1
نامه
سلام!
حال همه ی ما مثل هم است
ملالی نیست جز این که
از چشم های خود خجالت می کشیم
وقتی از پشت چشم های تو زندگی را می نگریم
چقدر کوتاه و با شکوه
قدم زدی دنیا را
تنها با چند گام استوار
از خانه به بیابان
از خیابان به خط مقدم
و از خط مقدم با یک قدم به...
نه!
دست دراز کردی و خدا دستت را گرفت
راستی نگفتی بوسیدن آسمان چه طعمی دارد؟
قاصدکی می گفت
شب عروسی است
شعله ها در آتش بازی منور می رقصیدند
ستاره ها کف می زدند و فرو می ریختند
تا تو
سرمست و عاشقانه
از حجله ی مین بگذری
عروسی ات با آسمان مبارک، عبدالحسین!
وقتی
در هیاهوی اسپند و اشک و بوی قرآن
فرشته ای
با کاسه ای از کوثر بدرقه ات کرد
یعنی؛
قرار نیست تشنه برگردی
اما
بعد از تو
به نرگس گلدانت می گوییم رقیه!
طفلک از بی آبی و بی تابی مرد
مادر هر پنج شنبه سراغت را
از امام زاده ابراهیم می گیرد
در گوش ضریح می نالد
پسرم در راه کربلا گم شد
اسمش عبدالحسین است و عاشق ابالفضل
پوتین نداشت
کتانی مدرسه اش را پوشیده بود
و جیب پیراهن خاک خورده اش پر بود
از عطر کمیل و توسل
لااقل یک شب به خواب های شکسته اش سری بزن
بگو که با جبرئیل و حاج همت هم خانه ای
شاید کمی آسوده تر بخوابد
حال ماهم مثل هم است
و جز مرگ، ملالی نیست!
مهدی قاسمی-کنگاور
2
جورچین
و این فرشته ای ست
که زیر خاک نفس می کشد
و خاک صفحه ای که معما بود
آرام ورق بزن!
جمجمه بالای صفحه
ستون مهره ها یکی در میان که پودر
آرام ورق بزن!
جور می شود، این جورچین
حالا استخوان های کتف که ندارد
بندهای انگشتانش را ببند
و به زانو مفصل...
آرام ورق بزن خاک را
به جای استخوان های ساق
دو خط موازی که تا بهشت ادامه دارد
این جورچین جور می شود
نگاه کن!
حتی اگر پلاک ندارد
فرشته اش چه قدر شکل شهیدان است
تنها با چند شاخه گل
نگفتم جور می شود!
اسماعیل محمدپور-آستانه ی اشرفیه
3
برای مفقود الاثرها
از شلمچه بر می گردم
خاک ها را کنار می زنم
هنوز تب دارد این خاکریز
کجای این خاک پنهان شده ای
که هر چه گستره ی زمین را می کاوم نمی یابمت
...
در حسرت سرخ حنابندان بود دست هام
که خدا باریدن گرفت از حرف هات:
که یکی باید این زنجیر را پاره کند برود تا امتداد سنگرها
و چقدر اشک ریختم پشت پاهات را
...
خسته ام بس که اشک هام را برایت پست کردم هر روز
و تو پلاکت را توی هیچ صندوقی نینداختی
حتی وقتی آب ها از آسیاب افتاد
«از هیچ اتوبوسی پیاده نشدی»
...
من که می گفتم خاطرات مان را خمپاره به هوا می برد، اما گوش نکردی
گفتی با باران می آیی
«نام تو از چندمین فصل باران گذشته»
عنکبوت ها بر گیسوانم تار تنیده اند
شاید دختر نجیب رویاهات نبوده ام
که پر از سماجت نیامدنی
...
از شلمچه بر می گردم
دست هام پر از نبودن است
اما نام تو را بر پیشانی من نوشته اند تا ابد...
اعظم قلندری-شیراز
4
مفقود الاثر
ای خفته ی غریب
به صحرای انتظار
از سالیان دور
پژواک آخرین نفیر گلوله
بر خاطرم هنوز
بوسه می زند
آنگونه که
بر قلب تو
اینک که مادرت
چشمانش
همسفر تو گشته است
به التماس نیم سوخته ای
از پیراهنت
راضی است
شاید
بوی تو را
آه...
سید حسین مظفری
تقدیم به شهدای گمنام
5
یک مشت خاک
به بازی ام گرفته است
ادعایی هم ندارد
فقط دلش تنگ می شود
گاهی برای جایی که
از آن دورش کرده اند
برای آفتاب که حالا دیگر
جزئی از تنش نیست
هستی ام را به بازی گرفته است
این یک مشت خاک
«که ادعایی هم ندارد»
زینب معصوم خانی