«صدیقه ( مادر هادی) خوب یادش بود که توی کتابهای درسی پسرش همیشه این جمله تکرار شده بود: این کتاب متعلق به شهید هادی سلطانزاده است.» صفحۀ 71
«نجمه (همسر هادی) کتاب را که برمیداشت دلش میلرزید. چشمش میخورد به صفحۀ اول که دستخط هادی بود و این چند کلمه: شهید سیدهادی سلطانزاده. با ناراحتی از او میپرسید: تو بر چی مینویسی شهید؟ هادی هم با لبخند جواب میداد: دعا کن مو شهید بُرُم.» صفحۀ 112
«هیچی بابا! ای میز وسط داشتن شرطی بازی مِکردن. سید هادی فهمید، پولهاشان گرفت ریخت صندوق صدقات. بعدش هم داد کشید که تعطیل، همهتان برن بیرون! تو ای باشگاه کسی حق ای که شرطی بازی کنه نِدِره. تعطیل!» صفحۀ 148
«هیچی! رفتم از دلش درآوردُم. معذرتخواهی کردُم. گفتم: آقا بخشِن. مو غلط کردم. اگر هم مُخوای بزنی بیا بزن!… خلاصه حلش کردُم.» صفحۀ 171