تمنای بی خزان
-
شیرین زارع پور
-
مرکز مطالعات پژوهشی 27 بعثت (نشر 27)
-
۱۲ مهر ۱۴۰۲
-
248
این کتاب از اولین کتب مستند، با قلم روایی و داستانی از زندگی شهدای مدافع حرم است؛ و دارای امتیازاتی است که آن را از کارهای دیگری که در این زمینه صورت پذیرفته، متمایز می کند.
«تمنای بی خزان» که روایت های زهرا سلیمانی زاده از شهید مدافع حرم، مهدی حسینی است. قلم شیرین زارع پور، این همه را به تصویر کشیده است.
شهید مهدی حسینی از جمله سرافرازان سپاه پاسداران بود که 12 مهرماه 1395 مصادف با اول محرم، توسط تروریست های تکفیری در دمشق به شهادت رسید و به همرزمان شهیدش پیوست.
کتاب "تمنای بی خزان" سیر زندگی این شهید مدافع حرم به روایت همسرش، که همراه با عاشقانه هایی سرشار از جذابیت است، را به زبان قلم درآورده است.
شایان ذکر است این کتاب در مدت کوتاه چهل تا پنجاه روز پس از شهادت شهید حسینی، نگارش شده و در ظرف مدت یک ماه و هفده روز به پایان رسیده است.
در این کتاب، به فتنه 88 به دلیل حضور شهید حسینی در دفع فتنه و روشنگری و بصیرت افزایی ایشان، پرداخته شده و برخی از شبهاتی که درباره مدافعان حرم وجود دارد، در قالب داستان پاسخ گفته شده است.
استفاده از ابیات رهبر معظم انقلاب در داستان، یکی دیگر از نکات قابل توجه کتاب است.
به اذعان نویسنده، جای این گونه کتب که با رویکرد ثبت عاشقانه ها، بتواند کتاب مناسبی برای نوجوانان و جوانان باشد، در ادبیات دفاع مقدس و جهاد و شهادت خالی مانده است. «تمنای بی خزان» علاوه بر اسطوره سازی و انتقال سبک زندگی زهرا و مهدی که از جوانان نسل حاضر هستند، به خواننده نشان می دهد داشتن روحیه جهاد و ایثار و مقاومت، همچنان در بین جوانان این مرزو بوم پر رنگ بوده و خواهد ماند.
لینک خرید کتاب
«پیکانی به رنگ آبی جلویمان ترمز کرد، طوری که آب کف کوچه روی چادرم پخش شد. سرم را بلند کردم چندتا بد و بیراه بارش کنم که دیدم از زیر پوشیه فقط خودم میشنوم و سارا. اما نه، انگار او بود. چشمم افتاد به لبخند مهربانی که روی لبهایش جا خوش کرده بود. با حرص نگاهش کردم. او مرا نمیدید. شیشهی ماشین را داد پایین و گفت «دارم میرم خونهی شما. میرسونمتون.» به سارا نگاه کردم تا نظرش را بپرسم. سرش را به علامت موافق پایین آورد. بعد از کمی مکث، هر دو سوار ماشین شدیم.شما. میرسونمتون.» به سارا نگاه کردم تا نظرش را بپرسم. سرش را به علامت موافق پایین آورد. بعد از کمی مکث، هر دو سوار ماشین شدیم. خواستم عقب بنشینم که در سمت شاگرد را باز کرد. ناچار شدم به درخواستش احترام بگذارم. این اولینباری بود که اینقدر نزدیکش شده بودم. قلبم اوضاع خوبی نداشت.