محمد ۱۰ روز قبل از شهادت تماس گرفت و گفت خوش به حالت است اگر شهید شوم، مادر شهید خیلی جوانی هستی. چون خیلی با من شوخی میکرد گفتم چه اعتماد به نفسی داری مطمئنی شهید میشوی؟
«الهه عسکری» مادر شهید محمدمهدی رضوان از شهدای درگیری با قاچاقچیان مواد مخدر در تهران، با روایت خاطرات کودکی فرزندش اظهار داشت: ۶ تیر ۷۹ نزدیک اذان صبح به دنیا آمد. آن روز دکترش گفت محمد به خاطر شرایطی که دارد احتمال ماندنش یک درصد است، چون اصلا شرایط خوبی نداشت و از لحظه به دنیا آمدن در دستگاه بود. هنوز دستگاه گوارشش تکمیل نشده بود و به خاطر مشکلاتش، من هم با او نزدیک ۱۱ روز در بیمارستان بودم. وقتی مدت ماندنش در بیمارستان طولانی شد، گفتیم توکل به خدا و او را به خانه آوردیم که به لطف خدا محمد روز به روز بهتر شد. زنعمویم محمد را هفت سال نذر علیاصغر امام حسین (ع) کرد تا ماه محرم لباس سقایی تنش کنیم.
وی افزود: محمد تا اول راهنمایی خیلی درسخوان بود. به واسطه معلم درس آمادگی دفاعی از ۱۳ سالگی وارد بسیج شد، فرماندهاش که کارهای محمد را دید علاقهمند شد به او کارها و مسوولیتهای بیشتر بدهد از این رو به گردان امنیتی ۲۰۷ فرستاده شد در قسمت نیروی انسانی گردان. نزدیک هفت سال در گردان حضور داشت. چون پشت میزنشین نبود و دوست داشت در کار عملیاتی باشد و به قول خودش کف خیابان برود، برای همین جا به جا شد و در جمع پنج نفره تیم اطلاعات شناسایی گردان امنیتی قرار گرفت.
مادر شهید در خصوص شناخت هدف فرزندش و راهی که رفت بیان کرد: روزی که به من گفت میخواهد وارد بسیج شود با خودم فکر کردم حتما از بچهها شنیده و چیزی در سرش افتاده، گفتم هدفت را بشناس و بر اساس حرف دیگران جایی نرو، چون بعد از مدتی کار دلت را میزند و بیرون میآیی. اما اینطور نبود و هدفمند رفت، تنها چیزی که برایش اهمیت داشت احساس مسوولیت و قدمی بود که برای خدا برمیداشت و از این نظر خوشحال بود.
وی در خاطرهای گفت: در یک ماموریتی اراذل و اوباش موتور محمد را داغان کرده بودند، دوستانش که برای پس گرفتن موتور رفتند، زنگ زدند به محمد گفتند چقدر هزینه تعمیر میشود محمد گفته بود هیچی، در حالی که پول زیادی برای تعمیر موتور داد، اما حاضر نشد مبلغ آن را بگیرد. میگفت اتفاقی هست که افتاده، به شوخی میگفتم «آره دیگه، مادر هست! اتفاقی بیافته کمک میکنه، چیز مهمی نیست»
عسکری در مورد رضایتش برای فعالیتهای محمد بیان کرد: هیچ وقت مانعش نشدم، چون علاقهای داشت که دلم نمیآمد جلویش را بگیرم. دخترم نسبت به درس علاقه داشت و محمدمهدی نسبت به کارش. هر زمان میخواستم بگویم نرو انگار دهانم بسته میشد. یکبار که اجازه ندادم برود مثل مرغ سرکنده حالم بد شد، وقتی اصرار کرد دیدم در سرش شر و شور جوانی نیست، از کارهایش سر در نمیآوردم. از کارهایش خبر نداشتم، آنقدر در این مسائل دقت داشت که کسی سر از کارش درنیاورد حتی پدرش از کارش خبر نداشت.
وی افزود: محمد مهدی در منطقه هرندی یک سال و نیم برای مبارزه با مواد مخدر و جمع کردن قاچاقچیان ماموریت داشت. خیلی از قاچاقچیان بزرگ را شناسایی کردند. آن شب که محمد را زدند یکی از ماموریتهای مهمش بود. یکی از بزرگترین قاچاقچیان را شناسایی کرده بودند و قرار بود دستگیرش کنند که غافلگیر شدند.
مادر تعریف کرد: محمد ۱۰ روز قبل از شهادت تماس گرفت و گفت خوش به حالت است اگر شهید شوم، مادر شهید خیلی جوانی هستی. چون خیلی با من شوخی میکرد گفتم چه اعتماد به نفسی داری مطمئنی شهید میشوی؟ گفت: چنین لیاقتی ندارم خدا این سعادت را نصیب هرکسی نمیکند.
وی درباره آخرین روز حیات زمینی فرزندش گفت: ما روز پنجشنبه قم و جمکران بودیم. محمد با همیشه فرق داشت. از روز قبل طی کرد با شما بیایم باید غروب در تهران باشم، چون ماموریت مهم دارم و باید حضور داشته باشم. اصلا مثل همیشه نبود، موج مثبت خانه ما بود، اما آن روز اصلا حرف نمیزد، شوخی نمیکرد چیزی نمیگفت، از صبح هندزفری در گوشش بود و مداحی گوش میداد. داخل مسجد جمکران که شدیم پدرش رفت برای نماز و خودم کنار ماشین زیرانداز پهن کردم، گفتم محمد نماز نمیخوانی؟ جواب نداد، دیدم چشم دوخته به گنبد و تسبیحش در دستش هست، گفت: مامان بگذار امروز در حال خودم باشم، بگذار یک جور دیگر با آقا درددل کنم. حال عجیبی داشت. وقتی پدرش از نماز برگشت قرار شد اول برویم حرم و بعد به سمت تهران حرکت کنیم، محمد گفت اگر میشود از دور سلام بدهیم، من باید زود برسم تهران، پدرش با ناراحتی گفت اگر قرار است اینطور زیارت کنیم، دفعه بعد با ما نیا. محمد گفت: دفعه بعدی وجود ندارد. گفتم: خودت را لوس نکن محمد، بابا ناراحت شده و حرفی زده. اما وقتی بعدا فکر کردم دیدم واقعا دفعه بعدی وجود نداشت.
ساعت هفت رسیدیم تهران. لباسش را عوض کرد نگاه آخرش را هیچ وقت یادم نمیرود، آنقدر سریع از خانه خارج شد که فرصت حرفی نبود. چند روز قبل به من گفته بود شما را به خدا وقتی میروم ماموریت با دعاهایت مرا بیمه نکن، نگو مراقب باش، گفتم پس چه باید بگویم؟ گفت دعای شهادت کن، گفتم مادر جان تهرانیم، وسط میدان جنگ که نیستیم، گفت فرقی ندارد، میدانم سعادتش را ندارم، ولی تو دعای شهادت کن. گفتم من آمادگی اینجور مسائل را ندارم همیشه پشتیبانت بودم. گفت دوست داری زنگ در را بزنند بگویند پسرت با موتور تصادف کرده یا اینکه بگویند شهید شده؟ کدام یکی بهتر است؟ گفتم: قطعا اینکه بگویند شهید شدی. وقتی محمد رفت. کلاس سلاحکشی رفت، بعد کلاس ماموریت داشت ۱۰ شب زنگ زدند محمد تصادف کرده، رسیدیم بیمارستان گفتند در ماموریت محمد را زدند و ساعت ۹ صبح پر کشید.
مادر شهید درباره علاقه فرزندش برای رفتن به سوریه گفت: دوست داشت سوریه برود، ولی پدرش اجازه نداد. همه کارهایش را کرده بود و عجیب دوست داشت برود که نشد و قسمتش این بود در تهران به شهادت برسد.