به عرش رفته ما را به خاک آوردند
عبور کرده ای از کوچه سحر گویی
که روی دست تو را تابناک آوردند
به ذهن باغ همیشه تو سبز خواهی ماند
اگر نشان ز تو تنها پلاک آوردند
بیا بخوان تو دوباره روایتی از فتح
که فصلنامه ای
چرا به خانه نمی آیی؟
فدای نرگس مستت باد، هزار زنبق صحرایی
هزار سر همه سودایی، هزار دل همه دریایی
میان کوچه بیداران، هنوز در گذر توفان
به یاد چشم تو می سوزد، چراغ این شب یلدایی
کنار من بنشین امشب، که تا سپیده سخن گویم
تو از طلوع اهورایی، من از غروب تماشایی
هزار شب همه شب بی تو، زبان زمزمه ام این بود
بخواب تا بدمد بختت، بخواب ای سر سودایی
چه مانده است زما یاران! دلی شکسته تر از باران
دلی شکسته که خوکرده است، به درد و داغ و شکیبایی
تو نیستی و دلت اینجاست، کنار آینه و قرآن
برادران همه برگشتند، چرا به خانه نمی آیی؟
علیرضا قزوه
اکسیر اشک
پیداترین هایند مفقود الاثرها
چشمان خود را وا کنید ای بی بصرها
با پای خود سر می زنند هر روز اینجا
این دشت سرشار است از پاها و سرها
گل می کند هر روز با بارانی از اشک
چشمان مادرهای گمگشته-پسرها
داغ هزاران یوسف گمگشته داریم
می گویم این را از خم قد پدرها
این خاک گلگون ارزش زر دارد آری
اکسیر اشک مادران دارد اثرها
بهروز ساقی