هر نفس منتظرم ماه تکامل یابد
تا نمایان شوی از پشت سحابی شاید
جذر و مدِ دلمان بین که همه مست توییم
سرو گشتیم در این خانه که پابست توییم
سرو دل بسته به سیلاب که روزی برود
ما در این قافله ماندیم که فردا بشود
زخم خوردیم و تبر بوسه بر اندامم زد
صبر کردیم و نوشتیم ، که خواهی آمد
مردم شهر هنوز عازم این بن بستند
از تو خالی شده ان ، دل به تو اما بستند
از فراقت اشک هم گریان و دل دیوانه شد
در کنارت خانه ی سلمان چرا ویرانه شد
آسمان نالان و شب در ظلمتش جا مانده است
عطر نرگس،این خزان هم بی تو تنها مانده است
محمد حاجی بابا
راز سر بسته
روان گشته در شهر تابوت باز
هوا پر شد از بوی باروت باز
دل شهر محو حضور کسی است
خیابان شهید عبور کسی است
رسیدی برادر، رسیدن بخیر!
گل داغ پرور، رسیدن بخیر!
رسیدی ولی سال ها دیر شد
نگاهم به راهت زمین گیر شد
رسیدی و فصل ترنم شده است
بگو چشم هایت کجا گم شده است
به دور از ریا بی نشان آمدی
که تنها کمی استخوان آمدی
کمی از تو در جبهه جا مانده است
تمام تو از تو جدا مانده است
به پیشانی ات مهر خون خورده بود
تن تو به روح جنون خورده بود
تو در چشم خورشید زل می زدی
به آن سوی آفاق پل می زدی
نگاه تو از خاک دل خسته بود
عبور تو یک راز سربسته بود
تو را خط خون، پاره پاره نوشت
و بر داغ تو استعاره نوشت
خدا خواست شعر سپیدت کند
تو را ذره ذره شهیدت کند
رقیه آزاد نیا
آی قصه قصه قصه نون و پنیرو پسته
یک زن قد خمیده روی زمین نشسته
یک زن قد خمیده یک زن دلشکسته
که چادرش خاکیه روی زمین نشسته
دست میذارهرو زانوش زانوشو هی میماله
تندتند میگه یا علی درد میکشهمیناله
شکسته و تکیده صورت خیس و گلفام
دست میکشه روی قبر قبرشهید گمنام
آب میریزه روی قبر با دستای ضعیفش
قبرو میشوره و بعد دست میکنه تو کیفش
ازتو کیفش یه جعبه خرما میاره بیرون
میذاره روی اون قبر بهش میگه مادرجون
به قربونبی کسیت چرا مادر نداری؟
پنج شنبه ها به روی پای کی سر میذاری؟
باباتکجاست عزیزم؟ برادرت خواهرت؟
حرف بزن عزیزم منم جای مادرت
نیگا نکن کهپیرم نیگا نکن مریضم
تو هم عین بچّه می بچه بی نشونم
همون که رفت و باخود برده گرمی خونم
میزنه زیر گریه سرش رو تکون میده
درمیاره یه عکسی ازکیفش نشون میده
عکسو میبوسه وبعد میذاره روی سرش
عکس بچه خوبش عکس علیاکبرش
تو هم عین بچه می بچه بی نشونم
همون که آخرین بار وقتی که ترکم میکرد
نذاشت برم دنبالش گفت که مامانتو برگرد
برو کنار بابا نمی تونه راه بیاد
من خودم دارم میرم اونه که تورو می خواد
گریه ش یهو بند میاد فکر میکنه و بامکث
بغض میکنهدوباره خیره میشه به اون عکس
دلم رضا نمی داد ولی به خاطراون
دیگه پی اش نرفتم گفتم برو مادرجون
صورت من روبوسید برگشتش و دویدش
لبخندزدم زورکی سر کوچه رسیدش
تحملم تموم شد به دنبالشدویدم
ولی دیگه بچه مو ندیدم و ندیدم
وقتی رسیدم خونه بابایپیرمردش
یواشی زیر پتو داشتش گریه میکردش!
چه شبها که به یادش با گریه خوابممی برد
باباش چقدر زورکی بغضشو هی فرو خورد
لبخندهای زورکی بغض هایپیرمرد
کارشو آخرش کرد مرد خونم سکته کرد
الهی که بمیرم چشماش به درسفید شد
آخر نفهمید علی اسیره یا شهید شد
سرت رو درد آوردم؟ بگم بازم یا بسه؟
آخ الهی بمیرم سنگت چرا شکسته؟
عیب نداره مادرم یه کمیطاقت بیار
یه کار نو دستمه دندون رو جیگر بذار
سرویسه نو عروسه دختر عذراپیره
تموم بشه، یه پولی دست منو میگیره
یه سنگ قبر خوشگل خودم برات میارم
با فاطمه میامو رو قبر تو میذارم
گفتم راستی فاطمه رفته به خونه بخت
خیلی خوندم تو گوشش راضی شدش خیلی سخت
اون نامزدعلی بود همین علی اکبرم
عینهو دخترم بود صدام میکرد مادرم
راستی تو زن گرفتی؟ یا که هنوز نامزدی؟
کاشکیمادرت میگفت هیچ وقت بهش قول ندی
راستی یادم رفت بگم از دخترم بهاره
اونمشوهر کرد و رفت شوهرشو دوست داره
خواستگار که خیلی داشت ولی جواب نمی داد
میگفت عروسی باشه وقتی داداشم بیاد
برای ازدواجش داشتش خیلی دیر میشد
به پایباباش ومن اونم داشت اسیر میشد
همسنگر علی بود داماد و میگم ننه
برای من ازعلی یه حرفهایی میزنه
میگه شب حمله بود تو خیبر و تو مجنون
میون تیر و ترکش تو اون گلوله بارون
یه ترکش خمپاره خورده توی گردنش
دیگه تو اون شلوغی بچه هاندیدنش
همه اش چرا تو حرفام یاد علی می افتم
کجا بودیم عزیزم دخترمو میگفتم
کنار سفره عقد وقتی اونو نشوندن
یادم نمیره هیچ وقت وقتی خطبه رو خوندن
وقتیکه گفتن عروس رفته که گل بچینه
با گریه گفت که رفته داداششوببینه
دوباره وسه باره جلوی چشم داماد
تمام جبهه رو گشت گریه کرد و جوابداد
رویم سیاه مادرم سرت رو درد آوردم
آخ آخ،راستی ببینم قرص قلبموخوردم
بغضی کرد و دستای لرزونو کرد تو کیفش
دستای پینهبستش اون دستای ضعیفش
دست هایی که جا داره آدم براش جونبده
اون دستای ضعیفش که عرشو تکون میده
اون دستای ضعیفی که پرشده ز پینه
اوندستای ضعیفی که مرد آفرینه
دست گذاشت رو زانوش همون کوه عشق وصبر
با یاعلی بلندشد بلند شد از روی قبر
گفت دیگه باید برم قرص هامو نخوردم
حلال بکن عزیزم سرت رو درد آوردم
بازم میام کنارت عزیزکم شنیدی؟
تو هم عین بچه می بوی اکبرو میدی
هی اشکهای پیرزن زصورتش میچکید
دور شد از سرقبر سر قبر اون شهید
شهیدی که سکته کرده بابای پیرمردش
خواهر اون وقت عقد همه ش گریه میکردش
اون که تا حالاغیر از فاطمه مادر نداشت
تیرخوردهبود گردنش روی تنش سر نداشت
دستهای اون شهید به پشت مادرش بود
مادر نفهمیدکهاون علی اکبرش بود
مادرو همراهی کرد گفت که مهربونم
غصه نخور مادرم تمامشو میدونم
آی قصه قصه قصه نون و پنیرو پسته
خواهری که با گریه سر سفره نشسته
یک زن قد خمیده سنگ قبر شکسته
گریه های پیرمرد بگم بازم یا بسه؟
ابوالفضل سپهر
سه تا شهید آوردن تو تابوت های خالی
بدن های شریفی شدن گل های قالی
قالی بهگل قشنگه، گلی که مثل آبه
گل گلدون این شهر، خیلی زلال و نابه
چندتا از اینگل هامون بین باغچه جاموندن
تار و پود قالی رو با رنگ خون پوشوندن
کی میدونهجا موندن پهلونای دیگه
بین دشت و بیابون، یا بین قلبِ شیعه
دهلاویه یا فکه شلمچه یا که مهران
تو هر شهری که بری یه باغ پر از پهلوان
بگه جونم براتون؛ غریب نوازی کنید
وقتی غبار میگیره برید و زاری کنید
دلِ شهری ماها مثلماشین می مونه
گاهی غبار میگیره، گاهی میخوره ضربه
باید غبارِ دل رو تمیزکنی با دوستات
با اشک چشم بشوری غبارِ دل و چشمات
سه تا شهید دوباره بوی یاسآوردن
عطر بال ملائک باغ احساس آوردن
_مادرِیکشون انگار جلو آینهنشسته
بغضش مثه همیشست!نه انگاری شکستنه
تسبیح دست مادر افتاد و خاکشیرشد
تسبیح نبود انگاری دل غم دیده پیر شد...
مادر دلش شور میزد، یه خبراییشده
هادی انگاری میآد، خوش خبرایی شده....
عشق آمد و یارمن دگر شد
از نامه دوست با خبر شد
عازم به ره یکی سفر شد
دلخسته ز یاران و حضر شد
گفتم که ره سفر مجو تو
وین راه پراز خطر مپو تو
آنجا همه عاشقان به جنگند
بادشمن این وطن بجنگند
آنجا سر عاشقان به دار است
و آنجا دل عاشقان به کاراست
گفتا که من عاشقم به یارم
با دشمن او به کارزارم
باید که بران خصم بتازیم
تا بر فلک و چرخ بنازیم
جان خود برکف نهاد وزودرفت
نام او بر لب نهاد و شاد رفت
آمد اکنون سرفراز و چیره دست
دشمنش را کرده اکنون خواروپست
نوگل عاشق شده گلگون کفن
آرمیده در کفی خاک وطن
تو آن سرباز بی نام و نشانی
که با نام و نشان کاری نداری
نمی خواهیکه نامت را بدانند
شهید راه اسلامت بخوانند
تو از نام ونشانها بی نیازی
که دادت حق نشان سر فرازی
بساستاره که گمنام و از نظ دورند
ولی چراغ سپهرند و چشمه نورند
به لوح عرشبود نامشان نه لوح مزار
ستارگاه سپهرند گرچه در گورند
....
1 2