همسر شهید رجبی گفت: موسی هیچگاه تاریخهای مهم زندگیمان را فراموش نکرد، حتی در زمان ماموریتش و با شرایط سختی که داشت، روز تولدم تماس گرفت و راهنمایی کرد تا ردپای هدیهاش را در تمام خانه دنبال کنم. هدیهای پر دردسر اما شیرین...
کتابهای اساطیر را ورق میزنم... به دنبال برگی، سطری، کلامی، که فرزندانم را با مفهوم و معنای حقیقی دلیری و مردانگی آشنا کند؛ اما نمییابم... نه این که نباشد، هست... اسطورهها داریم، قهرمانها داریم، پهلوانها داریم، قصهها داریم، اما انگار هیچ یک راضیام نمیکند... سراغ برگ خاطرات آدمهای معمولی را میگیرم... همانها که مثل ما و در کنار ما زیستند، در همین کوچهها و معابر و خیابانهای ما قدم زدند و از همین معابر، پلی به سمت آسمان زدند...
قصه آدمهای معمولی، قصه اسوههایی است که همچون ما بودند؛ اما فرقشان در مشق مردی و مردانگی بود... مرد شدن، مرد بودن و مرد ماندن کار هرکسی نیست! کار آنهایی است که روی سیم خاردار نفس، پا گذاشته و به آنچه میگفتند، عمل میکردند! اصلا مردانگی در همین خلاصه میشود "پای قولت بایست؛ تا پای جان!"
و داستان موسی، داستان یکی از همین آدمهای معمولی به آسمان رسیده است. داستان اسوهای که مردانگی را عمل کرد، داستان مردی که پای قولش ایستاد تا پای جان! نه! تا فدای سر! داستان کسی که با من و ما فرق داشت! با منی که هر روز زیارت عاشورا را سرسری میخوانم و معنای "بابی انت و امی..." تنم را نمیلرزاند، اما او با همین عبارت اذن ورود به دنیای جهاد را از همسر همراه و همدلش گرفت...
اصلا نمیدانم! چرا دارم همچون منی را با چون اویی قیاس میکنم؟! قیاس منی که همیشه لاف عاشقی ورد زبانم است و اویی که "سرم به فدای سر تو عزیز فاطمه " گویان، سر را فدا کرد؟
قیاس منی که هنوز در واجباتم مانده ام و سیم محبت و اشتیاقم به امام حی و حاضر و ناظرم دائم در نوسان است و اویی که جمکران، ماوا و ملجا و پناه خستگیها و محل اتصال و پرواز روحش بود؟
برگ خاطرات زندگی شهید مدافع حرم «موسی رجبی» این آدم معمولی به اوج و معراج رسیده را مرور میکنم، تا برای فرزندانم و همه ی فرزندان سرزمینم، الگو و اسوه ی حقیقی را نشان دهم...
شهید «موسی رجبی» چهارم اردیبهشت سال ۱۳۵۸ در شهرستان ترکمنچای از توابع میانه به دنیا آمد. وی از نیروهای مردمی و جهادی ساکن اسلامشهر بود که داوطلبانه به یاری نیروهای جبهه مقاومت اسلامی مستقر در سوریه شتافت و به عنوان عضوی از نیروهای پشتیبانی جبهه مقاومت در سوریه مشغول شد و نهایتا در آخرین روز خرداد سال ۱۳۹۷ در منطقه البوکمال، توسط تروریستهای تکفیری در سوریه به شهادت رسید. در ادامه خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس با «پری علینژاد» همسر شهید «موسی رجبی» گفتوگویی انجام داده است که سه بخش از آن تقدیم شد و در ادامه بخش چهارم این گفتوگو از نظر مخاطبان گرامی میگذرد.
هدیه روز تولد
به یادماندنیترین هدیهای که از همسرتان دریافت کردید، چه بود؟
آقا موسی هیچ وقت تاریخهای مهم زندگیمان را فراموش نکرد و همیشه با گل و هدیه به خانه میآمد.
سال ۱۳۹۶ اولین سالی بود که روز تولدم کنارمان نبود و از این بابت خیلی ناراحت بودم. از سرکار که برگشتم، پسرها با شکلات و برفِ شادی و بادکنکهای چسبیده به دیوار، غافلگیرم کردند. در نبود بابا، تمام تلاششان را میکردند که از شدت غم دلتنگی او بکاهند؛ اما حال من دست خودم نبود، دلم بهانه حضور کسی را میگرفت که کنارم نبود و خبری نیز از او نداشتم. سابقه نداشت این روز را فراموش کند. لحظات به سختی سپری میشد. چشمم به تلفن بود که بالاخره به صدا درآمد. آن روز نه جمعه بود و نه سه شنبه، روز تماس تلفنی موسی نبود؛ اما تماس گرفت... هراسان پاسخ دادم و گفتم، «موسی اتفاقی افتاده؟ زخمی شدی؟» گفت، «نه! اتفاقا خیلی حالم خوب است! امروز چون یک روز خاص است، تماس گرفتم!» پرسیدم، «چه روزی است؟» گفت، «خب معلوم است! روز تولد شماست!» خیلی خوشحال شدم که در سختترین شرایطش تولدم را به خاطر داشت.
چون خارج از نوبت خود تماس گرفته بود، نمیتوانستیم مثل همیشه حداکثر ده دقیقه با هم صحبت کنیم. فقط گفت، «تماس گرفتم تا تولدتان را تبریک و آدرس هدیه تان را بگویم. تولدت مبارک!» و قطع کرد.
با ذوق بسیار به سمت کتابخانه دویدم. مشتاق بودم ببینم امسال چه هدیهای برایم گرفته است. او گفته بود، هدیهام را زیر کتابها گذاشته است. تمام کتابها را جابجا کردم تا بالاخره به یک جعبه کوچک رسیدم. شاخه گل داخل جعبه، خشک و پر پر شده بود. با دیدن این صحنه دلم گرفت. همسرم از دو ماه قبل به فکر روز تولدم بود... همراه گل یک کاغذ بود، آن را باز کردم، خط موسی بود، «هدیهات اینجا نیست! برو زیر رختخوابها را ببین! زیر بالش بنفش را میگویم!»
دویدم سمت رختخوابها، آهی کشیدم و گفتم، «ای آقا موسی! اینجا جای پنهان کردن هدیه است؟!» تمام رختخوابها را خارج کردم تا به آخرین بالش رسیدم، بنفش بود. اما آنجا هم فقط یک برگه کاغذ خودنمایی میکرد، «آخه عزیزم، چه کسی کادوی همسرش را زیر رختخوابها پنهان میکند؟! برو کت دامادی من را پیدا کن، جیبهایش را بگرد تا به هدیهات برسی!»
با خودم گفتم، «خدای من، حالا کت دامادیاش کجاست؟!» یادم آمد داخل چمدان گذاشته بودم، با عجله به سمت کمد رفتم. هرچه را که مانع خروج چمدان میشد، برداشتم تا بتوانم درب آن را باز کنم. با خوشحالی کتش را برداشتم. بوی او را میداد. جیبهایش را خالی کردم، «خدای من، یک برگه کاغذ دیگر؟!» اما این بار نوشته بود، «همسر عزیزم تولدت مبارک! فقط یک نگاه به پشت سرت بیانداز! وضعیت خانه را ببین! همه چیز را بهم ریختی تا به این برگه برسی! میخواستم با این کار روز تولدت، سرگرمت کنم تا غصه دوری از من را نخوری! خیالم راحت شد که به هدفم رسیدم. حالا سرگرم جمع کردن خانه بشو! شام تولد خوشمزه در کنار بچهها نوش جانتان. دوستت دارم!» خندیدم. موسی عادت داشت غافلگیرم کند. نفهمیدم روز تولدم چطور گذشت؛ هرچه جمع میکردم، تمام نمیشد. چندین ساعت طول کشید تا منزلمان به حالت عادی برگشت.
در این حرم که آمده ام پا به پای عشق
عاشق شدن دعای من است و دعای عشق
اولین بار چه زمانی به سوریه اعزام شدند؟
آقا موسی اولین بار وقتی محمدعرفان یک ساله بود، برای انجام ماموریت به سوریه رفت. سه ماه از او بیخبر بودم. روزهای بسیار سختی را گذراندم. وقتی برگشت هم، یک موسی دیگر شده بود. با حال عجیبی فضای زیارت حضرت زینب (س) را توصیف میکرد. آرام و قرار نداشت. در یک کلام هوایی شده بود و عشق بسیارش به حضرت زینب (س) نیز از همان ماموریت آغاز شد. تقصیر هم نداشت. سالهای بعد هم که خودم آن سفر را تجربه کردم، همان حس و حال را پیدا کردم.
آقا موسی حقیقتا دلداده اهل بیت (ع) و حضرت زینب (س) بود. او اعتقاد داشت از کودکی در مجالس روضه پرورش یافته است. از همان روزهایی که موقع ایستادن دست به زانو میگرفتیم و میگفتیم، «یاعلی» تا زمانیکه با چای هیأت قد کشیدیم. او معتقد بود با این تصمیم هرچند دِینش ادا نمیشود؛ اما کمی آرام میگیرد. او خالصانه مسیرش را برگزیده بود.
شهید رجبی از کدامیک از شهدای دفاع مقدس الگو برداری میکردند؟
آقا موسی به شهید «مهدی زین الدین» و شهید «عباس بابایی» ارادت بسیاری داشت و زندگینامه و کتابهایشان را دنبال میکرد. حتی شبهای جمعه به نیابت از این شهیدان خیرات پخش میکرد و فاتحه میخواند.