پدر شهید ابوالفضل راهچمنی ماجرای زنی را روایت کرد که شهید ابراهیم هادی، برآورده شدن حاجتش را به فرزندش ارجاع داده بود.
شهید ابوالفضل راهچمنی متولد دوم اسفند ماه ۱۳۶۴ بود و عاشق خدمت در سپاه. جنگ سوریه که شروع شد، با جلب رضایت خانواده، در سال ۱۳۹۲ لباس مدافعان حرم را به تن کرد و بارها و بارها در سوریه حاضر شد. او به عنوان یکی از فرماندهان لشکر زینبیون همراه با رزمندههای پاکستانی در عملیاتهای متعددی شرکت کرد. تا در نهایت در فروردین ماه ۱۳۹۵ بر اثر اصابت ترکش خمپاره در العیس، جنوب غرب حلب، به شهادت رسید.
علی اکبر راه چمنی پدر شهید ابوالفضل راه چمنی با اشاره به علاقه فرزندش به شهید ابراهیم هادی، به بیان خاطرهای پرداخت و اظهار داشت: شهید راه چمنی خیلی به شهید ابراهیم هادی علاقه داشت، قبل شهادت با این شهید اخت داشت و همیشه از او صحبت میکرد. در سالگرد ابوالفضل بود که دیدم زنی به همراه همسر و فرزندانش از تهران بر سر مزار ابوالفضل آمده بودند، خانم از من خواست چند دقیقهای خصوصی با من صحبت کند.
او تعریف کرد: «همسرم به مواد مخدر اعتیاد داشت تا حدی که چاقو گذاشته بود زیر گلوی بچهها و میخواست آنها را بکشد، خیلی درمانده بودم، تا اینکه یکی پیشنهاد داد متوسل به شهدا شوم، متوسل شدم به شهید ابراهیم هادی، چندباری به بهشت زهرا (س) رفتم و درددل کردم تا مشکلم را حل کنند، شبی خواب شهید هادی را دیدم، اسمم را صدا کرد و گفت پرونده شما را به شهید ابوالفضل راه چمنی ارجاع دادیم، از خواب بیدار شدم، هرچه نام شهدای دفاع مقدس را جست و جو کردم کسی را به این اسم ندیدم، برادرم گفت شاید از مدافعان حرم باشد، در میان اسامی شهدای مدافع حرم نام شهید را پیدا کردم، به محض اینکه عکس شهید را دیدم چهرهاش به دلم نشست، گویی سالهاست او را میشناسم، شهید را قسم دادم که کمک کند، مخصوصا که اسمش هم ابوالفضل است و به حضرت عباس (ع) نیز متوسل شدم، حتی گفتم من غریبه هستم شاید نخواهی مشکلم را حل کنی، پس نشانهای به من بده. فردا مادرم تماس گرفت، پرسید با شهیدی حرف زدی؟ گفتم بله چطور؟ مادرم تعریف کرد خواب دیدم در محاصره داعشیها بودم، جوانی آمد و ما را از دست داعش نجات داد، در آخر خودش را معرفی کرد و گفت من ابوالفضل راه چمنی هستم، به دخترت بگو ما به قول خودمان وفا کردیم، ولی شما که گفته بودی بر سر مزارت میآیم و دسته گل میآورم چرا نیامدی، این شد که امروز بر سر مزار شهید آمدم تا دینم را ادا کنم.»
وی درباره ویژگیهای فرزندش چنین گفت: ابوالفضل انسانی پاک و مومن به تمام معنا بود. به فرمایش شهید سلیمانی که میگفت تا شهید نباشی شهید نمیشوی واقعا مصداقش ابوالفضل است که عشق به شهادت داشت. چندباری به لبنان رفت، ماجرای جنگ سوریه که پیش آمد سالی ذو بار سوریه میرفت و هر بار ۴۵ روز تا دو ماه با لشکر زینبیون خدمت میکرد. ورزشکار بود، کشتی میگرفت، چترباز بود، غواص بود از همه مهمتر قاری و حافظ قرآن بود و بیش از پنج جزء از قرآن را حفظ بود، وقتش را به بطالت نمیگذراند، به محض اینکه فراغتی پیدا میکرد قرآن کوچکی داشت که باز میکرد و میخواند. به رهبر معظم انقلاب اسلامی بسیار علاقه داشت، کوچک و بزرگ دوستش داشتند به ویژه بچههای بسیج، وقتی خبر شهادتش را شنیدند همه محله ناراحت شدند، بچههای کوچک را میدیدم که اشک میریختند، با اینکه پهلوان و کشتیگیر بود، ولی با همه مهربانانه برخورد میکرد.
پدر شهید راه چمنی درباره علاقه فرزندش به امام رضا (ع) تعریف کرد: خیلی به حضرت امام رضا (ع) ارادت داشت. سالی چندبار برای زیارت به مشهد میرفت حتی آخرین روزهایی که در ایران بود و میخواست برود جبهه با همسرش به مشهد رفته بود و از آقا اجازه گرفتند. دوست شهیدی داشت به نام عقیل خلیلی که رفاقت عجیبی با هم داشتند، همیشه عکس او همراه پسرم بود، روز تشییع جنازه که به منزل شهید رفته بود مادرش میگفت ابوالفضل من را کنار کشید و گفت دعا کن من هم مثل عقیل شهید شوم که طولی نکشید به آرزویش رسید و آسمانی شد.
پدر شهید مدافع حرم با اشاره به زندگی ساده فرزندش بیان کرد: یک حقیقت را باید بگویم و آن این است که ابوالفضل در شب بلهبرون قول داد همسرش را اول به کربلا ببرد و بعد یک عروسی مختصر بگیرد و بروند سر زندگی، بعد بازگشت از کربلا، همسرش را برد آرایشگاه، باهم به منزل آمدند و چون اذان شده بود باهم نماز جماعت خواندند و بعد به تالار رفتند. برای مراسم مولودیخوان دعوت کرده بود که وقتی ابوالفضل وارد سالن شد مولودی خوان گفت این داماد چقدر شبیه شهداست و این جمله را چند باری تکرار کرد، بالاخره یکی از بستگان صدایش درآمد و گفت امشب شب عروسی است، نباید این حرف را به داماد بزنی، اما مولودی خوان میگفت دست خودم نیست، واقعا این داماد شبیه شهداست. یک سال و نیم در اتاقی که پایین منزل ما بود زندگی کرد، زندگی بسیار سادهای داشت، به اصرار من خانهاش را عوض کرد که بعد از شهادت آن اتاق را حسینیه کردیم.
وی ماجرای شنیدن خبر شهادت فرزندش را اینطور روایت کرد: دهم عید نوروز رفته بودیم مشهد زیارت امام رضا (ع)، ابوالفضل در سوریه با من در تماس بود، سری هم به عروسم زدیم که در شهر خودشان بود. یک روز از تلفنش با من تماس گرفتند، اما کسی پشت گوشی حرفی نزد، چندباری تماس برقرار شد هرچه ابوالفضل را صدا کردم، کسی جواب نداد، بار آخر فردی از پشت تلفن اسم پسر کوچک را آورد، گفت علی اصغر راه چمنی؟ جواب دادم نه، من علی اصغر نیستم، شنیدم شخص دیگری از پشت تلفن به کسی که صحبت میکرد گفت این پدرش هست، چیزی نگو، و گوشی قطع شد. فهمیدم برای ابوالفضل اتفاقی افتاده. بلافاصله با علی اصغر تماس گرفتم و پرسیدم چه شده؟ گفت خبر دادند ابوالفضل مجروح شده، همسر ابوالفضل را برداشتیم و آمدیم تهران. ساعت یک شب بود که به خانه رسیدیم، جمعیت زیادی جلوی در خانه آمده بودند، تا جمعیت را دیدم گفتم خداراشکر ابوالفضل تنها نیست، آنجا فهمیدم شهید شده، الحمدالله خدا خیلی صبر داد و مردم پاکدشت هم لحظهای ما را تنها نگذاشتند.