خانه / نمایش جزییات خبر

دلدادگی خانواده های شهدا به شهید حاج قاسم سلیمانی

دلدادگی خانواده های شهدا به شهید حاج قاسم سلیمانی
فرزند شهید سید مهدی احمدی‌پور: منی که سال‌ها اجازه نمی‌دادم کسی با کلمه‌ی یتیم صدام کنه اما با شنیدن خبر شهادت حاج قاسم، با ناله می‌خواندم یتیمی درد بی درمان یتیمی.

ساعت 6 بعد از ظهر چهارشنبه 30 بهمن سال 81 روز سخت و تلخی برای حاج قاسم و همشهری هایش بود.آن روز که در آستانه عید غدیر هم بود  یک فروند هواپیمای تاکتیکی ترابری سنگین ایلوشین سپاه که از منطقه ی شرق کشور و زاهدان عازم کرمان بوده، در منطقه ی عمومی شهداد کرمان سقوط کرد.

276 نفر در این پرواز از رزمندگان و عوامل پرواز بر اثر سقوط هواپیما به شهادت رسیدند و نامشان در تاریخ درخشان این کشور ثبت شد. شهدایی که کمتر کسی به یاد خانواده یشان است اما کسی بود که با همه مشغولیت هایش این خانواده ها را فراموش نکرد.

یکی از این شهدا سید مهدی احمدی پور بود که در زمان شهادت فرزندی یک ساله داشت به نام مهدیه و یک پسر که همسرش شش ماهه باردار بود و نامش را محمد مهدی گذشتند. شهید احمدی پور در ریحانشهر زرند کرمان متولد شده بود. در نوجوانی اهل انجام کارهای فرهنگی بود و در زمان جوانی سپاه را برای خدمت به کشور انتخاب کرد. شهید احمدی پور سپس با پیشنهاد شهید مجید مهدوی (که بایکدیگر به شهادت رسیدند) با دختری از اهالی خانوک زرند کرمان ازدواج کرد. خانوک شهری است که حاج قاسم سلیمانی آن را اینگونه توصیف کرد: «مرحبا به خانوک مرحبا! به خانوک مرحبا! به دینداری مردمان خانوک، خانوک حقیقتا شهر ذی قیمتی است و با وضو باید به این شهر وارد شد.» اکنون نیز مردم خانوک به پاس مقام شهید احمدی پور یادبودی برای او در گلزار شهدای شهرشان نصب کرده اند.

دختر خانم این شهید عزیز مهدیه سادات الان در عنفوان جوانی قرار دارد و بسیار دلتنگ پدر است. از او خواهش کردیم خاطره دیدارش با حاج قاسم را برایمان تعریف کند. می گوید در این سالها یکبار حس کردم در کنار پدرم هستم و آن هم زمانی بود که با حاج قاسم سلیمانی ملاقات کردم. بعد از شهادت او تازه قبول کردم پدر ندارم و یتیم شده ام.

حاج قاسم در اسفند سال 96 در جمع فرزندان این شهدا حاضر شد و مهدیه سادات خاطره آن روز را برای ما روایت کرد:

*با پیامکی به حسینیه بیت الزهرا دعوت شدیم

بعد از شهادت شهدای غدیر کرمان هر چهارشنبه منزل یکی از خانواده های شهدای این سانحه هیئت برگزار می شود. یک شب که در هیئت بودیم از طرف بنیاد شهید کرمان پیامکی برایم ارسال شد که مضمون آن این بود: پنجشنبه جمعی از فرزندان شهدا در بیت الزهرا (حسینیه ای که متعلق به حاج قاسم بود و هیئت های ما همانجا برگزار می شد) دعوت هستند از جمله شما. وقتی پیام را خواندم با بقیه هم درمیان گذاشتم و آن ها را هم با خبر کردم، نمی دانستم چه مراسمی ممکن است آنجا باشد. پایان هیئت از هم خداحافظی کردیم و قرارمان را گذاشتیم برای همان روز که همدیگر را ببینیم.
روز پنجشنبه وقتی به ورودی بیت الزهرا رسیدم دیدم یک سری از خانم ها دارند خانواده هایی را که می خواهند وارد شوند بازرسی می کنند. یک لحظه به دلم افتاد نکند قراره حاج قاسم بیاید، شکی در دلم بود که خوشحال و امیدوارم می کرد به دیدار سردار. تا قبل از آن او را از نزدیک ندیده بودم. خلاصه رفتیم داخل بیت الزهرا نشستیم. بعد از چند برنامه بلندگو اعلام کرد سردار سرافراز اسلام حاج قاسم سلمانی با شما خانواده شهدا دیدار خواهد کرد و هم زمان با این خبر سردار وارد شد...

*سردار سلیمانی را که دیدم فقط نگاهش کردم

وقتی حاج قاسم آمد اشک از گونه هایم جاری شد، انگار بهت زده شده بودم از شوق، فقط نگاهش می کردم، نگاه به قد و بالای حاجی منو یاد بابام انداخت. آخه من یکساله بودم که بابام شهید شد و هیچ خاطره ای از پدرم ندارم اما حضور بابام رو برای اولین بار بعد از 16 سال انتظار حس کردم.

*همه دوست داشتند جای دختر شهید حامد بافنده باشند

در بدو ورود سردار سلیمانی دختر شهید حامد بافنده رفت پشت تریبون دکلمه ای خواند سپس رفت در آغوش حاج قاسم (همان دختری که فیلمش زیاد پخش شد لحظه ای که به بغل حاج قاسم رفتن و حاج قاسم موهایش را درست کرد) آن لحظه همه ی دختران شهدا گریه می کردند و حسرت دختر شهید بافنده را می خوردند که چقدر آرام در بغل حاج قاسم نشسته و او چه زیبا دست نوازش پدرانه بر سرش می کشید. برای من که هیچ وقت حضور پدرم را درک نکردم واقعا دیدن این صحنه رشک برانگیز بود.

  

*اشک ریختن حاج قاسم در جمع فرزندان شهدا

بعد از مدتی سردار سلیمانی یک صندلی پلاستیکی سبز گذاشت وسط بیت الزهرا و نشست و ما هم حلقه زدیم دورش. حاجی شروع کرد از خاطرات شهدا و از حضرت آقا و رفقای شهیدش روایت کردن. آخر حرفهایش گریه افتاد و گفت: بچه ها خوشبحالتان، باباهای شما چه زیبا پر گشودند اما این سعادت نصیب من نشد.

 

بعد لحظه های شهادت باباهای بچه ها رو توصیف می کرد و گفت: برام دعا کنید، از خدا بخواهید من هم بروم پیش باباهای شما که سخت دلتنگشونم.
همه گریه می کردیم. چرا آن لحظه معنای حرف های او را نفهمیدم. الان که فکر می کنم میگم ای کاش پا میشدم ازش تمنا می کردم عمو تو ما را خیلی دوست داری، تو الان دار و ندار مایی، تو را به خدا عمو قاسم نگو نگو. حرف رفتن نزن، کی برای ما به این زیبایی پدری کنه؟ کی حواسش به بچه های شهدا باشه؟ کی دلداریشان بده و دل های ما این همه آرامش بگیره؟

*درد دل برای رازدارترین آدم زندگی مان

حاج قاسم در آخر از فرزندان شهدا خواستن حرف های دلشان را برای او بزنند. بچه ها انگار دارند با نزدیک ترین و رازدارترین فرد زندگیشان صحبت می کنند اشک می ریختند و از دغدغه های زندگی می گفتند. من هم فقط محو چهره ی او بودم. جواب تک تک بچه ها را می داد و با همه همدردی می کرد. فرزندان شهدا از کوچک ترین سختی های زندگی می گفتند و نامه برای حاج قاسم می نوشتند. به خودم آمدم و دست به قلم شدم:
بسم رب الشهدا والصدقین
سلام بابای خوبیها
بعد از رفتن پدرم تنها دار و ندارم بعد از حضرت قائم و حضرت آقا شما هستی. لبخند پرمهرت چهره زیبایت قد و بالایت پدرم را برایم تداعی می کند.
ایلوشن (هواپیمای حامل رزمندگان که سقوط کرد) نمی دانست آن شب سرد و برفی در شب عید غدیر، 276 خانواده را به سوگ می نشاند، اری می دانم او مامور بود و معذور. عمو جان باورتان می شود پدرم چند صباحی است به خوابم نیامده است؟ از او دلگیرم...
من دلم برای دیدار با حضرت آقا پر می زند. گفتید درد و دلهایمان و درخواست هایمان را بنویسیم که من می خواهم از شما هر زمان که من پا در جاده ی زندگی مشترک گذاشتم شما و حضرت آقا باید سر سفره عقدم حضور داشته باشید و...

بعد رفتم کنارشان گفتم: عمو جان میشه برام دستنوشته ای بنویسد؟ او هم قبول کرد و برام همین نامه کوچک را نوشت، بعد گفت: مواظب خودت باش دخترم.

بسمه تعالی

دختر بزرگوار مهدیه سادات گل سعی کن با یاد و ذکر خداوند پدرت را شاد نمایی.

96/12/2

*نگاه خاص حاج قاسم به محافظش

خواستم با حاج قاسم عکسی بیندازم، آقایی کنارش بود که گفت: موقع اذان ظهر است و حاجی می خواهد برود وضو بگیرد برای نماز، اجازه بدید برود. بعد حاج قاسم با یک نگاه خاصی به آن آقا اشاره کرد که بعدش آن مرد گفت: چشم. سردار سلیمانی گفت: دخترم بیا اگر می خواهی من خودم دوربین رو بگیرم سلفی بگیریم؟ اما من خودم کنارشان سلفی را انداختم. خاطره شیرین آن لحظه به خوبی در ذهنم مانده است.


به خواست این فرزند شهید تصویرش نامشخص است

*سردار سلیمانی مچ فیلمبردار را گرفت

حاج قاسم اجازه نداد وقتی فرزندان دورشان حلقه زدن و دارند درد و دل می کنند کسی فیلم بگیرد. به فیلمبردار گفت این یک دیدار بسیار خودمانی است. فیلمبردار گفت: چشم و نشست روی زمین اما حاج قاسم گفت: نه نمیشه، دوربین را بیاور من ببینم که بعداز آن فیلمبردار تازه دوربین را خاموش کرد. حاجی همه جوره حواسش جمع بود.

*روه بازرسی سریع همه چیز را جمع کرد

حاج قاسم بعد از اینکه متوجه شدند ورودی حسینیه دارند خانواده ها را بازرسی می کنند، با ناراحتی گفتند: اینها خانواده های شهدا هستند، از خود ما هستند چرا این بی احترامی را کردید؟ گروه بازرسی سریع همه وسایلش را جمع کرد و از خانواده ها عذر خواهی کردند.

از بعد شهادت سردار سلیمانی دیدار و قرار ما بچه های شهدا هر هفته کنار مزار مطهر حاج قاسم است. الان خیلی بیشتر از قبل می توانم کنار او باشم و حرف ها و درد دل هایم را بگویم. اکثر اوقات من در گلزار شهدا کرمان کنار قبر بابا و عموجانم می گذرد. آنجا حالم خیلی خوب است.

 

حاج قاسم هر سال ایام فاطمیه در بیت الزهرا مراسم داشت، جلوی درب ورودی هرسال می ایستاد و خوشامد گویی می کرد به عموم مردم. امسال بدون حضور او اما کنار زینب خانم بودم و دلم آرام می گرفت.

*زیرنویس شبکه خبر شکه ام کرد

حوالی ساعت 6 صبح روز جمعه بود که تلفن مادرم زنگ خورد، چشمانم را باز کردم ببینم چه خبر است این وقت صبح؟ سابقه نداشت آن ساعت تلفن ما زنگ بخورد. شنیدم مادر چند مرتبه نام حاج قاسم را بر زبان جاری کرد، دلم لرزید سریع نشستم، انگار نمی توانستم از جایم بلند شوم. مادر تلفن را قطع کرد و دوید سمت تلویزیون و روشنش کرد درحالیکه اشک از چشمانش سرازیر بود. فهمیدم خبر بدی باید باشد. زود آمدم زیرنویس را خواندم:
انالله و اناالیه راجعون
سردار پرافتخار اسلام آسمانی شد...
دنیا برسرم خراب شده بود، دویدم کنار برادرم محمدمهدی پاشو پاشو محمدمهدی حاجی شهید شد. هنگام شهادت پدرم من یکساله بودم و محمد مهدی را 6 ماهه مادرم بار دار بود. برای همین ما هیچ درکی از لحظه خبر شهادت بابا و تشیع پیکر مطهرش نداشتیم اما با شهادت حاج قاسم همه چیز برامون تجسم و یاداور شد.
منی که سالها اجازه نمیدادم کسی با کلمه ی یتیم صدام کنه اما گریه امانم نداد و با ناله می خواندم یتیمی درد بی درمان یتیمی. همه گریه می کردیم.

تصاویری دیگر از دیدار آن روز سردار با خانواده شهدای غدیر کرمان

۳۰ فروردین ۱۳۹۹
خبرگزاری فارس |
تاریخ انتشار: ۳۰ فروردین ۱۳۹۹
نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید