در طوافت فرشته می چرخد، دور تا دور دوش مردم را
یک کم آهسته تر قدم بردار، تا نیاشوبی این تراکم را
از حرم های چهار ضلعی باز، بوی خاکستر تو می آید
هدیه شهر کرده ای این بار، تربت کربلای چندم را؟
هیچ از افتادگیت کم نشده است، سر زدی باز هم به این کوچه
حال حتی که زیر پر داری، وسعت آسمان هفتم را
بی نشانتر، غریب تر برگرد، نامی سالهای بی برگشت!
رد پایت مرور خواهد کرد، خاطرات حوالی گم را
پانزده کنگره گذشت از تو، دست شعر از تفحص ات خالی است
کاش فردوسی از تو بنویسد، مثنوی های خوان هشتم را
رقیه آزاد نیا
گنج
شبی راهی شدی تا با غریبی همسفر باشی
بدون اینکه حتی لحظهای فکر خطر باشی
سواری آمد و پیغامی از سرگشتگی آورد
به صحرا سر سپردی تا همیشه شعلهور باشی
نسیمی آمد و بوی خوش دلدادگی آورد
به دریا دل سپردی تا همیشه رهگذر باشی
تو را تا وادی لیلاترین افسانهها بردند
که مجنونوار از حال خودت هم بیخبر باشی
جهان یک پهنه آتش بود و از بیحاصلی میسوخت
تو باریدی که از حس تولد، بارور باشی
تو یادم داده بودی قصههای آب، بابا را
نشد اما برای آرزوهایم، پدر باشی
اگر امروز مثل گنج، دنبال تو میگردیم
خدا میخواست در این خاک، مفقودالاثر باشی...
جلوداریان، سارا ـ کاشان
در انتظار...
هنوز بر لب سرخ تو ردّ لبخند است
بخند چون که برای دلم خوشایند است
چقدر جاذبه دارد نگاه گیرایت
هنوز عکس نگاهت به قاب دل بند است
چنان عکس نگاهت به قاب دل بند است
چنان جسور و بزرگی که خاک خلقت توست
ز نسل خاک بلندی که در دماوند است
از آن شبی که تو رفتی ببین چه کرده دلم
به رغم این همه مدت به عشق پابند است
دو چشم زل زده بر در و آب و آیینه
هنوز کوچه معطر به بوی اسپند است
و من نشسته به راهت که میرسی یک روز
برای دیدن رویت دلم چه خرسند است
در انتظار تو هستم به خانهات برگرد
و یا بگو که نشان پلاک تو چند است؟عزیزی آرام، سجاد ـ کرمانشاه
به شهدای مفقودالاثر هشت سال دفاع مقدسعمری گذشت و یوسف ما پیرهن نداشت
آری که پیرهن نه، که حتی کفن نداشت
عمری گذشت و خنده به لبهای مادرم!
خشکیده بود و میل به دریا شدن نداشت
عمری همیشه قصة نقاشی سعید!
مردی که دست در بدن و سر به تن نداشت...
حالا رسید بعد هزاران هزار روز
یک مشت استخوان که نشان از بدن نداشت
مادر که گفت: شکل تو دارد پدر، ولی
وقتی که دیدمش، پدرم شکل من نداشت!
فهمیدم از نبودن اندوه جمجمه!
بابا هوای سر به بدن داشتن نداشت
با اینچنین رسیدن و آن هم بدون سر
حرفی برای مادرم از خویشتن نداشت
آن شب چقدر مادرم از غصه گریه کرد
بیچاره او که چاره به جز سوختن نداشتخمسهلویی، مریم ـ ارومیه
تا شهابی در آسمان دیدم نذر کردم دوباره برگردی
گل یاسی اگر که بوییدم نذر کردم دوباره برگردی
عطر احساسهای من اینجا رنگ شب گریههای بارانیست
هر شبی که ستاره باریدم، نذر کردم دوباره برگردی
بی تو دریا، چه دور شد از من، مثل مردابهای بی حرکت
در خودم لحظه لحظه پوسیدم، نذر کردم دوباره برگردی
و نگاهم به ساعت و دستم به ورقهای کهنۀ تقویم
روزها را که یک به یک چیدم نذر کردم دوباره برگردی
بعد از آن ساعتی که تو رفتی، آسمانم به رنگ شب شد، من
از سیاهی شب نترسیدم، نذر کردم دوباره برگردی
هر که با خنده رو به من کرد و گفت: هرگز تو برنخواهی گشت
من ولی با تمام امّیدم نذر کردم دوباره برگردی
رضا نیکوکار
....