شهید مدافع حرم حسینعلی پور ابراهیمی جمعه 14 خرداد ماه 95 در حلب سوریه مجروح و صبح روز شنبه 22 خرداد ماه 95 بر اثر شدت جراحات در بیمارستان به فیض شهادت رسید.
شهید حسین علی پورابراهیمی، یکی از شهدای مدافع حرم است که بیشک ویژگیهای بسیار ممتازی داشته تا به این مقام رسیده است؛ انسانی شایسته و خوش اخلاق که زمینه پیوند نسل جوان با معنویت را با رفتارهای پسندیده خود فراهم میکرد. در این خصوص با «لیلا دانا» همسر این شهید مدافع حرم گفتوگویی انجام دادهایم که آن را میخوانید.
همسرم ۲۰ سال با خاطرات دفاع مقدس زندگی کرد
همسرم تمام سالهایی که بعد از دفاع مقدس زندگی کرد، با یادآوری خاطرات آن روزها روزگار گذراند، در حقیقت ۲۰ سال با خاطرات آن دوران زندگی کرد و در همان مسیر حرکت کرد. هر وقت هفته دفاع مقدس میشد، حالات چهره و روحیهاش تغییر میکرد، گویا در دوران دفاع مقدس است، همانگونه عاشق و شیدا و بیقرار روزهای جنگ و بهویژه همرزمان شهید خود میشد. با دیدن صحنههای مقاومت و نبرد در سوریه، بیقرار به یاد دوران دفاع مقدس میافتاد، تمام فیلمهای دفاع مقدس را میدید، طوریکه انگار اولینبار است که این صحنهها را میبیند و اشک میریخت. در انتظار شهادت و از دوری همرزمان خود میسوخت و خود را جامانده از غافله شهدا میدانست.
حسین به شهادت خود یقین بود
حسین به شهادت خود مطمئن بود، زمانی که به زیارت کربلا و مکه رفتیم، خواستم لباس آخرت (کفن) بگیرم، او گفت: «من نیازی ندارم؛ شما اگر میخواهید برای خودنان تهیه کنید.» او به شهادت خود یقین داشت.
وقتی جنگ در سوریه پیش آمد دلم لرزید
وقتی جنگ در سوریه پیش آمد دلم لرزید، مطمئن بودم که حسین تاب نمیآورد. اولین اعزام او ۱۶ بهمن ۹۴ بود و فروردین سال ۹۵ برگشت. ۲۹ اردیبهشت ۹۵ برای بار دوم عازم سوریه شد و بعد از ۲۵ روز مبارزه با تکفیریهای داعش به فیض شهادت رسید. ۵۰ روز آخری که حسین در کنار ما بود، اخلاق، رفتار، بیقراریها و حتی صحبتهایش با همیشه تفاوت بسیاری کرده بود.
به وی گفتم؛ دیگر شانههایم تحمل سختیها را ندارد
همیشه سعی میکردم، زمانی که همسرم به مأموریت میرود به خاطر حساسیت کاری او، از مشکلات برایش نگویم تا با آرامش و با تمام وجود بتواند مسئولیت خود را انجام دهد، ولی دفعه آخر به وی گفتم؛ دیگر شانههایم تحمل سختیها را ندارد، هنوز جملهای که داشتم میگفتم کامل نشده بود، که به من نگاه کرد و گفت: «این حرفها به شما نمیآید، چگونه میتوانی این مطالب را بگویید؛ در حالیکه خانم شهید فلانی از شما جوانتر و فرزند وی نیز خیلی کوچک است.» همیشه مرا با مسائل مختلف آشنا میکرد، تا با دیدن مشکلات بزرگتر به شرایط خودم راضی شوم. میگفت: «فرزندانمان بزرگ شدهاند و مشکلات از این به بعد خیلی کمتراست.» اینچنین مرا قانع میکرد.
دفعه آخر همه حرفهایش رنگ وصیت داشت
همسرم اشارهای به گلزار شهدای رشت کرد و گفت: «اگر شهید شدم مرا کنار شهید مسافر به خاک بسپارید.» گفتم تا شما شهید شوید، اینجا پر میشود و دیگر جای خالی وجود ندارد، گفت: «مطمئن باش کنار شهید مسافر جای من است و خالی میماند.»
در سوریه هم به فکر کودکان بود
همرزمان حسین برایم تعریف کردند، او کودکان سوری را در آغوش میگرفت، دست و صورت آنها را میشست و موهایشان را شانه میکرد، یکی از آرزوهای شهید برای این بچههای جنگزده این بوده که برایشان اسباب بازی بخرد تا غبار جنگ را از چهرههای پاک و معصوم آنها برای مدت کوتاهی نیز که شده بزداید و لبخند را برلبان آنها بنشاند. آنها میگفتند؛ جشن تولد شهید را نیز به دلیل علاقه وی به کودکان در یک پرورشگاه برگزار کردیم تا آنها به این بهانه شاد شوند.
شهید مدافع حرم حسینعلی پور ابراهیمی در ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۵ برای بار دوم به سوریه رفت و به شهادت رسید و بعد از ۲۲ روز پیکر وی به میهن بازگشت.
___________________________________________________
پاسدار شهید حاج سید علی منصوری
این شهید والامقام فعالیتهای انقلابی خود را از اوایل دوران انقلاب اسلامی آغاز کرده بود. او در سال 1358 وارد سپاه پاسداران شد. شهید منصوری در هشت سال دفاع مقدس نیز حضور فعالی در جبهههای جنگ تحمیلی داشت، حضور در عملیاتهای متعدد بهویژه کربلای پنج با تخصص بررسی و ارزیابی ادوات زرهی که داشت خود نشان از وارستگی و شخصیت بالای این شهید افتخارآفرین در تمامی ابعاد داشت. چندی پیش او بازنشسته تیپ 21 زرهی امام رضا(ع) شد. علی منصوری همچنین در حادثه منای سال گذشته در میان حجاج حضور داشت و مجروح شد. او پس از بازگشت از حج در سال 1394 و مصدومیتش در آن واقعه تأسفبار، تاب حرمت شکنیها و تعرضهای بیحد و مرز تکفیریها را نیاورد و بهعنوان یک مستشار نظامی و باتجربه به جمع رزمندگان مدافعین حرم اهل بیت عصمت و طهارت در سوریه پیوست. شهید سید علی منصوری در 20 خردادماه جاری در منطقه کفر حمره «شهرک حمیره» در نزدیکی منطقه خان طومان سوریه به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست. او پنجمین شهید مدافع حرم نیشابور است.
___________________________________________________
مهدی اسحاقیان، سومین شهید مدافع حرم از شهرستان اسلامآباد «درچه» توابع خمینیشهر اصفهان بود که 30 اردیبهشت ماه 95 به سوریه رفت و 20 خردادماه 95 به شهادت رسید. گفتوگو با زینب مداح، همسر شهید که خود فرزند سردار شهید محمد باقر مداح است، این همسر شهید چون یک شیرزن، صبور و با صلابت از عشق آقا مهدی به اهل بیت(ع) و آمادگی تمامعیارش برای در آغوش کشیدن شهادت میگفت.
شهید اسحاقیان را چطور برایمان معرفی میکنید؟
آقا مهدی متولد 1358 در یک خانواده مذهبی در شهر درچه بزرگ شد. شهر ما به دلیل شهدای بسیارش به شهر شاهد نمونه کشوری معروف است. همسرم دوران ابتدای، راهنمایی و دبیرستان را در شهر درچه گذراند و بعد در رشته ادبیات عرب دانشگاه قم قبول شد و کارشناسی ارشد را در دانشگاه شهید چمران اهواز دنبال کرد که این مقطع را هم با رتبه ممتاز فارغالتحصیل شد. ایشان چون کارشناسی ارشد زبان عربی داشت به عنوان مترجم و رزمنده در جبهه سوریه حاضر شده بود. فرماندهان از قابلیتهای آقا مهدی در گشت و شناسایی در منطقه عملیاتی حلب استفاده میکردند. همسرم 30 اردیبهشت به سوریه رفت و 20 خردادماه به شهادت رسید.
پس الان که گفتوگو میکنیم تنها هفت روز از شهادتشان میگذرد، ضمن تشکر از اینکه در چنین حالتی با ما همکلام شدهایم، بفرمایید پیکرشان چه زمانی وارد کشور شده بود؟
روز دوشنبه 24 خرداد پیکرش به معراج شهدای تهران رفته بود و عصر همان روز به فرودگاه اصفهان منتقل شد که در امامزاده جعفر(ع) با استقبال پر شور مردم مواجه شد. مهدی به عنوان نهمین شهید مدافع حرم خمینیشهر چهارشنبه 26 خردادماه در گلزار شهدای اسلامآباد درچه در کنار مزار سردار محمدباقرمداح پدرم آرام گرفت.
کمی به گذشته برگردیم، نخستین آشنایی شما با شهید از چه زمانی و چطور بود؟
ما از قبل با خانواده همسرم آشنایی مختصری داشتیم. دختردایی آقا مهدی، زن برادرم شده بود. اما شهدا واسطه ازدواج ما شدند. آقا مهدی عضو گروه طرح بشارت بود. در این طرح کارش این بود که به دیدار خانواده شهدا میرفت و وصیتنامه و خاطره شهدا را جمعآوری میکرد تا بتواند به صورت کتاب دربیاورد. ولی خاطرات خودش هم جزو متن آن کتاب شد! چون ما خانواده شهید هستیم و پدرم سردار محمدباقر مداح از شهدای دفاع مقدس است، یک روز آقای مهدی آمده بود منزلمان تا مطالب شهید را جمعآوری کند. وقتی مامانم میگوید شهید محمد باقر مداح دو دختر دارد، همان لحظه آقا مهدی به خودش میگوید «خدایا یعنی میشود این خانواده شهید من را به عنوان دامادی قبول کنند» به این صورت شد که قضیه خواستگاری پیش آمد. در واقع شهدا واسطه ازدواج ما شدند.
شهید چه معیار و ملاکی برای ازدواج داشتند؟
ایشان روز خواستگاری خیلی ساکت بود و بیشتر من حرف میزدم. آقا مهدی فقط گاهی میگفت من هم با این حرف موافق هستم! اما بیشتر تأکیدش روی مسئله حجاب بود و میگفت دوست ندارم کسی که به عنوان شریک زندگی قرار میدهم، شلوار جین و کفش سفید پایش کند و روی اینطور مسائل خیلی حساس بود. وقتی دیدیم در خیلی از مسائل طرز فکر مشترکی داریم، مانعی برای این وصلت ندیدیم و کمی بعد همسر و همراه هم شدیم.
بحث رفتنشان به سوریه چطور پیش آمد؟
آقا مهدی برنامههای مستند مدافع حرم را میدید و دنبال میکرد. ته دلش خیلی دوست داشت خودش هم برود. منتها چون در کارهای اطلاعاتی بود، اجازه نمیدادند برود. گذشت تا اینکه پارسال بحث ساخت خانهمان پیش آمد. همان حین دوستانش گفتند بحث اعزام به سوریه جور شده است، منتها آقا مهدی گفت تا برای همسرم یک خانه و سرپناهی نسازم فعلاً نمیتوانم بروم. به هرحال خانه آماده شد و در طول هفت ماهی که در آن مستقر شدیم، دائم به من میگفت: زینب دیدی که من خانه را برایت ساختم، حالا وقت رفتن به سوریه است. انگار به او الهام شده بود که حتماً باید برود. بنابراین دوباره پیگیر رفتن شد و من هم حرفی برای گفتن نداشتم که آقا مهدی را منع کنم و با خودم میگفتم راه بدی را که انتخاب نکرده و تازه باید تشویقش کنم.
یعنی مخالفتی با رفتنش نداشتید؟
من هر روز حدیثهایی در مورد جهاد برایش جمعآوری میکردم و میخواندم تا به او نشان بدهم که از رفتنش ناراحت نمیشوم.
یکبار هم برایتان پیش نیامد که او را از رفتن منصرفش کنید؟
اصلاً، چون همیشه با خودم میگفتم خوش به حال خانوادههایی که همسرشان را برای جنگ به سوریه میفرستند و همیشه غبطه آنها را میخوردم. بنابراین هر روز که میدیدم آقا مهدی مشتاقانه در آرزوی شهادت است، به شوخی میگفتم چقدر خودت را تحویل میگیری؟ آقا مهدی هم میخندیدند. به او میگفتم آنهایی که میبینید شهید شدهاند به این راحتی نبوده، بلکه عمل مستحبی را انجام دادهاند که به درجه شهادت نایل شدهاند.
دل کندن از آقا مهدی موقع رفتن به سوریه برایتان سخت نبود؟
ما خیلی عاشقانه با هم زندگی میکردیم و در مدت این شش سالی که با هم بودیم هر روز احساس میکردیم روز اول زندگیمان است و آقا مهدی خیلی محبت به خانواده داشت. با همه عشقمان موقعی که به سوریه میرفت آنقدر سریع رفت که حتی پشت سرش را نگاه نکرد. طوری که خودم هم تعجب کردم.
فکر شهادتش را کرده بودید؟ خودش حرفی از شهادت زده بود؟
قبل از رفتنش حرف عجیبی به من زد، پشت گردنش را نشان داد و گفت قرار است ترکش از همین جا رد شود. وقتی که پیکر آقا مهدی را آوردند نگاهش کردم دیدم واقعا تیر از همانجا رد شده است و نصفی از پشت سرش رفته بود. شب شهادتش هم خواب دیدم در همین مسجدی که امروز (27 خرداد) مراسم ختمش را برگزار میکنیم، یک اسب سفید گذاشتهاند و به من میگویند سوار شو. سوار شدم و اسب شروع کرده به آسمان اوج گرفتن. به قدری سریع میرفت که نگران بودم چطور حجابم را حفظ کنم. به زیر پایم نگاه کردم دیدم همه جا سرسبز است و بعد اسب مرا دوباره به همین مسجد برگرداند.
لحظهای که خبر شهادت آقا مهدی را شنیدید چه حالی داشتید؟
وقتی که خبر شهادت آقا مهدی را به من دادند یکدفعه حس کردم پشتم خالی شده است و باور نمیکردم. فکر میکردم که به من دروغ میگویند ولی وقتی پیکرش را دیدم، دلم آرام گرفت.
از نحوه شهادتش خبر دارید؟
آقا مهدی تقریباً 22 روز در سوریه بود. دو روز قبل از شهادتش به من زنگ زد و گفت شرمنده شما شدم! من گفتم این چه حرفی است. من دوست ندارم که حالا شهید بشوی. زود بیا. خودش هم گفت ما شهید شویم دشمن خوشحال میشود. بعد دیگر تماسی با هم نداشتیم و اینطور که تعریف کردهاند، تویوتایی که در آن آقا مهدی و همرزمانش مستقر بودند در 30 کیلومتری جنوب حلب سوریه مورد اصابت خمپاره تروریستها قرار میگیرد و ایشان به شهادت میرسد.
شهید وصیتنامه هم نوشتهاند؟
بله، اول وصیتنامهاش در مورد خود من بود. تقدیر و تشکر از همسر و تأکید روی مسئله ولایتپذیری و اینکه رهبر را تنها نگذارید و نیز نوشته بود پیکر من را در گلزار« شهدای درچه» در کنار مزار پدر خانم شهیدم (پدر بنده) سردارمحمدباقر مداح دفن کنید. الان پدرم و همسرم در کنار هم آرمیدهاند.
اگر حرف ناگفتهای دارید بفرمایید.
آقا مهدی به تبعیت از ولایت فقیه خیلی تأکید داشت و چون حضرت آقا به دفاع از مردم سوریه، یمن و عراق توصیه داشتند، او هم دوست داشت جزو کسانی باشد که حرف رهبر را اطاعت کردهاند. میگفت دوست دارم با رفتن به جنگ، آلسعود عصبانی شوند. شهید به نماز اول وقت خیلی اهمیت میداد و هر جا به مسافرت میرفتیم تا صدای اذان را میشنید توقف میکرد و در مسجد همان محله نماز میخواند و بعد ادامه مسیر میداد. به رعایت حجاب هم توجه و تأکید بسیاری داشت. قبل از اعزامش با هم به کربلا رفتیم، به هر کدام از حرمهای مطهر که میرفتیم، گریه میکرد و میگفت من آمدهام تا امضای قبولی شهادتم را از اهل بیت(ع) بگیرم.
___________________________________________________
عباس دانشگر، جوان مؤمن انقلابی، یکی از فارغ التحصیلان دانشگاه امام حسین بود که در سن 23 سالگی در حالی که تازه دو ماه از نامزدیش میگذشت، وقتی به سوریه رفت مادر هنوز امید به برگشت پسر دارد. روزهایی که عباس در سوریه داشت از اسلام دفاع میکرد، مادر عباس مشغول تدارک مراسم جشن عقد او بود. همه خریدها را انجام داده و حتی نقل را برای پاشیدن بر سر عروس و داماد مهیا کرده بود. نقلی که نثار پیکر پاک عباس شد. به گفته مادر" گویی خدا میخواست فرزندم را بیازماید" و چه خوب این آزمون را پشت سر گذاشت. به سراغ مادر شهید رفتیم تا راه تربیت فرزندانی مهدوی و زینبی را برای من و شما مادران ایران زمین بگشاید.
گذری بر زندگی عباس دهه هفتادی
عباس دانشگر فرزند مؤمن هیجدهم اردیبهشت سال 1372در شهرستان سمنان در خانوادهای متدین به دنیا آمد. او در همان کودکی شجاع و نترس بود پدرش او را به همراه خود به مسجد می برد حضور او در مسجد و بسیج باعث شد که رفتار و گفتارش با اخلاق اسلامی زینت داده شود. او در همان ابتدا با احکام اولیه و قرآن و تعالیم دینی آشنا شد.
از آنجایی که همیشه خنده بر لب داشت رابطه صمیمی و عاطفی با دوستانش پیدا کرد. آنقدر گرم و صمیمی بود که در اولین برخورد هر کس شیفته او میشد از سن هشت سالگی به بعد مرتب در نماز جماعت شرکت میکرد و با دوستانش هر سال در اعتکاف شرکت میکرد.
حضور او در جلسه دعای کمیل و دعای ندبه چشمگیر بود. او در بیشتر سخنرانی که در مسجد بود شرکت میکرد این حضور فعال او زمینهای برای ساخته شدن شخصیت اجتماعی و معنوی او در سالهای بعد شد. او در دوران تحصیلات ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان جزو شاگردان ممتاز کلاس بود. برای ارتقاء تحصیل خودش تلاش زیادی کرد. او با ارادهای قوی که در ادامه تحصیل داشت توانست با رتبه عالی در دانشگاه سمنان در رشته مهندسی کامپیوتر(نرم افزار) قبول شود و از طرفی به خاطر دور اندیشی و عشق و علاقه که به سپاه پاسداران داشت در آزمون دانشگاه امام حسین(ع) هم شرکت کرد و قبول شد. او یک هفتهای در فکر بود که کدامیک را برگزیند. اکثر دوستان و آشنایان به او پیشنهاد دادند که در رشته کامپیوتر ادامه تحصیل بدهد، ولی او به این نتیجه رسید که دانشگاه امام حسین(ع) که یک دانشگاه انسانسازی است انتخاب کند. به دیگران میگفت من دوست دارم برای خدمت به اسلام وارد سپاه پاسداران شوم.
او در پنجم مهرماه 1390 وارد دانشگاه امام حسین(ع) شد. بعد از سپری کردن دوره آموزش افسری بهخاطر فعالیتهای فرهنگی او در دانشگاه مورد توجه سردار اباذری جانشین فرماندهی دانشگاه قرار گرفت و در دفتر جانشین فرماندهی دانشگاه مشغول به کار شد. او با استفاده از فضای معنوی دانشگاه و با مطالعه توانست بنیه اعتقادی و اخلاقی خود را روزبهروز کاملتر کند. در این مسیر سردار اباذری معلمی دلسوز برای او بود. از دست نوشتههای مناجات او با خداوند متعال برمیآید که در او تحول عظیمی رخ داده بود و پیوسته خود را در محضر خدا میدید و از اعمال روزانه خودش حساب میکشید.
او در این دوران سهبار در پیادهروی اربعین حسینی در کربلا شرکت کرد و چندین بار برای تعالی روح خود به قم و مشهد مقدس مسافرت کرد.
او در بیست و سوم بهمن سال 1394 دختر عموی خود را به همسری برگزید و صیغه موقت خوانده شد. چند صباحی از دوران نامزدی نمیگذشت که عزم سفر به سوریه کرد. سردار اباذری به او گفت شما تازه صاحب همسر شدی، ولی او با اصرار زیاد داوطلبانه در اول اردیبهشت سال 1395 عازم سوریه شد. دوستانش به او گفتند شما چگونه در مدت دو ماه نامزدی میخواهی به سوریه بروی او گفت میترسم زمینگیر شوم و توفیق از من سلب شود. او اعتقاد داشت حضور در جبهه مقاومت واجب عینی است و باید از حرمین شریفین با تمام توان دفاع کنیم.
روزهای پایانی مأموریت او بود مدت 50 روز در محورهای متعدد درگیری حاضر میشد و در سختترین شرایط در نزدیکی دشمن دلاورانه میجنگید. او در بیستم خرداد 1395 در حالی که 23 بهار از سن او میگذشت در منطقه خلصه در حومه جنوبی استان حلب سوریه با موشک تاو آمریکایی به شهادت رسید. پیکر مطهرش پس از تشییع باشکوه در دانشگاه امام حسین(ع) به زادگاهش سمنان آورده شد و در شهرستان سمنان هم پس از تشییع مردم شهید پرور در امامزاده حضرت علی اشرف(ع) به خاک سپرده شد.
مادر عباس: 15 ساله بودم که با آقای دانشگر ازدواج کردم. پدر عباس پاسدار و بیشتر اوقات را در جبهه بود. او حتی هنگام تولد فرزند دومم هم در جبهه بود و بعد از 3-4 ماهه شدن بچه آمد. شرایط سختی بود، اما من با شرایط جبهه و جنگ بیگانه نبودم. دائی خودم هم پاسدار و در جنگ به شهادت رسیده بود. راستش را بخواهید خودم زندگی با یک پاسدار را خیلی دوست داشتم، اما برکات معنویای در زندگیم وجود داشت که تحمل این شرایط را برایم آسان میکرد. یادم هست از همان اوائل زندگی بیشتر اوقات نمازهایمان را به جماعت میخواندیم. حتی اگر گاهی مسجد نمیرفتیم درخانه نماز جماعت دو نفره برپا میکردیم. همسرم چند روز قبل از تولد عباس، به مجلس عزای اهل بیت رفته بود. با شنیدن روضه حضرت ابوالفضل دلش لرزیده و نیت کرده بود نام پسرش را عباس بگذارد. ما 4 فرزند داشتیم. دخترم اولین و بعد از او سه پسر داشتم که عباس آخرین پسرم بود. عباس متولد 18 اردیبهشت 73 و بچه بسیار باهوش و زرنگی بود. از همان بچگی سئوالاتی میکرد که پاسخ آنها را نمیدانستم. عباس از کودکی شجاع و نترس بود. وقتی کوچک بود او را با خودم به مسجد و مراسم اهل بیت میبردم. از 8-9 سالگی بهصورت مرتب نماز خواندن را شروع کرد. بزرگتر هم که شد بیشتر وقتش را در مسجد بود. در جلسات بسیج شرکت میکرد و یا در حال تدارک مراسمات و پشتیبانی هیئتهای مذهبی بود. عباس جوان خوشرو و شوخطبعی بود، همه اهل محل و مسجدیها دوستش داشتند. اهل مطالعه هم بود. علاقه زیادی به داستان انبیا و قصههای قرآنی داشت.
از 9 سالگی، هر سال در مراسم اعتکاف شرکت میکرد تا 13 رجب امسال که همان روز به سوریه پرواز داشت. همسرم همیشه به پسرها میگفت: «شما باید با اسرائیل بجنگید و شهید شوید.» عباس در سالهای تحصیل خوب درس میخواند. بچه زرنگ و باهوشی بود. به ریاضی علاقه داشت و رشتهاش هم همین بود. همان سال اولی که امتحان کنکور داد، مهندسی کامپیوتر دانشگاه سراسری سمنان قبول شد. همزمان در آزمون دانشگاه امام حسین(ع) هم شرکت کرد و پذیرفته شد. با اینکه بیشتر فامیل و اطرافیان توصیه میکردند که مهندسی کامپیوتر را ادامه دهد، اما او دانشگاه امام حسین(ع) را انتخاب کرد. مهرماه 1390 وارد دانشگاه امام حسین(ع) شد و بعد از پایان تحصیلات بهطور رسمی کارش را در سپاه شروع کرد. یکبار که به محل کارش رفته بودیم، مسئولش خیلی از اخلاق، صبر و ادب عباس تعریف میکرد. میگفت: «با اینکه کار عباس مرتب در ارتباط با ارباب رجوع بوده است، اما عباس برای هر مراجعی که وارد اتاق میشد، تمام قد میایستاد و با روی خوش کار آنها را انجام میداد.» یک سال قبل از شهادت عباس خواب دیدم که با پسرم وارد باغ سرسبز و بزرگی شدم که رهبر معظم انقلاب بر سکویی در باغ نشسته بودند. با عباس خدمت آقا رفتیم و سلام کردم و احوال آقا را جویا شدم. آقا به عباس اشاره کردند که: پیش من بیا. عباس کنار آقا نشست و آقا دو سه بار دست به سر پسرم کشید و به عباس جملاتی گفتند که بعد از خواب دیگر یادم نیامد آن جملات چه بودند.
خانواده خیلی به عباس وابسته بود. خواهرش خیلی دوستش داشت. پدرش دلتنگ صدایش میشد. از او میخواستیم بیشتر به ما سر بزند، اما عباس تمام هفته را سر کار بود و آخر هفتهها هم در کلاسها و مراسم سخنرانی شرکت میکرد. البته او هم ابراز دلتنگی میکرد. این سالهای آخر احساس میکردم عباس خیلی بزرگتر از سنش است. از نظر من عباس همه ارکان وجودی یک انسان کامل را داشت، فقط مانده بود که ازدواج کند. درباره ازدواج با او صحبت کردم و چند تا دختر خوب از جمله دختر عمویش را معرفی کردم. قرار شد فکر کند و به ما اطلاع دهد. از تهران تماس گرفت. دختر عمویش را انتخاب کرده بود. مراسم نامزدی با قرائت خطبه محرمیت بین عروس و داماد برگزار شد و حالا همه دعاگوی داماد 23 ساله و عروس 17 ساله بودند.
دی ماه 94 بود. یکبار از تهران آمد سمنان و گفت: میخواهم به سوریه بروم. راستش را بخواهید به فکر فرو رفتم. اما گفتم: برو، خدا پشت و پناهت. پدرش هم راضی بود. عباس خیلی خوشحال شد شاید باور نمیکرد، ما اینقدر زود راضی شویم. میخندید و میگفت: آفرین به شما. خانواده دوستانم به این راحتی راضی نشدند. فقط خواهرش و همسرش خیلی راضی نبودند. که خودش با همسرش صحبت کرد تا رضایتش را جلب کند.
عباس هر دو سه روز یکبار، با ما تماس میگرفت. گویا در سوریه اول به زیارت حرم حضرت زینب(س) رفته بود. همراهانش پس از شهادت عباس به ما گفتند که عباس شهادت را از خانم -حضرت زینب- گرفت. آنها آخرین نجواهای عباس، هنگام زیارت را خوب به یاد دارند. یادم می آید پدر عباس به من گفت: شب قبل از رفتن عباس به سوریه به تهران رفته است، خیلی خوشحال بود. خندههایش، آرامشش، برق چشمانش، همه و همه، مرا یاد همرزمانم در زمان جنگ میانداخت، یاد شبهای عملیات. این سالهای آخر دفاع مقدس دیگر با دیدن برق چشمان بچهها میفهمیدیم که زمینی نیستند و من شب آخری که عباس را دیدم، یقین کردم که دیدار آخر است و عباسم آسمانی شده است.
این روزهای آخر هم من و هم پدرشان خیلی دلتنگ بودیم، اما دو روز قبل از شهادت به یکباره آرامش عجیبی بر وجودم حاکم شد. همسرم هم همین حال را داشت. در آخرین تماس به من گفت: یادتان است، هنگام آمدن به من گفتید اگر شهید شدی شفاعتم کن؟ جواب دادم: من گفتم، اما همه دعا میکنند که شما سالم برگردی. ما منتظریم. خندید و گفت: مادر! شاید دعای شما برعکس مستجاب شود!
خبر شهادت عباس همان روز حادثه در فضای مجازی منتشر شده بود، اما ما چیزی نمی دانستیم. جمعه 4 رمضان بود و ما افطار منزل دخترم دعوت بودیم. شب که برگشتیم، فامیلهای دور به خانه ما آمدند. تعجب کردم اینوقت شب علت حضورشان چه بوده است؟ چهره غمگین آنها تعجب مرا بیشتر برانگیخت، اما با توجه به ارامشی که پیدا کرده بودم، اصلاً فکر نمیکردم اتفاقی افتاده باشد تا اینکه یکی از اقوام پرسید: میدانید عباس مجروح شده؟ چشمان اشک آلودشان چیز دیگری میگفت. پرسیدم عباس شهید شده؟ همه زدند زیر گریه و آن موقع بود که فهمیدم پسرم به آرزویش رسیده است و همان لحظه خدا را شکر کردم.
عباس من برای مردن حیف بود. او باید شهید میشد. این اواخر فوقالعاده شده بود، نماز خواندنش را خیلی دوست داشتم، خیلی زیبا نماز میخواند. با نگاه کردن به او هنگام نماز آرامش میگرفتم. یقین داشتیم عباس شهید میشود. وقتی پسرم رفت از خدا خواستم اگر عاقبت به خیری بچهام در شهادت است، شهید و اگر در ماندن و خدمت کردن است بماند. عباسم از من خواسته بود برای شهادتش دعا کنم. هنگام دفن کردن پیکرش، به او گفتم: "شیرم حلالت مادر! ازت راضیم. سربلندم کردی"
دختر عموی عباس چند روزی بعد از شهادت پسرم تعریف کرد که: خواب دیدم عباس لباس احرام پوشیده و در میان جمعیتی که همه لباس سفید به تن دارند ایستاده است. با خودم گفتم تا آنجا که میدانم ، عباس مکه نرفته. خانمی کنارم بود و به من گفت: عباس امشب مهمان شهدای مناست. پسرم خیلی بعد از حادثه منا بیقرار شده بود و تا مدتها آرامش نداشت. تا مدتها عکس شهدای منا را در اتاقش نصب کرده بود. ما خیلی چیزها را بعد از شهادت عباس فهمیدیم. عباس هیچوقت از کارها و کلاسهایش چیزی به ما نمیگفت. بعد از شهادتشان فهمیدیم که ایشان دورههای بینش مطهر را گذرانده و مدتی بود در دانشگاه، سطح 1 بینش مطهر را تدریس میکرده است. یا اینکه مدرک کارشناسی ادوات نظامی را هم گرفته بود. از دوستانشان شنیدیم که مرتب در کلاسهای استاد پناهیان و دکتر عباسی شرکت میکرده است.
همسر عباس و نامزدی کوتاهشان
عباس آقا پسرعموی بنده بودند که در 29 دی ماه سال 94 به من پیشنهاد ازدواج دادند. عباس روز خواستگاری دو برگه به همراه خود آورده بود که روی آن چیزهایی که در زندگی آینده برایش مهم بود را تیتروار نوشته بود. او به داشتن یک زندگی ساده و تهیه وسایل زندگی از کالاهای ایرانی تأکید بسیاری داشت. من خیلی مخالف رفته به سوریه عباس بودم و اجازه نمیدادم که برود، ولی او با حرفهایش مرا هم راضی کرد. قرار بود عید به سوریه اعزام شوند، ولی به دلایلی اعزامش به تأخیر افتاد به همین خاطر دوم اردیبهشت ماه اعزام شد. روزی که قرار بود عباس آقا به سوریه برود من در مدرسه بودم. روزهای قبل از آن هم امتحان داشتم. به همین خاطر نتوانستیم زیاد باهم صحبت کنیم. وقتی به خانه آمدم دیدم که برایم یک نامه نوشته و آن را روی میزم گذاشته بود. خوشحال شدم که عباس برایم نامه نوشته، ولی وقتی نامه را خواندم خیلی نگران شدم چون نوشتههایش بوی رفتن میداد. احساس کردم آخرین نوشتههایش در این دنیا است. خیلی جملات عارفانه نوشته بود. در نامه نوشته بود "رفتم تا وابسته نشوم" چون می ترسید به دنیا وابسته شود و نتواند از آن دل بکند و فراموش کند که در آن سوی مرزها چه اتفاقاتی دارد میافتد. عباس آقا بسیار مهربان و خوش رو بود. خیلی هم شوخ طبع و بذله گو. وقتی در جمعی حضور پیدا میکرد با حرفهایش همه را به خنده میآورد و همه به خاطر این خصوصیتی که داشت او را دوست داشتند. عباس آقا گاهی از سوریه به من زنگ میزد و احوال پرسی میکرد. وقتی از سوریه زنگ میزد درباره اوضاع آنجا حرفی نمیزد و بیشتر من درباره اتفاقاتی که افتاده بود با او صحبت میکردم. در تلگرام هم با هم در ارتباط بودیم. یک هفته از رفتنش گذشته بود که در تلگرام برایم نوشت که "یک هفته به اندازه یک ماه برایم گذشت" وقتی میخواست به سوریه برود حرفی از شهادت نزد. شاید میترسید که من اجازه ندهم برود و مانع رفتنش شوم. هر وقت هم که زنگ می زد میگفت: جای ما امن است و همین باعث دلگرمی من شده بود.
بعد از یک ماه و اندی که از ماموریت عباس میگذشت، یک روز برادر شوهرم به پدرم زنگ زد و خبر شهادت را به پدرم داد، ولی پدر به ما چیزی نگفت. بعد از ظهر آن روز خیلی نگران بودم و مدام ذکر میگفتم. فقط به ما گفت عباس مجروح شده است. حالم خیلی بد شد. ولی با این حال خدا را شکر کردم که همسرم زنده است. دوباره گوشی پدرم زنگ خورد که دیدم درباره مراسمات صحبت میکنند. آنجا بود که فهمیدم عباس به آرزویش که شهادت بود، رسیده. خوشحالم که همسرم به آرزویش رسیده، اما تحمل دوری عباس واقعا برایم خیلی سخت است.
عباس از نگاه دوستان
1- یک هفته روز قبل از اعزام عباس دانشگر به سوریه بود که خدمت سردار اباذری رفتم و به ایشان عرض کردم که عباس لیاقت فرماندهی را دارد و با اجازه شما ما عباس را به عنوان یکی از فرماندهان یکی از تیپها اعلام کنیم. به محض تمام شدن عرض بنده سردار با جدیت کامل و با تمام وجود این موضوع را پذیرفتند و در ادامه گفتند: اتفاقاً خودم هم به این فکر بودم که عباس را بعد برگشت از سوریه به عنوان یکی از فرماندهان معرفی کنم، اما چون شما اصرار میکنید که الان انجام بشه و به ما اجازه دادند که عباس را به عنوان یکی از فرماندهان معرفی کنیم. من رفتم خدمت برادران عزیزمان در گردان کمیل دانشگاه افسری امام حسین برای انتقال این خبر به دوستان. آن روزی که ما عباس را به عنوان فرمانده گردان کمیل یکی از تیپ های دانشگاه معرفی کردیم، یک رزمایش سنگین و بزرگی داشتیم که تمام تیپهای ما درگیر این رزمایش بودند. عباس یک هفته فرماندهی بیشتر نکرد، ولی در اولین روز فرماندهی خود با این سن کم چنان شهامت و تدبیری را اتخاذ کرد که برای اولین بار تمام تیپهای مستقر در آن عملیات مجبور شدند مواضعشان را ترک کنند. عباس در کنار تقوا و ایمان خالص و اعتقاد خالص خودش یک مجاهد فی سبیلالله هم بود.
2- اسفند 93 سردار اباذری برای سخنرانی به یادواره 40 شهید روستا پسیخان شهرستان رشت آمد. بعد از اذان عباس به من زنگ زد و گفت: ما به ورودی شهر رسیدیم دنبال ما بیا. به دنبالشان رفتم. وقتی عباس من را دید گفت: چرا لباسات خاکیه؟ گفتم: ولش کن بعدا برات میگم. بعد یادواره من را کشاند کنار و گفت: حالا بگو قضیه خاکی بودن لباسات چیه؟ گفتم: من و چند تا از بچههای گروه جهادی مشغول ساخت یک خانه در یکی از روستاها برای یک فرد بیبضاعت هستیم که هیچ درآمدی نداره. وقتی این را گفتم چشمانش پر از اشک شد و گفت: میشود من هم در این کار با شما شریک باشم؟ گفتم: حتماً. بعد خودش مبلغ 500 هزار تومان برای خرید مصالح به من داد و گفت: خواهشاً به کسی نگو، ولی الان که پیش ما نیست لازم میدانم این را بگویم تا خیلیها بزرگی و کرامت عباس را بدانند.
بازگشت پیکر عباس از زبان دوستان
روستایی که تا مرز سقوط پیش رفته بود با همت، شجاعت و رشادتها و مقاومت عباس و چند نفر از دوستان یک هفته زیر آتش سنگین و حملات دشمن یک هفته دیرتر سقوط کرد. وقتی روز آخر روستا سقوط کرد و ما مجبور به ترک روستا شدیم به ما گفته شد که باید روستای پشتی را پر کنید تا دشمن نتواند از این جلوتر بیاد. یکی از بچهها زخمی و قرار شد ما او را به بهداری برسانیم. من هم به عباس گفتم بیا همراه ما برویم و این دوستمان را بهداری برسانیم، ولی عباس قبول نکرد. قرار شد عباس با فرمانده تیپ سمت منطقه جدید بروند. دوباره گفتم: عباس اینجا دیگر کاری نیست و بقیه هستند، بیا برویم، ولی باز هم عباس قبول نکرد. سر یک سه راهی راه ما از هم جدا می شد. ما میخواستیم به راست و سمت بهداری برویم، ولی عباس و بقیه به سمت چپ بروند. نگاههای آخر ما بود، در آخرین نگاه لبخندی روی لبش داشت که از هم جدا شدیم. تقریباً دو ساعت بعد به ما خبر رسید که عباس به شهادت رسیده و نمیشود پیکر او را به عقب برگرداند. شب، آن منطقه خیلی ناامن بود و اصلاً امکانش نبود که بشود پیکر عباس را عقب آورد. عباس شب جمعه پیکرش تنها افتاده بود. ما صبر کردیم و تقریباً ساعت 11 یا 12 جمعه بود که به منطقه شهادت عباس رفتیم. به ما گفته بودند که آنجا به دو ماشین موشک تاو اصابت کرده و شما باید احتمالاً پیکر عباس را کنار ماشین جلویی پیدا کنید. ما تا نزدیکیهای دشمن رفتیم، ولی ماشینی پیدا نکردیم. بعد خبردار شدیم آن ماشینی که ازش گذشتیم همان ماشینی بوده که پیکر عباس کنارش قرار داشته است. داشتیم برمیگشتیم، یک مسجد حوالی آن منطقه بود و ما که از کنار این مسجد رد شدیم، یکی از دوستان گفت: به حق همین مسجد انشاالله که پیکر عباس را پیدا میکنیم. ما سر پیدا نشدن پیکر یکی دیگر از دوستان شهیدمان خیلی زجر کشیدیم و طاقت نداشتیم که دیگر پیکر عباس هم برنگردد. وقتی دوباره رسیدیم به ماشینها، من بین ماشین سوخته و دیوار، یک جسد سوخته دیدم که هرچه نزدیکتر میشدیم بیشتر شمایل عباس درون دیده میشد، چون عباس قد بلند و هیکل رشیدی داشت و وقتی رسیدیم بدون دیدن چهرهاش و بدون هیچ تردید تشخیص دادم که این عباس است، چون دوتا انگشترهای عباس را در دستش دیدم. فهمیدم که خود عباس است. یکی از این انگشترها را یکی از بچههای سوری یادگاری به او داده بود و به عباس گفته بود که من شهید میشوم و وقتی که این انگشتر را دیدی یاد من کن، ولی عباس از همه جلو زد.
___________________________________________________
سروان شهید مهدی نظری پنجمین شهید مدافع حرم از شهرستان شهید پرور و ولایت مدار اندیمشک سرافراز است که جان گرانبهایش را تقدیم آستان اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام کرد و در سوریه و در مبارزه با گروه های تکفیری به دیدار معبود شتافت.
گفتنی است هنوز پیکر پاک و مقدس این شهید بزرگوار به وطن بازنگشسته است.
پرستویی دیگر از رزمندگان لشکر عملیاتی هفت ولیعصر(عج) سپاه خوزستان به عنوان پنجمین شهید مدافع حرم از اندیمشک سرافراز به سوی حضرت حق پرواز کرد.
سروان پاسدار شهید مهدی نظری،در راه دفاع از حریم اهلبیت(ع) و مبارزه با گروههای تکفیری در سوریه،به دیدار معبود شتافته و آسمانی شد.پیش از این،سردار شهید احمد مجدی،سردار شهید علی محمد قربانی،بسیجی شهید حبیب رحیمیمنش و دانشجوی بسیجی شهید احمد حاجیوند الیاسی،از شهرستان یکهزار شهید اندیمشک در راه دفاع از حرم و حریم عقیله بنی هاشم(ع) به مقام والای شهادت رسیده بودند.