باغ های معلق
-
سمیه عالمی
-
انتشارات شهید کاظمی
-
۱۴ تیر ۱۴۰۲
-
208
جربه چهارسال محاصره به روایت هفت زن سوری
آدمها به تناسب دوری و نزدیکی از میدان اصلی جنگ و ساحتی که از آن درک کردهاند، از جنگ تأثیر میپذیرند و تجربهاش ميکنند: هرچه از معرکه دورتر، از واقعیت دورتر و به حواشی آن نزدیکتر. بااین حساب، هر کدام از آدمهای که جغرافیای جنگزده روایت خاص خودشان را از ماجرا دارند. این نفی واقعیتهای تاریخی و اجتماعی نیست، بلکه لایهای است شخصی و نازک از آن. همین روایتها کنار هم میتواند شمایلی بسازند از رویدادی که اتفاق افتاده، از آنچه آنها دستهجمعی بار آن را به دوش کشیدهاند.
باغهای معلق روایت ساده هفت زن سوری در شهر «نبل و الزهراء» است که چهار سال محاصره توسط مسلحین را تجربه کردهاند. روایتهایی گرچه واقعی، تلخ و گزنده اما تجربههایی را بههمراه دارد که مخاطب میتواند بیش از پیش قدر لحظهلحظه عمرش را بداند.
لینک خرید کتاب
فراموشی بهترین نعمت روزهای جنگ است اما به اندازهی غذا و آب روزهای محاصره کمیاب است. روز سوم بعد از انفجار که خسته از جبرین برگشتم از من پرسیدند حاضری داوطلبانه زنان و کودکان حادثه انفجار را غسل و کفن کنی؟ بهتزده نگاهشان کردم. غسل و کفن بعد از سه روز؟! حق داشتند؛ تمام حواس ما به زندهها بود و کشتهشدگان حادثه را فراموش کرده بودیم. من زندههای آن حادثه را دیده بودم و میدانستم روبرو شدن با چیزی که آنها را اینطور متحیر کرده بود کار راحتی نیست. اولین عکسالعملم فقط سکوت بود.
اطمینان نداشتم که توان دیدن آن همه جنازه را داشته باشم. نمیتوانستم تصمیم بگیرم اما اگر کسی حاضر نمیشد آن جنازهها را غسل دهد چه؟ ماجرا را به همسرم گفتم. او هم در شرایطی نبود که بتواند مانع این کار شود. در جوابم گفت:«اختیار با خودته. تو باید ببینی میتونی اون شرایط رو تحمل کنی یا نه.» با این که اختیار داشتم اما تردید و ترس نمیگذاشت تصمیم بگیرم. اگر قبول میکردم این اولینبار بود که غسل دادن جنازه را تجربه میکردم. با هزار تردید و ترس پذیرفتم. میخواستم هرطور شده از این مرحله هم بگذرم.
تابهحال در زندگیام اینقدر احساس ضعف نکرده بودم. خودم را شماتت کردم که بس کن هناء! تو روزهای سختی را پشت سر گذاشتی. اما فقط چند دقیقه کافی بود تا دوباره برای این ترسها و دلهرهها به خودم حق بدهم. مگر یک انسان چقدر توان و قدرت تجربهی مرگ و درد را دارد؟ ما همه زنهای جنگدیده بودیم، مرگ عزیز را لمس کرده بود اما هنوز آدم دیدن قیامت نبودیم و آنجا در بیمارستان محشر کبری بود