».
سید بهزاد پدیدار