همیشه نمازش اول وقت بود و اگر کسی در این زمان تماس میگرفت ایشان ناراحت میشد، زمان خمس و زکاتش که میرسید ولولهای به جانش میافتاد و سریع به حساب و کتاب زندگی خود میپرداخت تا هر چه سریعتر آن را بپردازد.
همسر شهید ولایی: شهید حاج حبیب الله ولایی 15 دی ماه سال 1348 در روستای سنگ بست از توابع بخش مرکزی شهرستان آمل به دنیا آمدند.
حاج حبیب وقتی به سن پانزده سالگی رسیدند عازم جبهه شد، بعد از پایان جنگ نیز در مجتمع رزمندگان به ادامه تحصیل پرداخت و دیپلم خود را در آنجا گرفت، فوق دیپلم هم در دانشگاه امام حسین تهران گذراند.
از همان سن پانزده سالگی وارد فعالیتهای نیروی بسیج شده و از آن جا نیز به ادامه فعالیت در سپاه پاسداران پرداخت.
با حاج حبیب در یک روستا زندگی میکردیم، منتهی ایشان را زیاد نمیشناختم فقط خانوادهها همدیگر را میشناختند. سردار حسننیا باعث وصلت ما شدند. آن موقع من 15 سال و حاج حبیب 24 سال سن داشتیم.
با شغلشان مشکلی نداشتید؟
خیر؛ چون برادران خودم سپاهی و نظامی بودند کارشان را قبول کردم منتهی نبودشان خیلی سخت بود، خاطرم هست تازه عقد کرده بودیم که به مدت 45 روز به زاهدان رفته بودند و از ایشان خبری نداشتم و مثل امروز ارتباطات اینقدر پیشرفته نبود.
یا زمانی که در دفتر بیت رهبری مشغول بودند شنبه میرفتند و چهارشنبه به خانه برمیگشتند.
علاقمند نبودید که ساکن تهران شوید و کنار همسرتان باشید؟
خوب شرایط به نوعی بود که نمیشد و خود حاج حبیب هم زیاد تمایل نداشت که ما ساکن تهران شویم.
حاج حبیب بیشتر اوقات در ماموریت بودند و در یک ماه شاید ده روز منزل میآمدند.
از خصوصیات اخلاقیشان بگویید؟
هر چه از خصوصیاتشان بگویم کم گفتم، مادرشان هم تعریف میکردند که با وجود داشتن چهار برادر دیگر، ایشان به کارهای کشاورزی، باغبانی و منزل میپرداختند و به تنهایی زمینهای زیادی را بیل میزد و محصول باغی میکاشت.
همیشه نمازش اول وقت بود و کسی در این زمان زنگ میزد ناراحت میشد، خمس و ذکاتش اصلا ترک نمیشد، زمان خمسش که میرسید به ولولهای به جانش میافتاد و سریع به حساب و کتاب زندگی خود میپرداخت تا هر چه سریعتر خمس خود را بپردازد.
یک بار ماموریتی به لبنان رفته بود و در آنجا فردی که ظاهرا مشکلی با حفاظت اطلاعات داشت و به حاجی اصرار میکند که از اینجا باید بروید، حاجی میگوید بگذارید صبح بشود بعد بروم، اما آنآقا اصرار داشتند که شبانه باید از اینجا بروید. حاجی هم چیزی نگفته و برمیگردد. میگذرد تا اینکه حاجی در ماموریت سوریه فرمانده یک بخشی میشود و برحسب اتفاق آن آقا هم در همان بخش بوده و وقتی به او میگویند قرار است زیر دست کسی شوید که از لبنان برشگرداندید شان، فکرش را هم نمیکرده که در سوریه زیردستش شود. اما بعد از معرفی شدن به هم حاجی او را بخشیدند و این بخشندگی یکی از خصوصیات بارز حاجی بود.
چه مدت در جبهه مقاومت سوریه حضور داشتند؟
حاج حبیب قبل از آغاز جنگ سوریه با داعش در آنجا حضور داشتند و شش ماه در سوریه رفت و آمد میکردند و حتی برای بازسازی عتبات عراق و کمک به لبنان هم میرفتند.
از این رفتوآمدهای شهید با وجود دو فرزند سخت نبود؟
سخت که بود اما دیگر کنار آمدیم، حاجی زمانی هم به منزل میآمد زمان خداحافظیاش وقتی بود که بچهها خواب بودند، میگفت وقتی بیدار باشند و با آنها خداحافظی کنم آنها دلتنگ و اذیت میشوند و سعی میکرد تا بچهها به ایشان وابسته نشوند. همه هدفش مبارزه و دفاع از اسلام بود.
اولین حضورش قبل از جنگ بود، با آغاز جنگ باز هم اجازه رفتن میدادید؟
بله، چون خودشان میخواستند و میگفتند ثواب معنویاش خیلی زیاد است. البته اولش به ما نگفته بود که برای چه به سوریه میروند و ما نمیدانستیم که برای ماموریت میروند اما با تماسهای نامفهمومش میفهمیدیم که ماموریت رفتند. حتی بستگان و فامیل هم نمیدانستند که در سوریه فعالیت دارند و به آنها میگفتند که کشاورز است. اصلا نمیگفت که یک نیروی نظامی میباشد.
از ابتدای جنگ سوریه حضور داشت و اگر الان هم بود این حضور ادامه داشت. با وجود اقتضای ماموریت و شغلشان در حوزه حفاظت لزومی بر حضورشان در عملیاتها نبود اما خودشان علاقمند به حضور در عملیات بودند، حتی یک بار که در آنجا مجروح شده بود هم ما خبر نداشتیم و به ما نگفته بود.
آخرین دیدارتان چه زمانی بود؟
حاجی در سال 94 در سوریه شیمیایی شد و بیماریشان بروز داد، فردی که یک دفعهای از دو پا فلج شد و وقتی به بیمارستان بردیم ابتدا پزشکان فکر کردند که سرطان دارد اما با بررسی و معاینه بیشتر فهمیدند که این علایم به شیمایی برمیگردد.
چه مدت با بیماری دست و پنجه نرم کردند؟
حدود دو سال دچارش شدند و درمانهای متعددی رویش انجام شد، حتی برای ادامه درمان به تهران بردیم اما این بیماری پیشرفت کرده بود.
شهید از سوریه میگفتند؛ اینکه چه اتفاقی برایشان افتاد؟
هرگز، حتی تا آخرین روزهای زندگیاش از واقعه آنجا چیزی نگفتند و طی این دو سال بیماری یک بار هم ندیدیم که شکایتی کنند، خیلی صبور بودند.
حتی زمانی که برای آزمایشات رفتیم اصرار داشت که خودش باشد تا نوع بیماری را به وی بگویند و هیچ ترسی از عنوان بیماری نداشت، دارای روحیه مضاعفی داشت، خیلی این دو سال با دردهای زیاد استقامت داشت.
فقط از وضعیت نامناسب سوریه میگفت اینکه زنان و کودکان امنیت ندارند و خانوادهها و مردان آنجا در چه وضعیتی به سر میبرند و این خیلی ایشون را ناراحت میکرد.
از محمدحسین 9 سالهای که همهاش بین صحبتهای مادر از پدر میگفت پرسیدیم که پدرش را چگونه دیدی و آن با شیرین زبانیاش گفت: وقتی روی تخت بخش آیسییو بود شیلنگی داخل دماغش بود و چند لوله هم داخل دهانش بود و نفس میکشید.
یک بار توی بازار کیفی رو دیدم و ازش خواستم تا برایم بخرد، او هم قول داد که بخرد. وقتی با مادرم رفتیم اون کیف رو بخریم دیدیم که اون رنگی که من میخواستم را فروخته و رنگ دیگه دارند و همون رو خریدیم. وقتی به روستای سنگ بست رفتیم تا بابا رو ببینیم دیدم که بابا برام اون کیف رو خریده بود و من دو تا کیف داشتم.
مهدی پسر بزرگش که دانشجوی رشته پرستاری علوم پزشکی بابل بود در مورد پدر و خاطراتش میگوید:
بیشترین خاطراتم با پدر به دوران بیماریاش برمیگردد اگر چه قبل از آن بود و دلم هم زمانی که نبود تنگ میشد اما کمتر بود. حتی از پدر نپرسیدم که چرا نبودی یا نیستی و به نوعی درکشان میکردم. سختترین دوران به دو سالی برمیگردد که پدر بیمار بودند، تهیه دارو، طول درمان برای شیمیدرمانی، بیمارستان بردنها واقعا برای پدر سخت گذشت.
برخورد بستگان و دوستان نسبت شغل پدر چگونه بود؟
تا دلتان بخواهد زخم زبان شنیدیم، حتی با وجود رفتن پدر همچنان این زخم زبانها ادامه دارد، به خصوص درباره حقوقهای نجومی که برای مدافعان حرم شایعه شده است. اما ما حاضریم این حقوقهای نجومی که میگویند را به آنها بدهیم تا پدرمان به خانه برمیگردد و میگوییم که آیا حاضرین این حقوقها را بگیرید و پدرتان را بدهید؟ واقعا نداشتن پدر سخت است.
زمانی هم که پدر در قید حیات بودند میشنیدند اما جوابی نمیدادند مگر اینکه در مورد نظام و ولایت فقیه که به روشنگری میپرداختند و وارد بحث میشدند تا طرف مقابل را قانع کند.
چگونه میتوانند دو سال تمام زجرهای یک پدر را تحمل کنند و بعد بیایند بگویند که فلان قدر پول میگیرید در حالی که چنین چیزی نیست.
همسر شهید گفت:
حاضرم منزلم را کامل طلا بزنند و ببرند اما همسرم پیشم بود حتی به ایشان هم گفتم که حاضرم باهات در یک چادر زندگی کنیم اما با هم باشیم.
فیش حقوق شهید چقدر بود؟
خوب رو فیش ایشون بالغ بر دو میلیون و هشتصد هزار تومان بود اما زمان واریزی دو میلیون و صد هزار تومان میگرفتند و الان نیز با وجود بازنشستگی قرار گرفتنشان مقدار کمی حقوقشان اضافه شد.
بعد از شهادت پدر بسیاری از مزایایش هم حذف شد.
راه پدرتان را ادامه میدهید؟ مثلا به سوریه میروید؟
صد درصد، حتی قبل از اتفاق برای پدر در وزارت دفاع قبول شدم و مراحلش را طی کردم که قبل از تایید آخرین مرحله با اتفاق پدر و زمینگیر شدنشان از آنجا انصراف دادم و مشغول تحصیل بابل شدم. اما باز هم درخواستی باشد حتما حضور میرسانم.
رو به همسر شهید از آخرین دیدارشان با حاج حبیب بر روی تخت بیمارستان میپرسیم که با تبسمی بر لب پاسخ داد....
از زمان بستری شدن ایشان در بیمارستان دعاهای متعددی را میخواندم از زیارت عاشورا گرفته تا دعاهای حضرت فاطمه الزهرا(س) و یک ماه کارم همین شده بود و حتی با آب زمزم تربتشان میکردم و لبشان را تر میکردم صبح، ظهر و شب کارم همین بود تا اینکه پرستاری که در بخش آیسییو مشغول بود به من گفت که از همسرت بگذر و بگذار راحت برود. یک جوری شدم حقیقتش شاید به لحاظ جسمی دور اما روحی خیلی نزدیک بودیم، آن روز هم برای آخرین بار با آب زمزم تربتش کردم و زیر گوشش گفتم که حاجی ازت گذشتم و هر آنچه خواستهات هست برس و تو را سپردم به حضرت فاطمه الزهرا، امام حسین و حضرت ابوالفضل فقط شفاعت ما را بکن.
بعد به منزل برگشتیم تا استراحت کنیم و ناهار را بخوریم به بیمارستان برگردیم که زمانی برگشتیم با جو موجود در بخش آیسییو و نبود نگهبان بخش متوجه شدم که حاجی دیگر بین ما نیست و به درجه رفیع شهادت نایل شدند.
نگاه مسئولان چگونه است؟
دیدار و پیگیریهای مسئولین فقط یک سال اول بود و بعد از سالگرد حاجی مسئولی درب این خانه را نزد.
حرف آخر؟
از مردم و مسئولین میخواهیم که نگذارند خونهای شهدایی که ریخته شد پایمال شود و آن زجرهایی که کشیدند را نگذارند همینطور راحت چشمپوشی شود، نکتهای که حاج حبیب میگفت این بود که مردم ایران قدر این امنیت را نمیدانند، چون اگر یک روز اتفاقی که در سوریه آن هم جنگ داخلی تا به جنگ خارجی در ایران بیافتد مردم میخواهند چکار کنند.
آقا مهدی نیز با توجه به وضعیت ناراحتکننده جامعه از مردم خواستار این بود که به خانوادههای مدافعان حرم زخم زبان نزدند و گفت: به این مردم میگوییم بیایید این منافع را بگیرید اما پدر ما بالای سر ما باشد و دیگر اینکه مردم زمانی که پای صندوقهای رای میروند با عقل و درایت به انتخاب فرد بپردازند تا به این جایی نرسیم که عزت کشور را پایین بیاوریم و این اجازه را به کشورهای بیگانه ندهیم.