لباس شخصی ها
-
جواد کلاته عربی
-
بعثت
-
۸ خرداد ۱۴۰۲
-
256
-
9786327812374
کتاب حاضر به خاطرات حاج قاسم صادقی از زمان کودکی تا دوران حضورش در گروه فداییان اسلام و پیش از ورود به لشکر ۲۷محمد رسولالله (ص) میپردازد. این کتاب نتیجۀ بیست و چهار جلسه (بیش از چهل ساعت) گفتوگوی چهرهبهچهره نویسنده با راوی است و همچنین ساعتها مکالمه تلفنی برای تکمیل خاطرات و اضافه کردن برخی جزییات میباشد. نویسنده مطابق سنوات گذشته، در متن حاضر خودش را به کلام راوی متعهد میداند، از خیالپردازی و تصویرسازیهای غیرواقعی پرهیز مینماید و به مرزهای داستانی وارد نمیشود. کلاته عربی همچون کتابهای «ماجرای عجیب یک جشن تولد» و «عملیات عطش» در این کتاب هم به «کشف قصه» در برابر قصهپردازی و «کشف تصویر» در برابر تصویرپردازی پایبند است. و نیز دیالوگها و جزییات مورد نیاز «ساخت قصهای _ داستانی» را در فرآیند مصاحبه و پژوهش از راوی اخذ کرده است و در متن کتاب آورده است. جواد کلاته برای مصاحبه دربارۀ دوران حضور راوی در گروه فداییان اسلام و جنگ در جبهه ذوالفقاری، یک هفته در یادمان شهدای دشت ذوالفقاری در آبادان حاضر میشود تا منطقه را از نزدیک ببیند و مشاهدات میدانیاش توانست به اطلاعات مصاحبههایش رنگ و وبوی واقعیتری ببخشد.
«یکبار با برادرم علیرضا که چهار پنج سالی از من کوچکتر بود، فکر کردیم که عکس را کجا بزنیم. رفتم دوتا مقوا و یک تخته چوبی سهلا به ابعاد عکس خریدم. مقواها را با سوزن منگنه به دوطرف تخته چسباندم. بعد کلیشه را گذاشتم روی مقوا و با رنگ، تصویر امام را انداختم رویش. وقتی رنگ خشک شد، یک لایه مشمع پلاستیکی رویش کشیدم. دو گوشه بالای تخته را سوراخ کردم و سیم مفتول را چند لایه به صورت نیمدایره بین این دوتا سوراخ کشیدم. شب شد. رفتم نانوایی سنگک محلهمان. شنکش نانواییاش را گرفتم. چون دستهاش کوتاه بود، یک دستهبیل بلند هم بهش اضافه کردم که دو متری به طول شنکش اضافه کند. بالای دستهبیل را هم با چند تا میخ به صورت قلاب درست کردم. سیم مفتول تابلوی عکس امام را گیر دادم به سرِ قلاب و انداختم روی سیم برقی که از عرض خیابان ایران رد میشد. صبح شد. حالا عابرهای پیاده و هر ماشینی که میآمد از خیابان عبور کند، لحظهای میایستاد و نگاهی به عکس میانداخت. بعد هم راهش را میکشید و میرفت. کمکم با راپورتِ خبرچینها، سر و کله شهربانی و ساواکیها پیدا شد. اما چون تابلوی عکس امام روی سیم برق بود، خودشان جرئت نکردند بهش دست بزنند. با اداره برق تماس گرفتند. نزدیک ظهر بود که چندنفری از شرکت برق با یک وانت آمدند. اما آنها هم وسیلهای برای پایین آوردن تابلو نداشتند. حالا مردم هم جمع شده بودند و به آنها و عکس امام نگاه میکردند.»